مناظره با ابوالعلاء معري











مناظره با ابوالعلاء معري



ابوالعلاء معري که دهري مذهب بود، نزد سيد مرتضي آمد و گفت: سرور من! نظر شما در رابطه با کل چيست؟ شريف فرمود: تا عقيده تو درباره جزء چه باشد؟ پرسيد: سخن شما در ستاره شعري بر چه پايه است؟ فرمود: سخن تو در مورد تدوير بر چه پايه است؟

پرسيد: سخن شما درباره «عدم تناهي» چه باشد؟ و تو درباره «تحيز» و «ناعوره» چه مي گويي؟ پرسيد: سخن شما در مورد هفت چه باشد فرمود: و آنچه از شما هفت تجاوز کند که حکم دارد؟

پرسيد: عقيده شما در «چهار» بر چه اساس است؟ فرمود: تا سخن تو در «واحد و اثنين» بر چه ميزان باشد؟ پرسيد نظر شما درباره موثر چيست؟ فرمود: عقيده تو درباره موثرات کدام است؟

پرسيد: در مورد نحسين چه فرمايي؟

فرمود: تو در مورد سعدين چه خواهي گفت؟

ابولعلاء ساکت ماند و شريف مرتضي فرمود: آري هر ملحد کجمداري سيه کار و بي مقدار است. ابولعلاء گفت: اين سخن از قرآن مجيد گرفته اي که فرمايد: «يا بني لا تشرک بالله ان الشرک لظلم عظيم» برخاست و بيرون شد.

شريف مرتضي فرمود: اين مرد ديگر به مجلس ما نخواهد آمد. از شريف مرتضي در رابطه با اين مناظره عجيب و اسرار آن سؤال شد. ايشان فرمود: کل در نظر آنان قديم است. لذا سؤال کرد که عالم کبير که قديم است چه احتياجي به خالق دارد؟ پاسخ دادم که در مورد جزء چه مي گويي که آن را عالم صغير مي دانيد و جزئي از عالم کبيرش مي شناسيد؟ چون نمي توان گفت که اجزاء عالم حادث است و مجموع آن قديم.

شريف مرتضي در ادامه تک تک سؤالات ابوالعلاء توضيح داد و اسرار جوابهايش را بيان کرد و گفت: و اما سخن من که هر ملحد کجمداري سيه کار است، منظورم آن بود که هر مشرکي ظالم و سيه کار است و ابوالعلاء دانست که منظورم آيه اي از قرآن بود که آنرا خواند. تا بدانيم که از اشاره ما با خبر شده است.

روزي ابوالعلاء درباره سيد مرتضي سؤال کرد و او در جواب اين شعر را سرود:

اي که از سيد مرتضي مي پرسي! آگاه باش. مردي است که از هر عيب عاري و بري است. اگر به خدمتش برسي، مي بيني که بشريت در اين امر مجسم شده و روزگار در اينلحظه خلاصه شده و جهاني در کنج خانه اي جاي گرفته است.[1] مناظره حضرت علي عليه السلام با علماي يهود

روزي عده اي از علماي يهود، نزد عمر آمدند و گفتند: اي خليفه اگر به سؤالات ما پاسخ صحيح بدهي، ما به اسلام مي گرويم و گرنه، مي فهميم که اسلام بر حق نيست. عمر گفت: هر چه مي خواهيد بپرسيد. من جواب مي دهم.

يهوديان اين سؤالات را مطرح کردند: 1 قفل هاي آسمان چيست؟ 2 کليد آسمانها چيست؟ 3 قبري که صاحبش را گردش مي داد، چه بود؟ 4 آنکه قومش را نذر کرد در حالي که نه از جن بود و نه از آدميان، که بود؟ 5 پنج چيزي که روي زمين راه رفتند و در رحم و شکمي بوجود نيامدند، چه چيزهاي هستند؟ 6 پرندگاني مانند دراج يا خروس در آوازهاي خود مي گويند؟...

عمر که از پاسخ دادن عاجز شده بود، از شرمندگي سر به زير افکند و گفت که پاسخ اين سؤالات را نمي داند. يهوديان که اين جريان خوشحال شده بودند، گفتند: پس ثابت شده که اسلام بر حق نيست.

سلمان که در جلسه حاضر بود، گفت: کمي صبر کنيد، من کسي را خواهم آورد که حقانيت اسلام را براي شما ثابت کند و پاسخ تمام سؤالات شما را بدهد. سپس به سوي منزل علي عليه السلام در حالي که در لباس رسول الله مي خراميد، وارد مسجد شد. عمر با ديدن ايشان با خوشحالي به طرف ايشان رفت و دست در گردن آن حضرت انداخت و گفت: يا ابوالحسن به راستي که فقط تو مي تواني پاسخ تمام سؤالات اين يهوديان را بدهي. حضرت علي عليه السلام رو به يهوديان کردند و فرمودند: من شرطي دارم و آن اين است که اگر من به تمام سؤالات شما پاسخ درست بدهم و به شما بدهم چنانچه در تورات شماست، شما نيز داخل دين اسلام شده و مسلمان شويد و يهوديان اين شرط را پذيرفتند. سپس حضرت پاسخ تمام سؤالات آنان را بيان فرمود: قفل آسمانها، شرک به خداوند است. زيرا وقتي بنده اي مشرک شد، عملش بالا نمي رود. کليد اين قفلهاي بسته، شهادت دادن به يگانگي خداوند و نبوت رسول الله است. قبري که صاحبش را گردش داد، آن ماهي بود که يونس پيامبر را بلعيد. آن که قومش را انذار کرد و نه از جن و نه از آدمي زاد، مورچه سليمان بود که گفت: اي مورچگان داخل منزلتان شويد که سليمان و لشکرش شما را در زير پا نابود نکنند و ايشان نمي دانند. پنج چيزي که بر زمين راه رفتند ولي در شکمي بوجود نيامدند، عبارت اند از حضرت آدم، حوا، ناقه صالح، قوچ ابراهيم و عصاي موسي و دراج در آوازش مي گويد: «الرحمن علي العرش استوي» و خروس در آوازش مي گويد: «اذکرو لله يا غافلين»... از علماي يهود که سه نفر بودند، دو نفر ايمان آوردند و به يگانگي خدا و نبوت رسول الله، شهادت دادند، ولي نفر سوم گفت: اگر به اين سؤال من پاسخ دادي، من هم ايمان مي آوردم. حضرت فرمود: سؤال کن از هر چه مي خواهي؟ او گفت: به من خبر بده از قومي که در اول زنده بوده و بعد مردند و بعد از 309 سال خدا آنها را زنده کرد؟ داستان آنها چيست؟

حضرت فرمود: اين داستان اصحاب کهف است و داستان را براي او از ابتدا بازگو کرد.

پس از آن حضرت به او فرمود: اي يهودي، آيا اين داستان که من برايت بازگو کردم، با آنچه که در تورات آمده است، يکسان بود؟ يهودي گفت: آري نه يک حرف زياد و نه يک حرف کم.

اي ابولحسن ديگر مرا يهودي مخوان که من شهادت مي دهم به اين که جز خدا نيست و اين که محمد صلي الله عليه و آله و سلم بنده و فرستاده او است و تو اعلم اين امت هستي.[2] .







  1. الغدير، ج 8، ص 77.
  2. الغدير، ج 11، ص 294.