نذر شيطاني
آن مرد گفت: چرا نماز مي خوانم. ابن عباس گفت: پس مي خواهي برهنه نماز بخواني؟ آن مرد گفت: نه، ابن عباس گفت: مگر چنين عهدي نکرده اي؟ شيطان خواسته تو را به بازي بگيرد و خود و سربازانش به ريش تو بخندند. آن مرد که از آن صحبت، به خود آمده بود و از آن نذر خود پشيمان شده بود، گفت: حال چه کنم؟ ابن عباس گفت: برو و يک روز معتکف شو و کفاره عهدي را که بسته اي، بده. آن مرد برگشت و سخن ابن عباس را به پسر عمر نقل کرد و او گفت: او حرف درستي زده است. هيچ يک از ما نمي توانيم استنباطات فقهي او را داشته باشيم.[1] .
روزي شخصي پيش پسر عمر آمد و گفت: من نذر کرده ام که يک روز از صبح تا شب بالاي کوه حرا برهنه بايستم. پسر عمر به او گفت: اشکالي ندارد. برو نذرت را ادا کن. آنگاه آن شخص به نزد ابن عباس رفت و جريان را گفت: ابن عباس به او گفت: اي مرد! مگر نماز نمي خواني؟