بشر حافي
او راه بيابان را در پيش گرفت. با خود گفتم: به طور حتم او مي خواهد در کنار سبزه زاري غذا بخورد. به تعقيبش ادامه دادم. او تا عصر راه مي رفت و من دنبالش بودم. بالاخره در قريه اي ايستاد. داخل مسجد آن شد. داخل مسجد مريضي بستري بود. بالاي سرش نشست و آن غذا را لقمه لقمه به دهانش مي گذاشت. از اين فرصت استفاده کرده و به گردش در آنجا پرداختم. وقتي برگشتم، ديدم بشر حافي نيست. از مريض پرسيدم: او کجاست؟ و او گفت که بشر به بغداد رفته است. گفتم: از اينجا تا بغداد چقدر فاصله است؟ گفت: چهل فرسخ. گفتم: «انا لله و انا اليه راجعون» عجب کاري کردم. ديگر قدرت پياده روي نداشتم و از طرفي پولي هم نداشتم که بوسيله آن مرکبي را کرايه کنم. تا جمعه آينده در آنجا ماندم. او همان هنگام آمد و به آن مريض غذايي داد. آنگاه مريض به او گفت: اي ابانصر او هفته پيش با تو از بغداد آمده است. اکنون او را نيز با خود ببر. بشر با نگاهي خشمگين به من نگريست و من گفتم که اشتباه کرده ام. گفت: برخيز و بيا. با او تا نزديک غروب راه رفتيم و به بغداد رسيديم.[1] .
يکي از تجار بغداد مي گويد: روزي بعد از پايان نماز جمعه، بشر حافي را ديدم که با سرعت از مسجد خارج مي شد با خود گفتم اين مرد زاهد و عارف را ببين که حاضر نيست اندکي در مسجد توقف و به عبادت مشغول شود. آنگاه تعقيبش کردم. او به نانوايي رفت و ناني خريد. آنگاه به کبابي رفته و کباب خريد و سپس مقداري حلوا خريد. با خود گفتم: اين زاهد را ببين که چه ها مي خواهد بخورد؟