نصيحت پدر











نصيحت پدر



پس از شهادت ملک صالح، فرزندش ملک عادل به وزارت رسيد و پدر وصيت کرده بود که در اوضاع وزارتخانه، خصوصا نسبت به يکي از وزيرانش بنام شاور، تبديل و تغييري انجام ندهد. چون از عصيان و شورش ‍ آنان در امان نخواهد بود.

اما نزديکان ملک عادل او را وادار کردند که شاور را معزول کند و يکي از دوستانش را به اين منصب بگمارد.

عادل حکم عزل او را صادر کرده و ارسال داشت. شاور سپاه بزرگي را تدارک ديد و به سوي قاهره حمله کرد. روز يکشنبه، بيست و دوم محرم سال 558 وارد قاهره شد.

ملک عادل از قاهره گريخت اما بالاخره دستگير و به قتل رسيد و شاور بر بلاد مصر مسلط گشت.

عماره يمني مي گويد: به سالن پنهاني وزارتخانه قاهره وارد شدم.

شاور و عده اي از بزرگان و امراء را ديدم که در کنارشان طشتي وجود دارد و سر بريده ملک عادل در آن است.

همين که سر بريده را ديدم، صورت خود را با آستين پوشاندم و برگشتم. و از عجايب روزگار اين که هيچ يک از حضار آن مجلس که سر بريده ملک عادل را در برابر خود نهاده بودند، با مرگ طبيعي نمردند بلکه کشته شده و سر از پيکرشان جدا شد.

شاور دستور داد که مرا به مجلس بازگرداندند. من گفتم: بخدا قسم سوگند که وارد مجلس نشوم.

جز موقعي که سر ملک عادل را از اين جا ببريد. آنها طشت را برداشتند.

به آنها گفتم: ديروز صاحب اين سر فرمانروا و سلطان ما بود و همگي در چمنزار نعمت او مي خراميديم. پس چگونه اينک به سر بريده او بنگرم؟

يکي از امراء گفت: اگر او بر فرمانده سپاه دست مي يافت، همه را از دم تيغ مي گذرانيد.

من گفتم: اين عزت و شوکت را چه ارج است آدمي را از تخت به طشت کشد؟

خارج شدم و گفتم:

«ناگوار است که پيشاني تو را آلوده به خون در ميان طشت بنگرم. اين حال ناگوار با دستهاي کساني انجام گرفت که سوي نعمت ها و عطاي تو دراز بود.»[1] .







  1. الغدير، ج 8، ص 209.