بيان حقايق پنهان شده











بيان حقايق پنهان شده



پس از خارج کردن قطام و لبابه، سکوت براي چند لحظه بر اطاق حکمفرما گرديد، عمروعاص درباره خوله و شهامت، صدق و ارادت او فکر مي کرد، او به خود گفت: اگر چنين زني از هواداران من باشد در بسياري از جاها مي تواند به من کمک کند، پس حال که علي کشته شده است ديگر مانعي وجود ندارد که او چنين نکند، خصوصا اين که اگر خوله و شوهرش عبداللّه را ببخشم و از گناهانشان در گذرم فورا به اهدافم خواهم رسيد. لذا به خوله گفت: حال بگو که با توجه چه رفتاري داشته باشم؟

خوله گفت: پس از آن که حقايق را بيان داشتم از چيزي هراسي ندارم، اگر دستور مرگم را نيز صادر کني نه بر تعداد مردگان اضافه مي شود و نه از تعداد زندگان کم مي گردد، نه فائده اي در زنده ماندن من است و نه ضرري بر مردنم. در اول سخنان به شما گفتم، کسي به شمشير ستم کشته شد که من هيچ گاه به خاک پاي او نمي رسم آيا خون من بالاتر از خون پسر عموي رسول خداصلّي اللّه عليه و آله است؟ پس اگر صلاح مي داني مرا بکش، تا از دنياي که نه عدالت در آنست و نه حقي در آن رعايت مي شود آزاد گردم. اما قبل از مرگ تقاضاي از تو دارم و آن اينست که، پس از آنکه مرا کشتي، اين زن خيانتکار و سنگ دل را مورد عفو خود قرار مده. پس از بيان اين کلمات اشک از چشمان اين زن فداکار جاري شد و بر زمين ريخت.

عمروعاص که از صداقت، صراحت لهجه و وفاداري اين دختر متأثر شده بود گفت: اينک تو را مي بخشم. خوله در جواب بخشش او گفت: حالا که مرا مورد عفو و بخشش خود قرار دادي من نيز هرگز اين لطف تو را فراموش ‍ نخواهم کرد.

پس از آن عبداللّه در مقابل عمروعاص زانو زد و گفت: از سرورم انتظار دارم همان طور که مرا بخشيده است اين دختر پاک را نيز ببخشد تا لطفش ‍ مضاعف گردد.

پدر خوله که اين همه شجاعت و غيرت دختر خود و عبداللّه را ديد از گذشته هاي خود خجالت کشيد و در مقابل امير با تضرّع گفت: آقاي من! من نيز کينه زيادي به خوله پيدا کرده بودم اما الان فهميدم که او خيلي بهتر از من است و من خود را نسبت به او کوچک مي بينم، پس منهم از شما تقاضاي عفو و بخشش او را مي نمايم. پدر خوله اين را گفت و دست دختر خود را گرفت و گفت: دخترم اکنون برو دست امير را ببوس و از او طلب بخشش کن. خوله نيز دستور پدرش را اطاعت کرد. پس از آن پدر خوله و عبداللّه با هم به مصافحه و به معذرت خواهي پرداخته و سپس در جاي خود نشستند.

در اين هنگام عبداللّه به ياد سعيد و علاقه او به خوله افتاد و به خود گفت: اين فرصتي است که نبايد از دست بدهم.

پس روبه امير نمود و گفت: حالا که جان ما را به خاطر صداقت ما بخشيدي، سزاوار نيست که در چنين موقعيتي رازي را که تا حال پنهان نگه داشته بودم بيان نکنم.

وقتي خوله اين کلمات را شنيد فهميد که عبداللّه چه مي خواهد بگويد، آنگاه تپيدن قلبش سرعت گرفت و شرم و حيا بر او غلبه کرد و سر به زير افکند.

عمروعاص گفت: هر چه مي خواهي بگو. عبداللّه گفت: شما الان مرا شوهر خوله مي دانيد، در حالي که اين طور نيست و به خدا قسم من جز برادر او نمي باشم.

