اصحاب كهف











اصحاب کهف



حضرت علي عليه السلام در جريان مناظره با علماي يهود داستان اصحاب کهف را اين گونه بيان داشتند: در کشور روم شهري به نام طرطوس وجود داشت. پادشاه آن مردي صالح بود. پس از فوت او، اوضاع حکومت پراکنده و پريشان شد. پادشاه ستمکار و کافر با لشکري به اين شهر حمله کرد و آن را به اشغال خود درآورد و آن شهر را مرکز حکومت خود قرار داد. او در آنجا قصري باشکوه و مجلل بنا کرد که از نظر تجملات و تشريفات بي سابقه بود. آنگاه خودش بر تخت نشست و تاجي بر سر گذاشت. او شش ‍ نفر از جوانان، از فرزندان دانشمندان را به عنوان وزيران خود قرار داد و هيچ کاري را بدون مشورت با آنها انجام نمي داد. که اسم آنها عبارت بود از تمليخاء مکسلمينا، محسلمينا، مرطليوس، کشطوس، و سادنيوس، آن پادشاه که اسمش دقيانوس بود 30 سال حکومت کرد اما پس از سي سال شروع به ظلم و ستمکاري کرد و ادعاي خدايي کرد پس هر کس که عقايد او را مي پذيرفت به او هديه ها مي داد و هر کس را که قبول نمي کرد، مي کشت. در يکي از روزهاي عيد بر تختش نشسته بود، برخي از اسقف ها به او خبر دادند که سربازان ايراني برايش نقشه کشيده و مي خواهند او را بکشند. دقيانوس از شنيدن اين خبر بسيار ناراحت شد. به طوري که از شدت اندوه، از روي تخت واژگون شد و تاجش از سرش افتاد. يکي از وزيرانش بنام تمليخا با خود گفت: براستي اگر او خدا بود، اندوهگين نمي شد و اصلا به خواب نمي رفت و... بدرستي که دقيانوس هيچکدام از صفات خدايي را ندارد. او ديگر دوستانش را جمع کرد و انديشه خود را به آنان گفت: و توضيح داد که خدايي قابل پرستش است که موجودات را مي آفريند و شريکي ندارد و ديده نمي شود و... آنها نيز گفتند که در دل آنها نيز اين صحبت ها رسوخ کرده است.

پس قرار بر اين شد که اين 6 نفر از دست اين حاکم ظالم فرار کنند.

آنها اسبهايشان را سوار شدند و از شهر بيرون رفتند. چون به اندازه سه ميل از شهر دور شدند، تمليخا گفت: اي برادران، ملک دنيا از دست ما رفت. از اسب هايتان فرود آئيد تا پياده حرکت کنيم شايد خدا به دادمان برسد. پس ‍ پياده هفت فرسخ راه رفتند، تا از پاهايشان خون جاري شد.

در راه به يک چوپان برخوردند که او هم به صحبت هاي آنان دلباخت و با سگ خود که نامش قطمير بود، به دنبال آنان به راه افتاد آنان مي خواستند که سگ را از خود دور کنند، ناگهان ديدند که سگ زبان گشوده و مي گويد: من شهادت مي دهم که خداي يکي است.

بگذاريد با شما باشم تا شما را از شر دشمنان حفظ کنم. چوپان آنها را به غاري در بالاي کوه برد آنان وارد غار شدند و استراحت کرده و به خواب رفتند. خداوند به عزرائيل فرمان داد که ارواح آنها را قبض نمايد.

وقتي که دقيانوس از جريان فرار آنها مطلع شد با لشکري بزرگ به دنبال آنها آمد هنگامي که آنها را در غار مشاهده کرد، دستور داد که در غار را با سنگ و ساروج بستند. 309 سال از آن قضيه گذشت و آنها به فرمان خدا زنده شدند. يکي از آنان براي تهيه غذا به شهر آمد. او از ديدن تغييراتي که رخ داده بود، تعجب کرد. و فهميد که 309 سال به اذن خدا در خواب بودند و در اين مدت حضرت مسيح به پيامبري رسيده است. و حکومت الهي برقرار شده است.[1] .







  1. الغدير، ج 11، ص 298.