عشق دروغين قطام به جوان اموي











عشق دروغين قطام به جوان اموي



قطام بعد از ظهر يکي از روزها غلام را در پي پيرزني به شهر فرستاد، با فرا رسيدن شب هنوز غلام برنگشته بود، قطام از تأخير غلام خيلي ناراحت شد و دوباره به سوگواري بر مصيبت عزيزان از دست رفته خود نشست، ناگهان صداي پاي را شنيد، هراسان و وحشت زده از جا برخاست و گوش فرا داد ولي بعد از اندکي صداي پاي غلامش ريحان را شناخت، آرام گرفت و به استقبال وي شتافت، تا ريحان چشمش به قطام افتاد سلام کرد، قطام علت تأخيرش را جويا شد ريحان گفت: تأخير من به خاطر لبابه بود که با جواني مشاجره مي کرد. قطام گفت: جوان کي بود؟ ريحان گفت: نمي دانم هر وقت لبابه آمد از او سؤال کن.

پس از آن که لبابه وارد اتاق شد رو به قطام کرد و گفت: دختر عزيرم! از اينکه تأخير کردم مرا ببخش. قطام گفت: تو تسکين دهنده قلب مني چرا زود بزود پيشم نمي آيي؟ پيرزن گفت: قطام غصه نخور، اين نگراني ها روزي پايان خواهد پذيرفت. قطام گفت: چگونه غم و اندوه، از دلم بيرون مي شود، تو خود مي داني که عقده دلم جز با انتقام وا نمي شود.

پيررن با تبسمي بر لب به قطام نگريست، قطام گفت: خاله جان آيا مرا مسخره مي کني، تا انتقام نگيرم آرام نخواهم بود پيرزن دست قطام را گرفت و نگاهي به غلام کرد، غلام هم آن دو را به حال خودشان گذاشت. پيرزن گفت: به من چه پاداشي مي دهي اگر شخصي را پيدا کنم تا انتقام عزيزانت را بگيرد.

قطام با عجله گفت: خاله جان بگو ببينم آن شخص کيست؟

پيرزن گفت: قطام عجله مکن آن شخص سعيد اموي است. قطام گفت: سعيد کيست؟ پيرزن گفت: همان جوان زيبائي که عاشق بيقرار توست.

قطام گفت: خاله جان او را مي شناسم ولي شناسائي او چه سودي دارد. پيرزن گفت: قطام! آيا در دل به او احساس محبتي داري؟

قطام با عجله گفت: نه... نه! من به هيچکس احساس محبت در دلم ندارم، وجودم را سراسر آتش کينه و نفرت فرا گرفته.

پيرزن تبسم تمسخرآميزي کرد و گفت: عجبا! چه دختر لجوج و يک دنده اي هستي. تو که سعيد اموي را مي شناسي پس چرا نبايد او را دوست داشته باشي؟ قطام فورا گفت: نه نه، او را دوست ندارم، نه او بلکه هيچ کس را دوست ندارم قلبم مالامال از بغض و کينه است و نسبت به هيچ کس علاقه و محبتي ندارم.

پيرزن گفت: حالا که ناچار به انتقام گرفتن هستي پس بايد سعيد را دوست داشته باشي هر چند براي مدتي کوتاه باشد، سعيد انتقام تو را خواهد گرفت.

قطام با حالتي تعجب به پيرزن نگاه کرد تا ببيند آيا واقعا پيرزن راست مي گويد يا با او به شوخي صحبت مي کند؟ و همينکه جدي بودن صحبتهاي پيرزن را فهميد گفت: راست مي گويي! براي انتقام گرفتن به ناچار بايد او را دوست داشته باشم، حالا آيا او راضي است که انتقام مرا بگيرد؟

لبابه گفت: آري، اگر هم او را ضي به اينکار نباشد او را راضي خواهم کرد، پيرزن لحظه اي سکوت کرد و سپس ادامه داد: دخترم! او را ولو براي مدت کمي هم شده دوست بدار.

