ورود سعيد به فسطاط و ازدواج با خوله











ورود سعيد به فسطاط و ازدواج با خوله



وقتي سعيد و بلال و قاصد به کوه مقطم که بر شهر فسطاط اشراف داشت رسيدند مسجد جامع شهر را که درخشش خاصي داشت مشاهده نمودند. سعيد قاصد را به سوي عبداللّه فرستاد تا خبر رسيدن آنها را به شهر فسطاط اعلام کند. و به او سفارش کردند از جريان قتل صحبتي به ميان نياورد. عبداللّه توانسته بود دل امير را به خود جلب کند، از جانب سعيد نگران بود چرا که هر وقت موضوع فرار قطام به ذهنش مي رسيد ناراحت مي شد. و هرگاه با خوله تنها مي شد به ياد سعيد مي افتادند که چطور موضوع عقد و ازدواج خودشان را به سعيد بگويند.

عبداللّه در اتاق خود در خانه عمروعاص نشتسه بود که قاصد از راه رسيد وقتي او را ديد با خوشحالي بلند شد و گفت: بگو ببينم چه خبري آورده اي؟ قاصد گفت: سيعد و بلال به شهر نزديک شده اند.

عبداللّه گفت: الان کجا هستند؟

قاصد گفت: در داخل مقطم از آنها جدا شدم تا خبر رسيدن آنها را به شما ابلاغ کنم.

عبداللّه فورا از جا بلند شد و سوار اسب شده به همراه قاصد به استقبال سعيد رفتند، هنوز از شهر فاصله اي نگرفته بودند که سعيد و بلال را که سوار بر شتر بودند ديد. پس از سلام و احوالپرسي از همديگر و اظهار خوشحالي عبداللّه از ديدن سعيد، عبداللّه گفت: حالا همگي به سوي دارالا مارة خواهيم رفت. سعيد با شنيدن اين حرف خنده اي بر لبانش نقش بست. عبداللّه گفت؟ براي چه مي خندي؟ سعيد گفت: خنده ام به خاطر رفتن ما به دارالا ماره عمروعاص است، زيرا ما تا ديروز از خانه او فرار مي کرديم اما امروز به ميل خود به سوي آن مي رويم.

عبداللّه گفت: تقدير اين است، همه در دست خداست، و در حالي که آه سردي مي کشيد گفت: اگر نبود حادث غمناک شهادت علي عليه السّلام مروز کارمان به اينجا نمي کشيد.

سعيد گفت: آن حادثه تأسف بار را، به يادم نياور که خود، با چشمان خويش ديدم که چطور ابن ملجم ملعون با شمشير زهرآلود خود فرق مولا علي عليه السّلام را شکافت.

حرفهاي اين دو تا نزديک خانه عمروعاص ادامه داشت عبداللّه گفت: با اين همه صحبت چرا يادي از خوله نمي کني، مگر او را فراموش ‍ کردي؟

سعيد تبسّمي نمود و گفت: چطور ممکن است او را فراموش کرده باشم، در حالي که به خاطر او به اين جا آمده ام. عبداللّه گفت: براي چه او را دوست داري؟

سعيد گفت: خودم هم نمي دانم.

عبداللّه گفت: گمان مي کنم خوب مي داني. اما گوش کن تا موضوعي را برايت بيان کنم. بايد بگويم الان مدتي است که عمروعاص خوله را به عقد من در آورده است، و او همسر من است. سعيد خنده اي نمود، چرا که فکر مي کرد عبداللّه با او شوخي مي کند.

عبداللّه با لحني جدي گفت: فکر مي کني شوخي مي کنم، به خداقسم و به خاک ابورحاب سوگند مي خورم که امير، خوله رابه عقد من در آورده است، اگر باور نمي کني از افراد که در اين خانه هستند بپرس.

