داستان اشعث











داستان اشعث



داستان اشعث پسر قيس که خليفه آرزو مي کرد اي کاش او را گردن زده بود اين گونه است که: آن مرد پس از اين که از دين روي برگرداند، با مسلمانان به جنگ پرداخت ولي گرفتار شد. او را اسير کرد. و به نزد ابوبکر آوردند. ابوبکر به او گفت: اي اشعث تو خود مي داني که چه گناه بزرگي را مرتکب شده اي، حال فکر مي کني که من با تو چگونه برخورد مي کنم؟ او گفت: با من نيکويي مي نمايي. بندهاي آهنين را از من جدا مي کني و خواهرت را به همسري من در مي آوري. زيرا که من برگشته ام و اسلام آورده ام.

ابوبکر گفت: من نيز چنين مي کنم و آنگاه خواهرش را به عقد او در آورد. او شمشير خود را از نيام برکشيد، به بازار شترفروشها رفت و هيچ شترماده و نر نديد مگر آن که آن را پي کرد. مردم بانگ برداشتند که اشعث کافر شده است و او چون کار خود را به پايان برده و شمشير را بيفکند و گفت: به راستي و سوگند به خدا که من کافر نشده ام ولي اين مرد خواهرش را به من داده و ما اگر در شهرهاي خود بوديم به گونه اي ديگر سور مي داديم. اي مردم مدينه بخوريد واي دارندگان شترها بيائيد و مانند آن را بستانيد. در تاريخ آورده اند که آن در مدينه همچون جشن قرباني گرديد. قيس خزرجي در اين باره اين شعر را سروده است: «به راستي اشعث کندي در روز دامادي اش چنان سور داد که براي فراهم کردن آن، بار تبهکاري هائي گران را بر دوش خويش هموار ساخت». يکي ديگر از شاعران اين گونه سروده است: «اي ابوبکر با اين کار خويش چهره قريش را زشت کردي و آوازه آنرا دگرگون کردي. اگر تو در پي سرافرازي بودي آيا در ميان قبيله خودت هيچکس ديگر نبود که خواهرت را به او بدهي؟ آنچه که تو با کندي کردي، شايسته ستايش نيست و پاداشي هم براي تو ندارد، بلکه تو سزاوار سرزنش ‍ هستي». خليفه بعدها از کار خود پشيمان شد و آرزو کرد که اي کاش او را گردن زده بود ولي کار از کار گذشته بود.[1] .







  1. الغدير، ج 14، ص 9.