قطام گفت: دوستش مي دارم ولي من او را شايسته انجام اين کار نمي بينم، سپس رو به پيرزن کرد و گفت: بگو ببينم اين حرفها را تو از پيش خودت مي زني يا با سعيد صحبت کرده اي و او در اين باره با تو صحبتي کرده است؟

پيرزن قدي راست کرد و به قطام نظر انداخت و گفت: دخترم! بدان و آگاه باش که چند سالي است که سعيد در دام عشق تو گرفتار است و در زمان حيات پدرت جرأت بيان کردن اين مطلب را نداشت چونکه پدرت از هواخواهان و طرفداران علي بود و سعيد همانگونه که مي داني از امويان است و از کساني است که با علي دشمني ديرينه دارد و مي خواهد مطالبه خون عثمان کند. او يقين داشت اگر تو را از پدرت خواستگاري کند بطور يقين جواب رد خواهد شنيد اما بعد از اينکه پدرت بعد از (جنگ صفين و قصه حکميت) از هواخواهي علي دست کشيد و در زمره دشمنان او قرار گرفت سعيد تصميم گرفت که از تو خواستگاري کند و چندين بار در اين مورد با من گفتگو کرد ولي چون پدرت در ميدان جنگ بود نتوانستم او را ملاقات کنم، وقتي سعيد خبر کشته شدن پدرت را در (جنگ نهروان) شنيد بنزد من آمد و با اظهار تأسف از اين واقعه خواسته خود را دوباره تکرار کرد من به او گفتم الان او عزادار است و زمان بيان اينگونه حرفها نيست ولي او اصرار مي کرد که اگر مرا به اين وصال نرساني و نتوانم از عشق او بهره اي بگيرم، خودکشي خواهم کرد. او امروز دوباره به خانه ام آمد و خواسته خودش را تکرار کرد من به او گفتم در صورتي مي تواني رضايت او را جلب کني که انتقام پدر و برادرش را از علي بگيري، او هم موافقت خود را اعلام کرد و سبب دير آمدن امروز من هم همين بود چون مشغول گفتگو با سعيد بودم، حالا نظرت چيست؟

وقتي که قطام حرفهاي لبابه را شنيد گفت: خاله عزيزم، آيا او به قول خود وفا خواهد کرد؟ آيا او علي را خواهد کشت؟ من مهريه اي کمتر از کشتن علي را از او قبول نخواهم کرد.

لبابه گفت: من فکر مي کنم که او قبول خواهد کرد و توانائي کشتن علي را داشته باشد ولي بهتر است که او را به نزد تو بياورم تا خودت اين قول را از او بگيري بخصوص اگر به او اظهار تمايل و محبتي کني و طوري وانمود کني که او را دوست داري و به او عشق مي ورزي مطمئنا در اين کار موفق خواهي شد. اگر هم او اين کار را نکرد و يا کشته شد خونبهايش به عهده خودش ‍ است، حالا نظرت چيست آيا موافقي يا نه؟

قطام از اين حرف خيلي خوشحال شد و گفت: اين فکر خوبيست، او را پيش من بياور ولي فراموش نکن که به او بگوئي من پيشنهاد او را نپذيرفته ام و در اين کار تا مي تواني زيادروي کن تا من حيله و مکر خود را عملي کنم.

لبابه خنده بلندي سر داد و گفت: خدا عمرت را زياد کند اي قطام، تو هنوز مرا ساده لوح و نادان مي داني، من مويم را در اينگونه کارها سفيد کرده ام، مردان زيادي را زن داده ام و زنان زيادي که حاضر به ازداواج نبودند به نکاح مردان در آوردم، به من اطمينان داشته باش همچنانکه من به تو اطمينان دارم و آسوده خاطرم. سپس لبابه ريحان (خادم قطام) را صدا زد، ريحان داخل شد، لبابه رو به او کرده و گفت: آيا جواني که امشب به خانه ام آمده بود را مي شناسي و مي داني کجا زندگي مي کند؟ ريحان گفت: بلي مي شناسم. لبابه گفت: فورا برو به او بگو که خاله اش لبابه او را مي خواند. ريحان اجابت امر لبابه نمود و حرکت کرد.