تصميم عبداللّه براي حركت به سوي كوفه











تصميم عبداللّه براي حرکت به سوي کوفه



پس از رفتن بلال، خوله و عبداللّه تنها ماندند. خوله لب به سخن گشود و گفت: عبداللّه حالا چه کنيم؟ چنانچه سعيد بيايد و ما هم بخواهيم از همديگر طلاق بگيريم مردم خواهند فهميد، حال آن که هدفمان اين است که اين قضيه از مردم پنهان بماند.

عبداللّه گفت: نظرم اين است که از عمروعاص اجاز گرفته و به سوي کوفه برويم، زيرا من قبل از ازدواج از او اجازه رفتن به کوفه را گرفته بودم، اما او چنين اجازه اي را موکول به بعد از مراسم عقد و ازدواج نموده است و مردم هم فکري جز اين که تو همسرم هستي نخواهند کرد، تازه اين حقّ هر مردي است که زنش را هر وقت و هر کجا که خواست ببرد. و آن گاه که به کوفه رسيديم و بلال را ديديم از او خواهيم خواست تا ما را به سعيد برساند. و در آن جا ما شما را به عقدهم در مي آوريم و کسي هم نمي تواند مانع آن شود. و اگر موقعيّت مناسب بود به سوي فسطاط بر مي گرديم. وإلاّ در کوفه مي مانيم تا هر وقت که مصلحت باشد.

خوله پس از شنيدن سخنان او لحظاتي به فکر فرو رفت و چون عبداللّه را چنين مصمّم و سخنان او را درست ديد گفت: بله، حرفتان درست است، اما من علاقه دارم در فسطاط زندگي کنم زيرا به اين شهر عادت کرده ام و تمام خويشاوندان و دوستانم در فسطاط زندگي مي کنند. اگر طوري باشد که من در اين جا بمانم خيلي بهتر است. عبداللّه گفت: من هم منکر علاقه شما به زندگي در فسطاط نيستم و همين طور نيز خواهد بود اما الان چاره اي جز رفتن به سوي کوفه نمي بينم. خوله گفت: ترس و وحشت من از اين است که پدرم اجازه چنين کاري را به ما ندهد. زيرا تمايل او اين است که من هميشه در کنار او باشم و او غير از من کسي را ندارد و فکر نمي کنم به غير از اقامت در فسطاط راضي شود.

عبداللّه در يک نظر پيشنهادي گفت: به جهت حل چنين مشکلي به ثناگويي و احترام و محبت به پدرت ادامه مي دهم تا اين که چنين اجازه اي به ما بدهد. و به بلال اطلاع مي دهيم که سعيد را در جريان گذاشته و منتظر ما باشد، تا به او ملحق شويم. خوله که تسليم حرفهاي عبداللّه شده بود گفت: هر کاري که مي خواهي بکن، توکّل مي کنيم به خدا.

عبداللّه گفت: بهتر است الا ن به خانه امير رفته و کار خود را آسانتر کنيم، زيرا او به من قول داده است که وقتي به جستجوي سعيد رفتي و او را يافتي آزاد خواهي بود. و من وعده هايش را به او يادآور مي شوم و فکر مي کنم که او مرا از اين سفر منع نکند.

خوله گفت: پس امشب را در همين جا مي مانيم و صبح فردا به خانه امير خواهيم رفت. عبداللّه گفت: بسيار خوب، هر طور ميل شماست.

بعد از ظهر، عبداللّه به مسجد رفت و بلال را ديد که به انتظارش ايستاده است و آن گاه به بلال سفارش نمود که با سعيد در کوفه بمانيد تا ما هم به آنجا بيائيم. بلال تبسّمي نموده و گفت: اي مولايم! من نيز همين را آرزو داشتم، زيرا اگر در کوفه باشم بهتر مي توانم از قطام ملعون انتقام بگيرم.

عبداللّه خنده اي کرد و گفت: هر گاه بر آن خيانت پيشه مستولي شدي، آن پير زن عجوزه را هم به سزاي عملش برسان زيرا که شر و خيانت او از قطام نيز بيشتر است.