شكايت عثمان به عباس











شکايت عثمان به عباس



عثمان بن عباس بن عبدالمطلب از حضرت علي عليه السلام شکايت کرد و گفت: اي دائي! علي پيوند خويشاونديش را با من محترم نگه نداشته است و پسرت - عبدالله - مردم را عليه من شورانده است. بخدا شما فرزندان و قبيله عبدالمطلب که حکومت را در دست قبيله بني تيم (ابوبکر) و قبيله عدي (عمر) گذاشتيد باشد، خيلي لازم تر است که با قبيله عبد مناف (عثمان) که اينک حکومت را در دست دارند بر سر حکومت مبارزه و دشمني نکنيد و به آنها حسادت نورزد. عبدالله بن عباس مي گويد: پدرم بعد از اينکه از هر طرف صحبت کرده گفت: اي خواهرزاده!اگر تو به علي عليه السلام خوبي نکني چه انتظار داري که او به تو خوبي کند؟ اگر تو خودت را با موضوع گيري هاي او مطابقت دهي، او نيز ملاحظه تو را بيشتر مي کند و بهم نزديک خواهيد شد. عثمان پذيرفت و گفت: اين کار را به تو واگذار مي کنم تا تو ما را بهم نزديکتر سازي. وقتي ما از نزد عثمان بيرون رفتيم، مروان بن حکم پيش عثمان رفته و رأيش را تغيير داد. چيزي نگذشته بود که فرستاده عثمان نزد پدرم آمد و گفت که عثمان خواسته نزد او باز گردي. وقتي که پدرم پيش عثمان رفت، عثمان به او گفت: اي دائي! ميل دارم که اتخاذ تصميم درباره پيشنهادت را به تأخير بيندازم تا مطالعه کنم. پدر ما از خانه عثمان بازگشت و رو به من کرد و گفت: پسرم! اين مرد هيچ دخالتي و قدرتي در حکومتش ندارد. آنگاه چنين دعا کرد: خدايا! کاري کن که به آشوب داخلي و قدرتي که به آشوب داخلي نرسم، مرا چندان عمر نده که به شرايط و اوضاعي برسم که زندگي در آن مايه خير نباشد. هنوز جمعه فرا نرسيده بود که پدرم از دنيا رفت.[1] .







  1. الغدير، ج 17، ص 154.