عرفان و محبت روحاني















عرفان و محبت روحاني



کلمه ي لطيفه ي عرفان هم به سر نوشت آن کلمات دچار شده است که از قديمترين ازمنه ي تاريخ علم و فلسفه براي پيدا کردن معناي حقيقي خود به هر سو مي دود و گاهي هم خسته شده در جا مي زند. بلي از آن بتهاي عياري است که هر لحظه به شکلي مي آيد و هر دم به لباس دگري، و اين همان درد بي درمان بود که عدالت و اخلاق و تکليف را هم به ناله در آورده بود. به هر حال کلمه ي عرفان مصدر ديگري از معرفت است. معرفت يعني شناسايي پس عارف يعني کسي که داراي شناسايي است.

در علوم ادبي فرقي که ميان عارف و عالم مي گذارند دو چيز است: يکي معرفت شناسايي مسبوق به جهل است، ولي علم ممکن است سابقه ي ناداني نداشته باشد، از اين جهت است که به خداوند جل شأنه عارف نمي توان گفت. دوم اغلب موارد استعمال معرفت در جزئيات بوده، ولي علم هم در جزئيات و هم در کليات استعمال مي شود....

ولي در اصطلاح فلاسفه و حکماي متأخرين (از ابن سينا به اين طرف) معناي خاصي دارد که آن معني با بيانات مختلفي گفته مي شود. نقل همه ي آن معاني و بيانات از عهده ي اين مختصر بيرون است، و معناي عمومي که شايد جامع مشترک تمامي آن بيانات بوده باشد به قرار ذيل است:

عارف کسي است که خود را از تمامي علايق منقطع نموده و به مقام شامخ ربوبي (با سير سفرهاي معين که در کتب معمولي ثبت شده است) تقرب پيدا نموده و تدريجاً اين

[صفحه 8]

تقرب به مقام فنأ في الله که يا به اصطلاح به مقام اين هما ني (هو هو بعينه) مي رسد. اين معني چنانکه در آينده مطالعه خواهيد فرمود با بيانات مختلفي چه در نظم و چه در نثر مورد اتفاق اهل فن عرفان است. حالا آيا مقدمات اين معني از محبت شروع مي گردد؟ و يا از ناپايداري ساير موجودات سرچشمه مي گيرد؟ و يا از تجسمات روح و ياو هم است در مباحث «عرفان منفي» به طور مشروح بايد مورد بحث قرار گيرد.

عرفان به يک معني اصلاً منکري نبايد داشته باشد؛ زيرا کدامين شخص متوجهي است که از معرفت و شناسايي دوري گزيده و انکارش کند، ولي بايد اين معني را خيلي با دقت ملاحظه کرد که مقدمه ي خيال و پندارهاي نابجا نگردد، و آن معرفت و عرفان حقيقي که تنها مقدمه ي ايصال انسان به آخرين تکامل ممکن است عرفان مثبت ناميده مي شود. خود خداوند جل شأنه معناي عرفان را به افراد انساني چنين تعليم مي کند: «قل ان کنتم تحبون الله فاتبعوني؛ به مردم بگو: اگر خدا را دوست مي داريد در رسيدن به تکامل از من پيروي کنيد».

دو قسم محبت در وجود انساني تشخيص داده مي شود:

1- محبت نفساني که منشأ آن خوش آيند بودن اوصاف محبوب است در نظر کسي که اوصاف مفروضه ملايم نفس اوست.

2- محبت روحاني که علت آن وجود کمال است در محبوب که آن کمال مفروض ملايم روح شخصي است که مايل به رسيدن به آن کمال است؛ مانند کمال علم، محبت علم و دانش محبت روحاني است، و محبت مال و جمال و شخصيت، محبت نفساني است. آن محبتي که در عرفان مثبت نقشه ي اساسي دارد محبت روحاني است؛ زيرا طرف محبت و يا محبوب در عرفان مثبت، آن خداي کامل مطلقي است که هيچ گونه نقصي درباره ي او راه ندارد و به اصطلاح حکما کمالي است فوق التمام و تمامي است فوق الکمال و موضوع محبتهاي نفساني هميشه رو به فناست؛ در صورتي که موضوع محبت روحاني جاوداني است، اگر مي خواهي محبت بورزي:


هر صورت دلکش که تو را روي نمود
خواهد فلکش ز دور چشم توربود


رو دل به کسي نه که در اطوار وجود
بوده است هميشه با تو و خواهد بود


محبتهاي روحاني در نظر آنها که مبتلا به محبت و عشقهاي نفساني اند آهنگ

[صفحه 9]

غير موزوني است و بالعکس محبتهاي نفساني در نظر روحانيان مانند تعشق مرغ در قفس افتاده است که به رخنه ها و شکافهاي آن قفس ابراز مي کند. بيچاره غفلت دارد از اينکه: «رخنه هاي قفس رخنه رهايي نيست»، لذا صحبت از محبت روحاني در نزد تبهکاران يک نوع ستمي است، اي محبت روحاني.


