کودکي سيد حميري
تا گرسنگي ناتوانم مي کرد و به خانه مي رفتم و خوراکي مي خوردم. و بيرون مي آمدم. چون کمي بزرگ شدم و به عقل خود رسيدم و شاعري را آغاز کردم، به پدر و مادرم گفتم: مرا از بدگويي اميرمؤمنين عليه السلام برکنار داريد. زيرا اين کار مرا رنج مي دهد و من دوست ندارم که بخاطر مقابله با شما، عاق شوم. ولي آنها به گمراهي خود ادامه دادند و من از آنها جدا شوم و براي آنها اين شعر را سرودم: «اي محمد! از شکافنده عمود صبح بترس. و تباهي دين خويش را با سامان بخشيدن به آن از بين ببر. آيا برادر و جانشين خود را دشنام مي دهي؟ و با اين کار به رسيدن رستگاري اميد مي داري؟ هيهات! مرگ بر تو، و عذاب و عزرائيل بر تو نزديک باد.» آنها تهديد به قتلم کردند و من به نزد عقبه بن مسلم آمدم و آگاهش کردم. گفت: ديگر به نزد آنان مرو. و منزلي برايم فراهم کرد. که به دستور وي همه چيزهايي که به آن نياز داشتم در آن خانه آماده شده بود. و حقوقي را برايم معين کرد که کمک هزينه زندگي ام بود.[1] .
عباسه، دختر سيد حميري روايت کرده که: پدرم به من مي گفت: در روزگاري که کودک بودم. مي شنيدم که پدر و مادرم امير مومنان عليه السلام را دشنام مي دهند، من از خانه بيرون مي آمدم و گرسنه مي ماندم و اين گرسنگي را بر بازگشت به جانب آنها ترجيح مي دادم و چون علاقه به دور بودن داشتم و از آنها بدم مي آمد، شبها را در مساجد به زور مي آوردم.