قطام با پاي خود به زندان رفت











قطام با پاي خود به زندان رفت



عمروعاص پس از بيان اين سخنان گمان کرد که ديگر تمام درهاي دفاع را برروي خوله بسته است. عبداللّه نيز، ترس تمام وجودش را فراگرفته بود چرا که فکر مي کرد پس از حرفهاي قطام ديگري قادر نخواهد بود از خود دفاع کند. اما همين که خوله خواست حرفي بزند قطام پيش دستي نمود و گفت: من از اين همه صبر و بردباري امير در شگفتم، امير!! ديگر منتظر چه هستيد؟ او که به تمام گناهان و خطاهايش اقرار کرده است!! اما خوله بدون توجه به حرفهاي قطام رو به عمروعاص کرد و گفت: من منکر آن نيستم که از نظر شما گناهکار هستم چرا که من مخالف عقيده پدرم، دشمن خوارج و دوستدار امامم علي عليه السّلام هستم. گناه من از اين قبيل است. اما گناه من خيلي کوچکتر از گناه اين زن حيله گر است، او خود را دوستدار امير و مرا متهم به خيانت به شما مي داند، اما چه خوبست از او بپرسيد، آن وقتي که غلامت ريحان را براي جاسوسي به عين الشمس فرستادي و پرده از راز آنها و سعيد و عبداللّه برداشتي، چرا به اطلاع امير نرساندي که چنين حيله اي (کشتن عمروعاص) در کار است؟ استدعا دارم از او بپرسيد و ببينيد چه جوابي دارد، اگر او راستگو باشد اقرار خواهد کرد، زيرا اطلاعات او از من بيشتر بوده است.

عمروعاص مثل شخصي که تازه به هوش آمده باشد فکري کرد و ديد خوله راست مي گويد لذا رو به قطام کرد و گفت: چه جوابي داري اي قطام!؟ چرا مرا از اين دسيسه آگاه نساختي؟

قطام با دلهره و صدائي لرزان گفت: چون من در آن روز از توطئه قتل شما اطلاع نداشتم.

عمروعاص که تفاوت حرفهاي گذشته و حال قطام را ديد گفت: اما تو الان گفتي که من اين خبرها را از سعيد و عبداللّه شنيده ام، آيا اين خبر را پيش ‍ از فرستادن ريحان به نزد ما شنيده اي يا بعد از آن؟

قطام که فريب خورده بود فورا گفت: من اين قضيه را بعد از فرستادن غلامم فهميده ام، اما به علت کارهاي زياد نتوانستم شخص ديگري را براي ارسال پيامم به محضر شما بفرستم.

عبداللّه که از اين اتفاق بسيار خوشحال و مسرور شده بود جلو آمد و گفت: اي زن عشوه گر و مکّار! غلام تو بعد از حرکت ما از کوفه به طرف فسطاط حرکت کرد تا خبر حرکت ما را به امير برساند.

عمروعاص با اشاره اي از عبداللّه خواست که ساکت باشد، لذا به قطام گفت: اما اين پيرزن (لبابه) گفت که شما خبر توطئه قتل را قبل از حرکت سعيد و عبداللّه در همان شب شنيده ايد، در اين باره چه مي گوييد؟

در حالي که بغض گلوي قطام را گرفته بود با ناراحتي گفت: اين پيرزن (لبابه) به خاطر کهولت سن خرفت شده است و نمي توان به حرفهاي او اعتناء کرد.

لبابه که از اهانتهاي قطام خشمگين شده بود گفت: خاک بر سر تو اي زن خائن و حق ناشناس، چگونه مرا خرفت مي داني در حالي که نفاق، دوروئي و بدجنسي سراسر وجودت را فراگرفته است؟

قطام که شکست خورده و شرمنده و رسوا شده بود با شدت عصبانيّت گفت: دور شو اي پيرزن ديوانه، در مقابل من اين طور حرف نزن.

لبابه گفت: ديوانه و خائن تو هستي و اگر احترام خودت را نگه نداري و پا را فراتر از گليم خود بگذاري همه اسرارت را براي امير آشکار ساخته و تو را رسوا خواهم کرد.

قطام گفت: تو فقط يک خدمتکار هستي و کسي ارزش و اعتنائي به حرفهاي تو نخواهد گذاشت.

لبابه که قطام را بواسطه اعمالش در حال سقوط ديد، چاره اي نمي ديد جز اين که به تنهائي خود را از مهلکه نجات دهد از اينرو بهترين راه نجات را در رسوا کردن قطام و وفاش کردن جنايتهاي او ديد. پس گفت: اي قطام، تمام اسرار تو در دست من است چنانچه امير اجازه دهند همه آنرا فاش خواهم ساخت.

خوله و عبداللّه از بجان هم افتادن ايندو زن خيانتکار خوشحال و مسرور بودند، اما عمروعاص به خاطر همان زيرکي و سياست خويش فهميد که نبايد خوله را از دست بدهد، چرا که او مي دانست اگر نظر خوله را به خود جلب کند هيچ وقت تغيير عقيده نمي دهد، اما قطام از زنهايي بود که اگر امروز اظهار خلوص و ارادت مي کند، فردا از خيانتش در امان نخواهد بود.

پس به پيرزن گفت: هراسي نداشته باش، هر چه مي داني بگو.

جمعيت حاضر در مجلسِ عمروعاص همگي ساکت بودند و خوب به حرفهاي پيرزن گوش مي دادند، پيرزن نيز تمام آنچه اتفاق بود بيان کرد، و به تمام خيانتهاي قطام اعتراف نمود.

عمروعاص نيز دريافت که فرستادن غلام از طرف قطام به فسطاط براي ياري و اظهار محبت به او نبوده است بلکه هدف او گرفتن انتقام از سعيد و عبداللّه بوده است.

او دريافت که سعيد و عبداللّه به خاطر وصيّت ابورحاب در حمايت از علي به کوفه و فسطاط سفر کرده اند. چهره تزوير و خيانت انگيز قطام نيز بر او ثابت گرديد که هيچ گاه نمي توان به او اعتماد و اطمينان کرد، لذا زنده ماندنش را چيزي جز شر و فساد نديد. نظر عمروعاص درباره لبابه نيز بهتر از اين نبود، پس تصميم گرفت شر هر دو را از سر خود کوتاه کند.

قطام نيز از ترس جانش، چون چوب خشک، بي روح و بي حرکت ايستاده خود، در اين هنگام عمروعاص غلام خويش را صدا زد وقتي غلام به حضور رسيد دستور داد اين زنها را به زندان برده و منتظر دستور باشد.