محاكمه خوله در منزل عمروعاص











محاکمه خوله در منزل عمروعاص



عبداللّه که فهميده بود قطام با حيله گريهاي مخصوص خود و با جملات دلفريب خويش توانسته است امير را نيز مجذوب خود کند تصميم گرفت با تمام توان از خود دفاع کند.

براي لحظه اي، همه ساکت شدند، عمروعاص که چشم به زمين دوخته بود و با تازيانه اي که در دست داشت و آهسته آهسته بر قاليچه مي کوبيد و دست به ريش و موهايش مي کشيد، سر را بلند کرد وغلام خود را صدا زد و گفت: برو بيرون و در را ببند و هيچ کس را به درون راه نده. غلام هم تعظيم نمود و خارج شد.

پس از آن عمروعاص رو به سوي پدر خوله کرد وگفت: آيا اين است جواب خوبيها و احسان من نسبت به تو؟

پدر خوله که از حرفهاي امير چيزي نمي فهميد جاخورد و گفت: مولاي من! نمي دانم چه اتّفاقي رخ داده است؟ من که هميشه غلام وچاکر و خدمتگزار بي ادّعاي امير بوده و هستم. عمروعاص گفت: شايد تو اين طور باشي، اما دخترت خوله با همکاري ديگران تصميم به کشتن من داشتند و سعي مي کردند علي بن ابي طالب را از مرگ نجات دهند.

پدر خوله وقتي که اين سخنان را شنيد فورا بلند شد و به طرف دخترش ‍ رفت و او را بلند کرد و به طرف امير آورد و گفت: سرور من! تا امروز من او را جزو يکي از کنيزان تو مي دانستم اما حالا که به نظرتان مرتکب خطايي شده است السّاعه و در نزد شما سرش را از بدنش جدا خواهم کرد. پس از اين کلمات، محکم و سخت خوله را گرفت تا آزاري به او برساند اما عمروعاص ‍ با صداي بلند گفت: تو کاري به او نداشته باش و بر سر جايت بنشين، بگذار حرفهايش را بشنوم، اگر آنچه را که درباره او شنيده ام صحيح باشد کمترين مجازاتي که براي او درنظر گرفته خواهد شد مرگ است.

وقتي که عبداللّه اين سخنان را شنيد قلبش گرفت و سخت متأثر گشت و از عاقبت اين محاکمه نگران شد اما صبر کرد و چيزي نگفت.

پس از آن عمروعاص رو بجانب خوله نمود و گفت: نظر تو چيست اي خوله؟ خوله در جاي خود ايستاد و با صدائي جذّاب و قلبي محکم گفت: من نمي دانم از تهمتي که سخن چينان بر من زده اند چه بگويم، و اگر از علت و اهداف اين تهمت ها آگاه مي شدم مي توانستم حقيقت قضايا را به عرضتان برسانم و آنگاه هر آنچه صلاح مي دانستيد بر من حکم مي کرديد و اگر مرا مستحق مرگ هم بداني باز ترسي ندارم، زيرا که جان من شيرين تر از جان مردانِ مسلماني که در اين فتنه ها کشته شدند نيست.

عمروعاص از شنيدن سخنان او که بيانگر وقايع و حوادث اخير بود شگفت زده شد و گفت: مقصودت از اين حرفها چيست؟ به سؤال من چه جواب مي دهي؟ خوله گفت: حال که چنين است، اگر اتّهام من ثابت شود ريختن خونم حلال خواهد بود اما مقصود من اينست که لااقل بدانم تهمتي که بر من مي زنند چيست؟ و آن کس که اين تهمت ها را زده چه کسي است؟ عمروعاص گفت: قبول مي کنم، پس از اين با تو ملايم تر برخورد خواهم کرد، تا بتواني هر طور که خواستي از خود دفاع کني، ولي بدان!! من شکّي ندارم در اين که در نهايت به خيانت خود اعتراف خواهي کرد چونکه ثبوت اين جرم از روشنايي روز روشنتر است. سپس به خوله امر کرد که در جايش ‍ بنشيند و او نيز نشست. آنگاه نگاهي به قطام کرد و گفت: قطام! آنچه در مورد خوله ميداني بگو تا بشنود.

قطام پس از شهادت علي عليه السّلام آتش دلش خاموش شده و از صحبتهاي که بين غلام او و بلال رّد و بدل شده بود فهميده بود که خوله سعيد را دوست دارد او مي دانست که خوله بلال را با سعيد به کوفه فرستاد تا پيش از زمان کشتن علي عليه السّلام آن حضرت را از اين تصميم آگاه گرداند و موجب نجات علي عليه السّلام گردد. قطام با آن حسّ انتقام جويي و فطرت زشتي که داشت تصميم گرفت به فسطاط بيايد تا خوله و سعيد را نيز به آتش ‍ قهرش گرفتار سازد و با مکر و حيله اي که در خود ميديد شکي نداشت که مي تواند خيانت اين دو نفر را نزد عمروعاص ثابت کند تا شايد خود را نزد او عزيز گرداند و در دستگاه او جايي پيدا کند يا امير او را به ازدواج پسر خود در آورد. قطام و ريحان روز گذشته با سرعت، خود را به فسطاط رسانده بودند و بعد از رسيدن به شهر بلافاصله خود را به عمروعاص رساندند و خبر قتل علي عليه السّلام را به او بشارت دادند، پس از آن شروع به بدگويي درباره خوله و سعيد نمودند و گفتند: او (خوله) بود که به کمک سعيد قصد نجات علي عليه السّلام را داشت و اين دو از نقشه قتل شما نيز آگاه بودند.

