سوال از مشكلات قرآن











سوال از مشکلات قرآن



مردي بنام صبيغ وارد مدينه شد. او در مدينه پيوسته از مشکلات و متشابهات قرآن پرس و جو و سؤال مي کرد. عمر که از آمدن او مطلع شد، دستور داد که دو شاخه خرما آماده کنند و نزد او بياورند سپس دستور داد که صبيغ را احضار کنند. عمر به او گفت: تو که هستي؟ او گفت: من بنده خدا صبيغ هستم. عمر آن شاخه درخت خرما را برداشت و او را زد و گفت:

من بنده خدا عمرم. پس آنقدر بر سر و صورت او زد تا خون جاري شد از سرش. پس گفت: اي خليفه بس است ديگر. آنقدر زدي که آنچه که در سرم بود از بين رفت و عقل خود را از دست دادم.[1] .







  1. الغدير، ج 12، ص 185.