ماجراي قتل لبابه و فرار قطام











ماجراي قتل لبابه و فرار قطام



همان طور که گذشت قطام، لبابه را عامل گرفتاري خود مي دانست از اين رو سخت از او خشمگين بود و با آن فطرت و قساوت قلبي که داشت کشتن او برايش آسان جلوه مي نمود. از يک سو ريحان در هنگام حبس نمودن قطام در دارالاماره شاهد بزندان افتادن قطام و لبابه بود. بناچار در فکر نقشه اي براي نجات آنها افتاد. او شترهاي را در خارج از شهر در جاي مشخصي قرار داد و نيمه شب در حالي که همه در خواب بودند به طرف زندان قطام حرکت کرد.

نگاهي به قفل در نمود، در اين اثنا صداي را از پشت در شنيد، وقتي دقت نمود فهميد که قطام و لبابه در حال منازعه و دشنام دادن به همديگر هستند. ريحان که مجادله ايندو را ديد فورا در زندان را باز کرده و داخل شد، وقتي قطام او را ديد از او خواست که او را در کشتن لبابه ياري کند. آنگاه فرياد زد: مرگ بر تو اي زن بدجنس و پليد!! من از کارهاي که به خاطر تو کرده به درگاه خداوند توبه مي کنم، اما از خدا مي خواهم که تو را به کيفر گناهانت برساند.

اما ريحان به او مهلت نداد و دهانش را گرفت و قطعه سنگي را در دستمالي پيچيد و در دهانش فرو برد. بلافاصله دست قطام را گرفته و از دري که قبلاً در نظر گرفته بود فرار کردند. فورا خودشان را به محلي که شتران را در آنجا بسته بودند رسانيدند و سوار بر شتر گشته و سريع از فسطاط خارج شدند.

قطام از شجاعت و شهامت ريحان نسبت به خود تشکر نمود و به او گفت: بهتر است به طرف دمشق برويم، زيرا عده اي از اقوام و اطرافيانش پس از واقعه نهروان و شکست خوارج از کوفه به دمشق هجرت کرده و در آنجا زندگي مي کردند.

آنها حرکت کردند تا اين که در آن شب به غوط رسيدند، جائي که عبداللّه و دوستانش نيز در آنجا حضور داشتند. وقتي بلال مطمئن شد که آندو؛ قطام و ريحان هستند از شدت خوشحالي نمي دانست چه بکند. پيش خود گفت: خدا را شکر که آرزويم را برآورده ساخت، و به خدا سوگند که با همين دستانم طعم مرگ را به او مي چشانم. آن گاه نگاهي به خنجر خود کرد و ديد در جايش قرار داد. پس در زير درختي ايستاد تا ببيند آنها چه مي کنند. قطام و ريحان به طرف چشمه که در کنار آن درخت تنومندي قرار داشت و مسافرين در زير آن استراحت مي کردند رفته و از شترهايشان پياده شدند. ريحان چادري برافراشت و آتشي روشن نمود سپس رو به قطام نمود و گفت: سرور من شما اينجا استراحت کنيد تا من صاحب باغ را ببينم مقداري غذا و ميوه تهيه کنم، اينجا کاملاً امن و بي خطر است.

قطام که ترس و وحشت در دلش باقي بود گفت: برو، اما خيلي زود برگردد.

بلال صبر کرد تا اين که ريحان دور شد، آن گاه که از نظر ناپديد گشت در روشنائي آتش نگاهي به قطام نمود و ديد که نشسته است، چهره زيباي او، آويخته شدن گيسوانش بر دو طرف صورتش کاملا مشخص بود. در حال نگاه به قطام بود که ديد او از جا برخاست و به سوي چشمه رفت. بلال ترسيد که اگر سستي کند فرصت را از دست خواهد داد، لذا با سرعت از جاي خود پريد و در حالي که او بر لب چشمه بود با يک حرکت سريع او را به پشت انداخت و روي سينه اش نشت. قطام فريادش بلند شد، بلال خنجر خود را درکشيد و به دهانش فرو برد. و به او گفت: بيش از چند دقيقه به زندگي تو در دنيا باقي نمانده است، پس لازم است قبل از اين که بميري مرا بشناسي. من بلال خادم خوله و سعيد هستم و مي خواهم انتقام خون علي عليه السّلام را از تو بگيرم. قطام اشاره اي کرد که مي خواهد حرف بزند، بلال خنجر را از روي دهانش برداشت و بر روي گلويش گذاشت، و گفت: آهسته حرف بزن، اگر بخواهي صدايت را بلند کني خنجر را در گلويت غلاف خواهم کرد.

