داستان مالك











داستان مالک



خالد پسر وليد به آهنگ بطاح به راه افتاد، تا در آنجا فرود آمد و کسي را نيافت. زيرا مالک پسر نويره، مردم آنجا را پراکنده ساخته و از گرد آمدن باز داشته بود. مردم هم پراکنده شده بودند. چون خالد گام در بطاح گذاشت يگانهايي از سپاهيان را فرستاد و گفت: بانگ مسلماني سر دهيد و هر کس ‍ پذيرفت او را به نزد او آوردند و هر که نپذيرفت او را بکشند. ابوبکر نيز به آنها سفارش کرده بود که چون در جائي فرود آمدند، آواي اذان و اقامه بردارند و اگر پذيرفتند که هيچ و گرنه اموال آنها را مصادره کرده و اگر مقاومت کردند، آنها را بکشند. اگر آواي مسلماني را پاسخ دادند، از زکات آنها بپرسند. اگر گفتند، که داده ايم، از آنها قبول کنيد و اگر گفتند که نپرداخته ايم، اموال آنها را مصادره کنيد. روزي مالک را به نزد او آوردند و عده اي از يارانش همراهش بودند.

آنان را به بند کشيدند. در يک شب سرد که هيچکس در برابر آن نمي توانست بايستد و هر چه مي گذشت سردتر مي شد. خالد جارچي را فرمود تا بانگ بردارد که بنديان خويش را جامه گرم بپوشانيد. (ادفئوا اسراکم) ولي در زبان کنانيان واژه «ادفئوا» را با دستور به کشتن برابر مي شمردند و از اين سخن نيز چنان دريافتند که مي خواهد فرمان کشتار بدهد. با آنکه او خواسته اي نداشت، جز پوشاندن ايشان در جامه گرم.

پس ايشان را بکشتند. خالد چون صداي فرياد را شنيد، به بيرون آمد و ديد که سپاهيان، اسرا را کشته اند و گفت: چون خداوند کاري خواهد، چنان است که تير درست بر نشانه نشيند. خالد زن مالک، ام تميم را گرفت. اين قضيه به گوش ابوبکر و عمر رسيد. عمر به ابوبکر گفت: تيغ و شمشير خالد، آشوب و ستم به همراه خواهد داشت.

ابوبکر در جواب گفت: اي عمر! در رابطه با او حرف نزن، زيرا من شمشيري را که خداوند بر روي بدکيشان برهنه نموده است، در نيام نمي کنم.[1] .







  1. الغدير، ج 13، ص 314.