از ابدال











از ابدال



ابوبکر غساني، متوفي در سال 371 عادتش اين بود که بعد از نماز عصر تا پيش از نماز مغرب مي خوابيد.

اتفاقا روزي مردي براي ديدارش پيش او مي رود، او آنقدر صحبت مي کند که از خواب بعد از عصر مي ماند. هنگامي که آن مرد مي رود، خادمش ‍ مي پرسيد: او که بود؟ ابوبکر جواب مي دهد که او يکي از مرداني است که ابدال را مي شناسد و هر سال يکبار به ديدن من مي آيد.

خادم مي گويد: از آن پس هميشه مترصد آمدن او بودم. تا او دوباره به ديدن ابوبکر آمد. پس از پايان صحبت هايش با شيخ، گفت: که مي خواهد به ملاقات ابومحمد ضرير که در فلان غار زندگي مي کند، برود.

خادم مي گويد: از او خواستم که مرا نيز با خود ببرد. او گفت: «بسم الله» بفرمائيد. با او رفتم. تا رسيدم به پلهاي رودخانه. او دستم را گرفت و گفت: بگو: «بسم الله» هنوز ده قدم راه نرفته بوديم که خود را نزديک همان غار يافتيم.

در صورتي که اگر آن فاصله را به طور عادي طي مي کرديم، مي يابد فردا بعدازظهر به آنجا مي رسيديم.

به آن کسي که در غار بود سلام کرديم و نماز را در آنجا خوانديم. از هر دري صحبتي به ميان آمد و هنگامي که ثلث شب گذشته بود به من گفت: آيا ميل داري که اينجا بماني و يا با من به منزلت برگردي؟ گفتم که ميل دارم که برگردم. آنگاه دستم را گرفت و «بسم الله» گفت و در حدود ده قدم راه رفتيم که ناگهان خود را در کنار شهر ديدم. آنگاه چيزي گفت و در شهر باز شد و من وارد شهر شده و او بازگشت.[1] .







  1. الغدير، ج 9، ص 49.