مدح تو حيف است با زندانيان
گويم اندر محفل روحانيان


محبت نفساني به پيروي از تغييرات موضوع خود رو به تغيير است. اگر رو به کمال هم برود بناچار روزي بايد از آن موضوع دل بکند، اما محبت روحاني موقعي که با قوانين عقلي و قلبي شروع مي شود، رو به کمال لايتناهاست. اگر توجه روح به موضوع محبت روحاني است بالاخره خواهد گفت: خدايا!


از گل آدم شنيدم بوي تو
راهها پيموده ام تا کوي تو


در ره تو هر چه دادم زان تست
مانده جان باقي و آن هم جان تست


و اگر روح دستخوش محبت نفساني است بالاخره خواهد گفت اي فلک!


يک چند به کودکي به استاد شديم
يک چند به استادي خود شاد شديم


پايان سخن شنو که ما را چه رسيد
از خاک بر آمديم و بر باد شديم


آنکه شربت عرفان مثبت چشيده و محبت جاوداني پيدا کرد از آمدن و رفتن خيلي خوشحال است؛ زيرا او مي گويد:


حباب وار براي زيارت رخ او
سري کشيم و نگاهي کنيم و آب شويم


حتماً آن ديگري اگر هم به زبان نياورد در قلب خود معناي ذيل را به زير خاک خواهد برد:


هر کس آمد در غم آباد جهان چون گردباد
روزگاري خاک خورد آخر به هم پيچيد و رفت


اين بود معناي محبت در عرفان مثبت که اوّلين نشانه ي آن پيروي از خواسته هاي محبوب ازلي و ابدي است. در عرفان مثبت لا حول و لا قوة الا بالله بايد از ته دل گفته شود. اين لا حول و لا قوة الله بالله گوينده ي آن را پيرو امر و نهي خدايي مي کند، تا بالاخره با وجود خود معناي او را نشان مي دهد؛ يعني نماز را که ادا کرد گفت الله اکبر تا به غلطيدن در خون خود در خاک محراب عبادت بايد آماده شود. در عرفان مثبت جمله ي لا حول و لا

[صفحه 10]

قوة الا بالله دامان مقدس عارف را از کلمه «من» به کلي پاک مي کند. من چنين مي کنم، من چنان کردم (در غير افعال اختياريه که مدار تکليف است) پوچ و بي معني است؛ زيرا مي داند که


بر باد فنا تا ندهي گرد خودي را
هرگز نتوان ديد جمال احدي را


عارف مثبت «عقل را زنده گردانيده و نفس را مي کشد. موقعي که اين رياضت را انجام داد، حقايق بزرگ را مانند موي باريک احساس مي کند. در اين حال روشنايي لطيفي در قلب او ايجاد مي شود، و با آن روشنايي راه مستقيم خود را در مي يابد. درهاي متعددي آن شخص را به در سلم و صفا رسانيد و به منزلگه جاوداني مي رساند، پاهاي روح او با آرامش جسمي لغزش پيدا نمي کند و بالاخره در قرارگاه امن و راحت در نتيجه کار قلب و رهبري او اقامت مي کند.[1] .

«اي ابوذر! اکنون که اين مردم به جهت ترس از دنياي خود از اجتماع بيرونت مي کنند مبادا با غير از خداي ودود با کسي انسي بگيري و به غير از باطل از چيزي وحشت کني».[2] .

خاتمه ي اين مبحث را جملاتي قرار داديم که از شاهکارهاي عرفان مثبت است. و با اين جملات فرزند گرامي اميرالمؤمنين حسين بن علي (ع) در روز مبارک عرفه خداي خود را نيايش کرده است:

اي خداي من! آيا جز ترا چنان ظهوري هست که بتواند تو را ظاهر کند....