قطام گفت: اي بلال به من رحم کن، من جوانم مي خواهم زنده بمانم.

بلال گفت: خدا به من رحم نمي کند اگر من بخواهم به تو رحم کنم، مگر تو نبودي که ابن ملجم مرادي را به قتل بهترين انسانها يعني علي بن ابي طالب عليه السّلام تشويق کردي؟ تازه به اين هم اکتفاء نکردي و به فسطاط رفتي تا دو جوان ديگر را به کينه حسادت خود به کشتن دهي، اي زن بدجنس و خيانتکار چگونه مي توانم به تو رحم کنم؟

قطام گفت: اي بلال گذشته ها گذشته است و حالا من در نزد تو توبه مي کنم پس مرا ببخش و اگر از من بگذري هرچه دارم به تو مي دهم.

بلال گفت: توبه گرگ مرگ است، به خدا سوگند اگر مجازاتي بالاتر از قتل مي دانستم همان را برايت انتخاب مي کردم، زيرا کشته شدن، کوچکترين مجازات براي زن فاسقي چون تو مي باشد.

باز هم قطام خواست چيزي بگويد اما بلال احساس کرد او تصميم دارد وقت را تلف کرده تا ريحان برسد. پس بلال گفت: اي قطام! بدان که من با کشتن تو انتقام خون علي عليه السّلام را خواهم گرفت. پس از بيان اين کلمات فورا خنجر را در گلويش فرو بُرد و با سرعت سرش را از بدنش جدا ساخت و جسدش را به طرفي انداخت. بلال در حالي که سر خون آلود قطام را در دست داشت جهت حرکت چشم را گرفته و با سرعت به طرف سعيد حرکت کرد.

سعيد و قاصد که از تأخير بلال نگران شده بودند، با شنيدن صداي پاي بلال، سعيد فرياد زد: پس اين ميوه و غذاي ما کجا رفت؟ چرا دير کردي، ما از گرسنگي هلاک شديم.

بلال پاسخي نداد، پيش رفت تا در جلويش قرار گرفت، آن گاه سر بريده قطام را در جلوي پايش انداخت و گفت: اين هم ميوه شما.

سعيد با ديدن سر قطام تعجب کرد و پرسيد: برايم توضيح بده اين سر اين جا چه مي کند؟

بلال گفت: اکنون وقت سؤال نيست، همين الان از اين جا حرکت مي کنيم و همين که به محل امني رسيديم تمام قضايا را برايتان تعريف خواهم کرد.

همگي از جاي برخاستند و بدون آن که چيزي بخورند سوار بر شتران شده و با سرعت حرکت کردند. گاهي از تپه اي بالا مي رفتند و گاهي به دره اي سرازير مي شدند و گاهي نيز در آب فرو مي رفتند، و آن گاه که نيمي از شب گذشت به زمين هموار و کم درختي رسيدند، از دمشق فاصله زيادي گرفته بودند و امنيت بيشتري احساس مي نمودند. سپيده دم، نزديک طلوع آفتاب کنار چشمه آبي، از شترهاي خود پياده شدند. سعيد تمايل زيادي داشت که ماجراي کشته شدن قطام را از زبان بلال بشنود. بلال در حالي که از خوشحالي پر مي کشيد شروع به بيان واقعه قتل قطام نمود. براي ابراز بيشتر احساسات خود، سر قطام را از خورجين بيرون آورد و در جلوي سعيد گذاشت، سعيد در حالي که موهاي به خون آغشته، چشمان بسته و دندانهاي سفيد و چهره زرد رنگ او که هنوز آثار زيبايي بر آن نمايان بود نگاه مي کرد دستي بر پيشاني سرد او کشيد و گفت: ايمان آوردم به خداي تعالي، گويا خداي سبحان چنين مقدر فرموده است که پيشاني قطام را پس از مرگ او لمس کنم، در حالي که سالهاي زيادي اين آرزو را داشتم. آن گاه خطاب به سر بريده گفت: آيا تو همان قطام دختر شحنه هستي که با مکر و حيله دهها مرد را فريفتي؟ آيا با همين چشمانت ابن ملجم را فريفتي؟ همان طور که مرا فريفتي؟ آيا با همين لبانت او را به قتل علي عليه السّلام و شيفته خود نمودي همان طور که با من کردي؟ بزودي در مکاني که چيزي در آن جا پنهان نخواهد ماند به ابن ملجم ملعون ملحق خواهي شد. سپس رو به بلال نمود و گفت: با اين سر بريده چه مي کني؟

بلال گفت: آن را به فسطاط مي برم تا در مقابل خوله، آن دختر فرشته قرار دهم.