عمروعاص پس از شنيدن حرفهاي آندو بر کنجکاوي او افزوده شد و از قطام خواست تا دلايل خود را بيشتر توضيح دهد. قطام که موقعيت را مناسب و به نفع خود مي ديد از جاي برخواست و آرام آرام و با ناز و کرشمه به نزديک امير آمد و در حالي که لباسش از پشت بر زمين کشيده مي شد با صدائي نرم و لطيف گفت: آنچه امير از من مي پرسد آنقدر واضح و روشن است که نياز به دليل و برهاني ندارد. مولاي من اخلاص و ارادت مرا نسبت به خود بهتر مي دانند، بطوري که وقتي اجتماع هواداران و دوستان علي عليه السّلام را در عين الشمس شنيدم، فورا شخصي را مأمور کردم تا اخبار را به اطلاع برسانند، و اگر چنانچه کسي را نمي يافتم خود شخصا به اين امر مهم اقدام مي کردم و هدفم از گفتن اين مطالب اينست که امير بدانند تا چه اندازه به ايشان وفادار هستم. من شکي از اطلاع خوله بر دسيسه قتل شما ندارم زيرا يقين دارم وقتي که خوله و سعيد و رفيقش عبداللّه به فسطاط آمدند از اين قرارداد آگاه بودند. آن دو براي پيوستن به علويين به فسطاط آمده بودند و من هم در آن هنگام غلام خود ريحان را فرستادم که هر چه زودتر اين خبر را به امير برساند. پس از آن که ريحان برگشت خبر دستگير کردن علويين در عين الشمس را به من داد و به من گفت که از جمله دستگير شدگان عبداللّه و سعيد هستند، اما او نمي دانست که سعيد به کمک همين خوله نجات يافته است. ولي من وقتي که سعيد به کوفه برگشت تا علي بن ابيطالب را از دسيسه قتل با خبر سازد، از اين قضيه آگاه شدم و اين در حالي است که اينان سعي کردند امير را از توطئه قتل آگاه نسازند و همين زن (خوله)، غلام خود بلال را به دنبال دوستش به کوفه فرستاد. و غلام من ريحان وقتي که در شهر کوفه اين دو را در حال گفتگو ديد به آنان نزديک شد و از خلال صحبتهاي آنان فهميد که بلال و اين دختر از اين قضايا باخبرند و چون سعي و کوشش آنان در راه نجات جان علي بجائي نرسيد دلشان را به اين خوش کردند که آنچه بر سر علي آمده است بر مولايم نيز وارد خواهد شد. اما خداي تبارک و تعالي به لطف و عنايت خويش جان مولايم را از اين سوء قصد نجات داد. پس ‍ همانطور که به عرضتان رسيد معلوم مي شود که خوله، عبداللّه، سعيد و غلامشان از توطئه آگاهي داشتند. و اگر چنانچه اين زن به امير خود اخلاصي داشت هيچ وقت آنرا پنهان نمي کرد. عمروعاص گفت: به چه دليلي بپذيرم که سعيد و عبداللّه وقتي به فسطاط آمدند از توطئه قتل من با خبر بودند؟

لبابه پيرزن و مکار که تا اين لحظه سکوت اختيار کرده بود در جواب اين سؤال به ميدان آمد و گفت: يا امير! شکي نيست که ايندو نيز از قضايا باخبر بودند چون همان شب که قصد سفر به فسطاط را داشتند ما را نيز از اين اخبار با خبر نمودند.

در هنگام سخنان قطام، خوله در اين فکر بود که با اينهمه دسيسه قطام چه جوابي به امير بدهد تا او را قانع کند. عبداللّه نيز از خيانتي که اين زن حيله گر نموده بود ترس و واهمه وجودش را فراگرفت و از آن ترسيد که سخنان قطام اتهام آنان را ثابت کند و خوله نيز محکوم گردد.

پدر خوله، در حالي که سخنان قطام را شنيده بود از جاي برخواست و غضبناک و خشمگين رو به دخترش کرد و با صداي بلند گفت: خدا تو را لعنت کند اي دخترک خائن، الان بر من ثابت گرديد که تو خيانت کاري. سپس ‍ رو به قطام کرد و گفت: در چه روزي غلام تو بلال را با آن مرد در کوفه ملاقات نمود؟ قطام گفت: «شب 17 رمضان»

پدر خوله لحظه اي آرام شد، ولي آرامش او نشان از رضايت نبود، لذا به خوله نزديک شد و دست دخترش را گرفت و او را به وسط اطاق کشيد و گفت: اکنون مي فهمم که چرا بلال بدون اطلاع من به سفر رفته است، تو او را به همراه دوستت سعيد به کوفه فرستادي تا ابوتراب (علي بن ابي طالب عليه السّلام را از قتل نجات دهد، اما به دروغ به من گفتي که او شترها را برداشته و فرار کرده است، در حالي که او شترها را برداشته تا به همراه دوست تو سعيد به کوفه بروند. سپس رو به سوي عمروعاص نمود و گفت: آقاي من! ميدانم که دخترم مستحق قتل شده است، يا خودت او را مي کشي و يا به من واگذار تا در حضور تو او را به قتل برسانم.

عبداللّه پس از شنيدن سخنان پدر خوله غيرتش به جوش آمد، چرا که سکوت خوله را به جهت ترس او قلمداد مي کرد، چون چهره خوله به علت نقابي که بر صورتش بود معلوم نبود که او در چه در حالي است، لذا با آرامي و اطمينان قلبي رو به عمروعاص کرد و گفت: از مولاي خود تمنّا دارم که به پدر خوله بفماند از حدود خود خارج نشود و بداند که الان خوله همسر من است و اختيار خوله ديگر دست او نيست تا هر کاري که خواسته باشد انجام دهد، چنانچه اگر او گناهي مرتکب شده باشد و مستحق مجازات باشد، تصميم از آن مولاي من است نه با کس ديگر.