اي خداي من! من که در حال بي نيازي نيازمندم چگونه در حال نيازمندي بي نياز خواهم شد.

اي خداي من! من که در حالي دانايي نادانم چگونه دانا خواهم شد، در حال ناداني ام.

اي خداي من! اختلاف تدبير و سرعت جريان قضا، و قدر تو، عرفاي تو را از اطمينان به بقاي خوشي و نا اميدي از ناگواري جلوگيري کرده است.

[صفحه 11]

اي خداي من! آنچه که من دارم و از من سر مي زند، سزاوار ناچيزي من است و آنچه که تو داري و از تو صادر مي گردد، سزاوار کرم و بزرگي توست.

اي خدا من! پيش از وجود ناتوان من خود را بالطف و مهرباني معرفي فرموده اي، چگونه لطف و محبت خودت را از من باز خواهي داشت، پس از ناتواني من.

اي خداي من! اگر خوبي ما و نيکو کاريها از من آشکار شود، از فضل توست و منت تو به گردن من است و اگر بديها از من سر بزند، از من است، و مطابق دادگري توست و تو بر من غالب هستي.

اي خداي من! چگونه مرا به خود وامي گذاري در حالي که خودت مرا عهده داري و چگونه ناتوان مي گردم در صورتي که تو به من کمک مي کني. چگونه نا اميد شوم در حالتي که تو به من مهرباني.

اين است که من با نيازمندي خود بر تو وسيله جويي مي کنم، چگونه با چيزي توسل بجويم که بتو نخواهد رسيد. چگونه شکايت حالم را به مقام شامخ تو اظهار کنم؟ تو خودت مي داني، و يا چگونه حالم را به پيشگاه اقدس تو اظهار کنم، در صورتي که چگونگي حالم از تو به طرف تو بروز نموده است، يا چگونه آرزوهاي مرا بر مي گرداني، در صورتي که آرزوهاي من به مقام شامخ (مانند مهمان نيازمند) وارد شده است؛ يا چگونه احوال مرا نيکو نخواهي داشت با اينکه استقامت احوالم با توست.

اي خداي من! با اين ناداني من چقدر مهرباني، و با زشتي کردار من چقدر بخشاينده اي.

اي خداي من! شگفت از دوري من از تو، و نزديکي تو به من. با اين مهرباني تو چيست آنچه مرا از تو محجوب نموده است (دور نموده است).

اي خداي من! از اختلاف آثار و تبدل حوادث مي فهمم که مقصودت اين است که خودت را در تمامي اشيا و در تمامي حالات به من معرفي کني، تا بلکه در هيچ چيزي و هيچ وقتي از تو غافل نگردم.

اي خداي من! هر وقتي که ناچيزي ام لالم مي کند، کرامت تو مرا گويا مي کند. و هر موقعي که اوصاف پستم نا اميدم مي کند؛ با ياد بزرگواري تو به طمع مي افتم.

اي خداي من! آن کسي که نيکيهاي او بديهاست، چگونه بديهاي او زشت

[صفحه 12]

نخواهد شد.

اي خداي من! آن کسي که حقايق او ادعاهاي پا در هوايي است، چگونه ادعاهاي او پا در هوا نخواهد گشت.

اي خداي من! حکم قطعي و اراده ي پيروز تو به هيچ گوينده اي مجال گفتگو و به هيچ صاحب حالي مجال حال نگذاشته است.

اي خداي من! بسا فرمانبري که انجام دادم و حالتي که استوار کردم (به گمان خود) سپس اطمينان به چنين فرمانبري و حالت را دادگري توانا بود و احسان تو بر خودم برگرداند.

اي خداي من! تو خود مي داني: اگر چه پرستش من دائمي و قطعي نبوده است، ولي محبت و قصد من به پرستش تو دائمي بوده است.


صفحه 8، 9، 10، 11، 12.








  1. نهج البلاغه، ج 2، ص 229. قدا حيي عقله و امات نفسه حتي دق جليله و لطف غليظه و برق له لامع کثير البرق، فابان له الطريق و تدافعة الابواب الي باب السلامة ودار الا قامة و ثبتت رجلاه بطمأنينة بدنه في قرار الامن و الراحة: بما استعمل قلبه و ارضي به.
  2. نهج البلاغه، ج 1، ص 17. يا اباذر!... لا يؤنسک الا الحق و لا يوحشنک الا الباطل.