نظر مردم











نظر مردم



روزي عمر از شام به طرف مدينه حرکت کرد. او تصميم گرفت که به تنهايي بيايد و در ميان راه به ميان مردم و قبايل برود تا بفهمد که مردم در رابطه با حکومت او چه نظري دارند و در چه وضع و حال زندگي مي کنند. در راه به خيمه پيرزني برخورد. به سراغ او رفت. پيره زن گفت: خدا، پاداشي به عمر ندهد. عمر گفت: واي بر تو اي پيرزن چرا اين گونه حرف مي زني؟ پيرزن گفت: براي آنکه به خدا قسم از روزي که او خليفه شد، يک دينار يا يک درهم از عطاياي او به من نرسيده است. عمر گفت: اي پيرزن در حالي که تو در خيمه ات نشسته اي، عمر چگونه از تو باخبر باشد؟ پيرزن گفت: سبحان الله. گمان نمي کردم که کسي بر مردم ولايت کند و نداند که در مشرق و مغرب سرزمين او چه مي گذرد. عمر که از اين حرف بسيار تحت تأثير قرار گرفته بود، با ناراحتي از پيرزن خداحافظي کرد و به راه خود ادامه داد. در حالي که مي گريست و با خود مي گفت: واي بر تو اي عمر! همه از تو داناتر هستند. حتي پيرزن ها.[1] .







  1. الغدير، ج 11، ص 286.