در اين جا شهامت و مردانگي سعيد غلبه کرد و گفت: چه اشکالي دارد که او همسر تو باشد مگر تو برادر و رفيق و پسر عمويم نسيتي؟ خداوند برايتان مبارک گرداند.

بالاخره آندو وارد خانه عمروعاص شد؛ و به اتاق عبداللّه رفتند. خبر رسيدن سعيد به گوش عمروعاص رسيد و دستور داد در اتاق خاصي همگي از او استقبال کنند. پس از اين که همه جمع شدند عمروعاص وارد اتاق شد به محض ورود او سعيد جلو رفت و ضمن سلام و درود، دست امير را بوسيد. عمروعاص با خوشرويي از او دعوت کرد که بنشيند. سعيد در حالي که از پشت نقاب به خوله نظر مي کرد به آنچه عبداللّه گفته بود فکر کرد و نمي دانست راست گفته يا با او شوخي کرده است.

عمروعاص رو به سعيد کرد وگفت: فکر مي کنم الان انتظار داريد که قطام در زندان باشد سعيد گفت: بله مولي من.

عمروعاص گفت: اما متأسفانه او ضمن کشتن لبابه از زندان فرار کرده است. من مي خواهم مدتي او را در زندان نگه دارم اما اينک اگر به او دست يافتم تنها مجازات او کشتن اوست. سعيد تبسّمي کرده و پشيمان شد که چرا از اول جلسه قتل قطام را به اطلاع امير نرسانده است. و به محض اين که سعيد مي خواست قضيه را براي امير تعريف کند با اشاره بلال ساکت شد. بلال در حالي که خورجين اجزاء سر قطام را در دست داشت در مقابل عمروعاص زانو زد و گفت: آيا سرور من اجاز مي دهند چند کلمه صحبت کنم؟ عمروعاص گفت: بگو. بلال گفت: چطور مي خواهيد قطام را دستگير کنيد در حالي که نمي دانيد او کجاست؟ عمروعاص گفت: وعده دادم اگر کسي او را پيدا کند جايزه بزرگي به او بدهم.

بلال گفت: اگر کسي او را پيدا کند چه مقدار جايزه به او خواهي داد؟

عمروعاص گفت: صد دينار طلا به او خواهم داد.

بلال گفت: اگر کسي خبر کشته شدن او را بياورد چطور؟

عمرو گفت: اگر دليل قاطعي بر ثبوت قتل او داشته باشد جايزه به قوت باقي است.

بلال در حالي که مشغول باز کردن خورجين بود گفت: پس سرور من دستور دهيد صد دينار را به من بدهند. هنوز حرفهاي بلال به پايان نرسيده بود که آنچه در خورجين بود در مقابل امير سرازير شد و بوي نامطبوعي به مشام حاضران در مجلس رسيد.

عمروعاص در حالي که گيسوان خونين و گوشهاي بريده را ديده بود با تعجب گفت: اينها چيست که به اينجا آورده اي؟ بلال گفت: اين گيسوان خون آلود و گوشهاي قطام است. و اگر باور نمي کنيد بروم و سرش را برايتان بياورم، و اگر سعيد اجازه مي داد اين کار را مي کردم.

سعيد براي تأييد سخنان بلال گفت: بله سرور من!! من خود شهادت مي دهم که بلال به تنهايي قطام را کشته، و سرش را جدا کرده است و از من خواست که آن را به اين جا بياورم اما من به جهت گنديده شدن آن به او گفتم فقط به همين آثار اکتفا کند.