سعيد گفت: گمان نمي کنم او از مشاهده اين سر خوشحال گردد، همان گونه که من چنين بودم. از اينها گذشته تا رسيدن ما به فسطاط اين سر متعفن و موجب نفرت مردم خواهد شد. بلال با تأسف از اين که نمي تواند آن سر را خوله ببرد گفت: پس اجازه بده گوشهايش را با گوشوارهايش بريده به همراه گيسوان او بيادگار ببرم. سعيد هم اجازه داد. پس از آن تصميم گرفتند ساعاتي را در آن جا به صرف غذا و استراحت پرداخته سپس به سوي فسطاط حرکت نمايند.

از طرفي ريحان نيز در حالي که در دستانش مقداري ميوه و غذا بود برگشت. در هنگام برگشتن به صاحب باغ سفارش پخت چند بلدرچين را داد که برايشان بياورد. وقتي نزديک خيمه قطام رسيد صداي خُرخري را شنيد، با شناختي که از خوابيدن قطام داشت با خود گفت، گويا از خستگي زياد خوابيده است. وقتي نزديک رفت او را در کنار چشمه ديد ولي بعلت خاموش ‍ شدن آتش متوجه وضع قطام نگرديد. با خود گفت: آتشي روشن کرده و سفره را پهن مي کنم بعد او را از خواب بيدار مي کنم. وقتي آتش را روشن نمود متوجه شد که قطام دست و پا مي زند با دقت به قيافه او نگاه کرد، وقتي تن بي سر او را ديد وحشت سراسر وجودش را فراگرفت مات و مبهوت شده بود چند قدم به عقب رفت. لحظه اي به فکر فرو رفت که چه کسي ممکن است اين کار را کرده باشد، پس به ذهنش رسيد که يقينا اين کار به دستور عمروعاص صورت گرفته است و قاتل هم فرار کرده است. پس اگر من فرياد بزنم و مردم را در اين جا جمع کنم خود را در موضع اتهام قرار داده ام. بناچار فکر کرد اگر او را به همين وضع گذاشته وفرار کند بهتر است زيرا قطام را به واسطه خيانت و جنايتهايي که کرده بود مستحق مجازات بيش از اين مي دانست. از طرفي به ذهنش رسيد که هنگام فرار تمام زيورآلات و مالهايي که از قطام باقي مانده بود را برداشته و بعد فرار کند. بنابراين از فرصت استفاده کرد و النگوها، گردنبد و انگشترهاي او را درآورد. و اشياء قيمتي و پولهايي که در صندوق و خورجين بود برداشته و در حالي که مي گفت: «اين است سزاي ستمکاران» به طرف دمشق حرکت کرد. صبح روز بعد وارد دمشق گرديد و براي آن که شناخته نشود لباسهاي جديدي خريد و به سوي کوفه حرکت کرد. وقتي به کوفه رسيد اموالي را که از قطام پنهان نموده بود و او از آنها اطلاع داشت را برداشته و با آنها ملاکي براي خود خريد و در آن اقامت نمود.»

اما باغبان به همراه بلدرچين هاي کباب کرده و مقداري پنير، ميوه و نان به طرف خيمه قطام حرکت کرد. او خوشحال بود که مهمان مهمّي دارد تا شايد بخششي به او کند با اين فکرها به نزديک خيمه رسيد نعش بي سري را در جلو خود ديد، ترس و وحشت او را در جاي خود نگه داشت ونتوانست جلوتر برود. با خود گفت: يقينا عدّه اي قدرتمند و آدمکش اين کار را کرده و اجناس او را سرقت نموده و فرار کرده اند. و اگر من اين جسد را به مردم نشان دهم خود را گرفتار خواهم کرد، پس بهتر است گودالي کنده و او را دفن نمايم. باغبان با احتياط تا مبادا کسي او را ببيند گودالي کنده و جسد قطام را در آن انداخت و آثار خون را کاملا از ميان برد و وسايل و لباسهاي قابل استفاده قطام را به خانه خود حمل کرد و اين قضيه را با هيچ کس بيان نکرد.