پرده گناهان











پرده گناهان



روزي زني پيش عمر آمد و گفت: اي خليفه! من کودکي را پيدا کردم و با کيسه اي بود که در آن صد دينا بود. پس من آنرا برداشته و براي آن کودک دايه گرفتم. بعدها مي ديدم که چهار زن مي آيند و آن طفل را مي بوسند و نوازش مي کنند و من نمي دانم که کدام يک از آنها مادر واقعي آن کودک هستند. عمر گفت: اي زن هر گاه آن چهار زن آمدند، به من خبر بده، تا من آنها را احضار کرده و ماجرا را کشف کنم.

پس آن زن اين کار را کرد و آن چهار زن را به عمر معرفي کرد. عمر به يکي از آنان گفت: کداميک از شما مادر واقعي آن کودک هستيد؟ آن زن گفت: به خدا قسم که کار خوبي نکردي اي خليفه! اي عمر تو حمله مي کني بر زني که خداوند پرده بر روي گناهان او کشيده و تو اکنون مي خواهي آن پرده را پاره کني و او را سوار کني و اين کار تو ناپسند است.

عمر که از حرفهاي آن زن شرمگين شده بود، گفت: اي زن راست گفتي.

حال برويد و شما آزاد هستيد. سپس رو به آن زن کرد که کودک را يافته بود و گفت: از اين پس از آن زنها ديگر پرس و جو نکن و در ضمن به آن کودک نيز ديگر مهرباني نکن!! اما دوباره از دستور خود پشيمان شد.[1] .







  1. الغدير، ج 11، ص 244.