حاضران در مجلس در حالي که به گوش و به موههاي سر قطام نگاه مي کردند مبهوت مانده بودند. عمروعاص اشاره کرد که زودتر آنرا جمع کنند. و گفت: حرفت را پذيرفتم و صد دينار به تو خواهم داد. بلال ضمن تشکر از عمروعاص گفت: من اين خائن را براي دريافت جايزه نکشته ام بلکه براي انتقام از خون علي عليه السّلام او را کشته ام[1] بلال مي خواست بيشتر در اين باره صحبت کند که به او گفتند بيش از اين نبايد ياد علي عليه السّلام را به ميان بياورد. در اين هنگام به ذهن خوله رسيد که پدرش از دست بلال ناراحت است و از اين رو موقعيت را غنيمت شمرد و به بلال گفت: بلال نزديک بيا و دست آقايت را ببوس. بلال نيز بلند شد و دست پدر خوله را بوسيده و سرجايش نشست.

آن گاه عبداللّه رو به عمروعاص نمود و گفت: يا امير من در اين مجلس، شما را شاهد مي گيرم که هم اکنون من زن خود را سه طلاقه نموده ام.

سعيد که تازه فهميده بود حرفهاي عبداللّه در مورد ازدواج با خوله درست است لذا با ناراحتي سر را به زير انداخت. عمروعاص که ناراحتي را در چهره سعيد ديد گفت: اي سعيد خيالت راحت باشد ازدواج خوله و عبداللّه ظاهري بود، و او اکنون باکره باقي مانده است. سپس رو به پدر خوله کرد و گفت: اکنون من دخترت خوله را براي سعيد خواستگاري مي کنم. پدر خوله گفت: مولاي من! خوله کنيز شماست هر طور صلاح مي دانيد درباره او عمل کنيد.

خوله از روي خجالت و شرم سربزير انداخته و چيزي نگفت. عمروعاص نيز در همان مکان عقد ازدواج خوله و سعيد را جاري کرد و به آنها تبريک گفت.

عبداللّه پس از مدتي زندگي در فسطاط از سعيد تقاضا نمود که تا به مکه رفته و نزد فاملين خود اقامت کند. عبداللّه پس از کسب اجازه از دوستان خود و سعيد و خوله خداحافظي کرده و به مکه رفت و در آنجا با دختر عموي خود ازدواج نمود، و همگي زندگي شيرين و خوشي را آغاز کردند اما تنها چيزي که هميشه آنها را آزار مي داد خاطرات شهادت امام علي عليه السّلام بود و هر وقت بياد آن مي افتادند اشک از چشمهايشان جاري مي شد. پس از مدتي شنيدند که امام حسن عليه السّلام ا وادار به کناره گيري به نفع معاويه نموده اند و در نتيجه پس از شش ماه خلافت امام حسن عليه السّلام خلافت از خاندان اهل بيت خارج شده و به دست بني اميه افتاد. اما امام حسين عليه السّلام اين کار را براي جلوگيري از به هدر رفتن خون مسلمين انجام داد[2] مرکز خلافت نيز از کوفه به دمشق انتقال يافت و تا انقضاي حکومت بني اميه دمشق پايتخت خلافت بود.

والسّلام







  1. بعد از شهادت امام علي عليه السّلام و کشته شدن ابن ملجم به دست فرزندان امام و سوزاندن او به وسيله مردم، به دنبال قطام آن زن مکّار و فاسق رفتند. بعد از اين که او را گرفتند، با شمشير تکه تکه کردند و سپس سوزاندند. بحار الانوار، ج 41، ص 298.
  2. پس از شهادت امام علي عليه السّلام و بيعت گسترده مردم با امام حسن عليه السّلام آن حضرت عهده دار خلافت گرديد. امّا وضع نابسامان و شيطنت هاي معاويه باعث گرديد که اين حکومت نو پا بيشتر از شش ماه و چهار روز طول نکشد. علاوه بر معاويه، خوارج و منحرفان از دين نيز دشمني زيادي با آن حضرت مي کردند به طوري که بارها تصميم به ترور امام حسن عليه السّلام رفتند! عواملي از اين قبيل باعث گرديد که امام حسن عليه السّلام علي رقم ميل باطني خود صلح با معاويه را بپذيرند. که البته اين صلح هيچ گاه به معني بيعت با معاويه نبود.