نهي خليفه از متعه











نهي خليفه از متعه



روزي عمر در حالي که در عرفات ايستاده بود، ناگاه مردي را ديد که از سرش طيب و چيز خوشبوئي مي چکيد، پس عمر به او گفت:

واي بر تو اي مرد! مگر محرم نيستي؟ آن مرد گفت: اي خليفه من محرم هستم عمر گفت: محرم، ژوليده و خاک آلود است در حالي که از مويت عطر مي چکد. آن مرد گفت: من تحصيل و تلبيه گفتم و براي عمره مفرده وارد مکه شدم و عيالم هم همراهم بود. پس از عمره ام فارغ شد تا آنکه عصر روز ترويه شد. تحصيل و تلبيه براي حج گفتم. عمر گفت: پس ديروز از زنش و عطر متمع و کامياب شده است. پس عمر در اين موقع نهي از متعه کرد و گفت به خدا قسم که خيال مي کنيد، که آزاد بگذارم بين شما و متعه را شما با زنانتان زير درخت بيد عرفه با آنها آميزش و جماع کنيد سپس برويد به قصد حج اين حکم عمر در حالي بود که برخلاف سنت رسول الله بود از اين کار منع نمي کرد[1] .







  1. الغدير، ج 12، ص 15.