روياي صادقانه











روياي صادقانه



خالع مي گويد: روزي از کنار ناشي صغير گذشتم در حالي که در بازار نشسته بود. به من گفت: قصيده اي ساخته ام. از من تقاضاي نسخه اي کرده اند. مي خواهم با خط تو عرضه کنم. گفتم: به دنبال کاري هستم.

بر مي گردم و مي نويسم. رفتم به آنجا که حاجت داشتم، خواب مرا در ربود. ابوالقاسم نوحه خوان را که مرده بود در رويا ديدم. به من گفت: دوست دارم که بپاخيزي و قصيده بائيه ناشي را پاک نويس کني. ما ديشب در مشهد حسين عليه السلام با آن نوحه سرايي کرديم.

آن مرد، موقعي که از زيارت مراجعت مي کرد. بين راه در گذشته بود.

من بپا خاستم و برگشتم و به ناشي گفتم: قصيده بائيه ات را بده. گفت: از کجا دانستي که بائيه است؟ من هنوز آن را با کسي در ميان نگذاشتم.

جريان خواب را با او بازگو کردم. گريست. گفت بدون ترديد وقت آن رسيده است. من آن قصيده را پاک نويس کردم و آغازش اين است:


رجائي بعيد و الممات قريب
و يخطي ظني و المنون تصيب


«آرزويم دور و دراز است و دست و مرگم نزديک. اميد به خطا مي رود ولي تير مرگ به خطا نمي رود.»[1] .







  1. الغدير، ج 7، ص 66.