عمروعاص و پدر خوله از شنيدن اين حرف مبهوت شده بودند، از اين رو عمروعاص گفت: چگونه ممکن است چنين باشد در حالي که من خود عقد شما را بسته ام؟

عبداللّه گفت: بله ظاهرا او همسر من است و لکن او هنوز باکره است و من با خدا عهد کرده ام که او را خواهر خود بدانم و مرد نيز هيچگاه با خواهر خود ازدواج نمي کند.

عمروعاص که تعجب کرده بود گفت: چگونه اين طور شد؟ لطفا واضح تر بيان کن.

عبداللّه براي توضيح بيشتر گفت: خوله قبل از اين که به عقد من درآيد، به پسر عمويم سعيد علاقه داشت اما من اطلاعي از اين امر نداشتم و در شب عروسي فهميدم که چنين است، پس از آن که اين مسئله را فهميدم و با توجه به علاقه شديدي که به پسر عموي خود داشتم، و مهمتر اين که ابورحاب سعيد را به من سپرده بود، تصميم گرفتم از خوله چشم پوشي کرده و او را به منزله خواهر خويش بدانم، و در حضور مولايم اقرار مي کنم که ما تصميم داشتيم به اتفاق هم با يک حيله اي از فسطاط خارج شده و به کوفه برويم، زيرا سعيد در آنجا در انتظار ماست، تا در کوفه من عقد خوله را فسخ کرده و او را به ازدواج سعيد درآورم.

عمروعاص پس از شنيدن سخنان عبداللّه از صدق و شهامت و مردانگي عبداللّه متعجب شد. و اين در حالي بود که از چهره پدر خوله نيز چنين تعجبي مشاهده مي شد، و در حالي که نظر محبت آميزي به عبداللّه مي کرد او را در بغل گرفت و سرش را بوسيد و گفت: آفرين به اين دوستي صادقانه! اما حالا که خوله را خواهر خود مي داني هر چه اراده توست درباره او انجام ده.

عبداللّه رو به عمروعاص کرد و گفت: اگر امير اجازه فرمايند شخصي را به دنبال سعيد به کوفه رهسپار کنيم تا سعيد و بلال را به اينجا بياورد.

عمروعاص گفت: بسيار خوب هرچه تو بخواهي، آنگاه به غلامش ‍ دستور داد که مقدمات کار را آماده کرده تا سعيد و بلال را فسطاط بياورند.

عبداللّه نيز نامه اي به سعيد نوشته و تمام قضايا را براي او تعريف کرد، و آن نامه را به دست قاصد داد و به او سفارش نمود تا از راه دمشق به کوفه برود زيرا ممکن بود سعيد دمشق را ترک نکرده باشد.

پدر خوله نيز دست دخترش را گرفته و با کسب اجازه از امير به خانه خود رفت خوله در خانه پدرش بيشتر در فکر قطام بود، با آن که تا چند ساعت قبل، تشنه انتقام از او بود احساس رحمي در دل خود مشاهده کرد و به خود گفت: آنگاه که سعيد به فسطاط آمد از او مي خواهم تا به شکستي که نصيب قطام شده است اکتفا کرده و او را ببخشد.

عبداللّه با تقاضاي عمروعاص آن شب را در منزل او سپري کرد. او در آن شب به قطام فکر مي کرد و اينکه چطور اين زن با آن همه زيرکي، با ذلت و خواري به زندان افتاده است، اما او هم مثل خوله احساس ترحمي نسبت به قطام پيدا کرد و منتظر بود ببيند کارش به کجا خواهد کشيد.

صبح روز بعد عمروعاص به دنبال عبداللّه فرستاد تا صبحانه را با هم صرف کنند. در اثناء صرف غذا صحبت از قطام و پيرزن به ميان آمد و عبداللّه با رحم و مروت و دلسوزي از او ياد کرد.

عمروعاص گفت: به خدا قسم هيچ کس مثل تو صبر و گذشت ندارد، آيا خوله مثل تو فکر مي کند؟

عبداللّه گفت: من از نظر و فکر او اطلاعي ندارم اما او را دختر با گذشت و رئوفي مي بينم.