راهنما
بعد از نماز صبح ديدند که گويي شخصي از دور به سوي آنان مي آيد و بعد از مدتي معلوم شد که گرگي به سوي آنان مي آيد. گرگ آمد و در گوشه اي خوابيد. دست شتر کشته اي را جلوش انداختند. آن را به دندان کشيد. جام آبي به سويش بردند. نوشيد و چون به حرکت در آمدند. گرگ غريدن گرفت. کميت گفت: او را چه مي شود؟ گويي به ما نشان مي دهد که راه درست را نمي رويم. راه خود را عوض کردند، گرگ آرام گرفت. آن راه را ادامه دادند تا به شام رسيدند و کميت در بني اسد و بني تميم پنهان شد.[1] .
کميت روزگاري را به تواري گذراند تا آن که يقين کرد که کمتر در پي هستند. شبي با گروهي از بني اسد، با ترس و بيم از شهر بيرون آمد و راه قطقطانه را در پيش گرفت.