ازدواج دروغين عبداللّه و دختر جوان











ازدواج دروغين عبداللّه و دختر جوان



اما عبداللّه در جستجوي پيداکردن خانه اي بود تا در آن اقامت کند ودر حالي که دنبال کارش بود فرستادگان عمروعاص نزد او آمده و به او گفتند: امير دستور داده که براي شما خانه اي فراهم کنيم تا مهمان ايشان باشي. عبداللّه از شنيدن اين حرف خوشحال شد زيرا پيدا کردن خانه براي مرد غريبي چون او کار مشکلي بود. سپس فرستادگان عمروعاص او را به خانه اي بردند که در آن فرش و وسايل استراحت و.... گسترده شده بود. آن گاه يکي از آنها پرسيد: اگر غذائي احتياج داريد بگوئيد تا براي تو فراهم کنيم عبداللّه گفت: نه چيزي نمي خواهم فقط بايد بروم و استراحت کنم. آن گاه به اتاق خود رفت. وقتي تنها شد به ياد اتّفاقات گذشته و پسر عموي خود سعيد و مسئله علي عليه السّلام افتاد. او ميل داشت خوله را ببيند و با او صحبت کند. بالاخره هر طور بود آن شب را به صبح رسانيد.

در اوّل صبح از خواب بيدار شد و براي نمار به مسجد رفت. او اميدوار بود پدر خوله را در مسجد ديدار کرده تا شايد او را به منزل خود دعوت کند و براي لحظه اي هر چند کوتاه خوله را ببيند. از قضا پدر خوله نيز آن روز عمدا به مسجد آمده بود تا شايد عبداللّه را ببيند. او پس از ديدن عبداللّه و سلام و احوالپرسي از او خواست تا شام به منزل او برود. امّا عبداللّه گفت: من مهمان امير هستم و درست نيست قبل از اين که از او اجازه بگيرم دعوت شما را قبول کنم. پدر خوله گفت: من خودم از امير اجازه خواهم گرفت.

عبداللّه پس از تشکّر از او جدا شده و در کوچه و بازارهاي فسطاط قدم مي زد و بدون آن که اطّلاعي از منزل خوله داشته باشد از کنار خانه آن عبور کرد. خوله آن روز را در حالي صبح کرده بود که مضطرب و نگران به نظر مي رسيد لذا براي رفع نگراني به حياط رفته و در حال قدم زدن شد، امّا يک مرتبه چشمش به عبداللّه افتاد که در حال عبور از کوچه بود او تا حال عبداللّه را نديده بود، اما از طرز لباس پوشيدن و شباهت او به سعيد فهميد که او همان خواستگارش عبداللّه است. از ديدن عبداللّه قلبش به تپش افتاد و در لحظه اوّل از او متنفّر گرديد، اما براي اين که او را درست بشناسد، خوب به قيافه او نگاه کرد و ديد او جواني خوش اندام و رشيد است، با ديدن او و شباهتش به سعيد خوشحال شد، اما پس از لحظه اي به فکرش رسيد که عبداللّه مي خواهد محبوبش سعيد را از او جدا کند، لذا باز هم از او متنفّر شد. او همچنان عبداللّه را نگاه مي کرد تا از نظرش دور شد، اما عبداللّه نمي دانست که چشم دختري او را زير نظر داشته است.

خوله با قلبي گرفته به اتاق خود بازگشت و آن روز تا غروب نتوانست چيزي بخورد. وقتي که زمان آمدن پدرش فرا رسيد خدمتگزاران براي او و مهمانش عبداللّه غذا درست کرده بودند و اين در حالي بود که خوله از مهماني عبداللّه خبري نداشت. چيزي از غروب نگذاشته بود که پدرش وارد خانه شد و خوله با ديدن پدرش خود را به مريضي زد، اما با ديدن جواني که همراه پدرش آمده بود تعجب کرد، با ديدن عبداللّه مضطرب شده و قلبش شروع به تپيدن کرد و فورا به اطاق خود رفته و در را بست.

پدرش مهمان را به اطاق پذيرايي برده و در آن جا نشاند و سپس به اتاق خوله رفته و ديد دخترش در حالي که رنگش پريده، در بستر خود دراز کشيده است. خوله با ديدن پدر در حالي که خود را به ضعف و مريضي زده بود خواست از جايش بلند شود امّا وانمود کرد که نمي تواند. پدرش با ديدن حال او گفت: چه شده دخترم؟ خوله گفت: چيزي نيست، فقط مقداري کسالت و ضعف دارم که علّتش را هم نمي دانم. پدرش نزديک او آمد و آهسته در گوشش گفت: خودت را آماده کن که مهمان عزيزي داريم. خوله خود را به بي ميلي زد و گفت: به من چه ربطي دارد که مهمان آمده است، من الان آماده پذيرايي از مهمان نيستم. پدر گفت: اما اين مهمان از خويشاوندان ما است و به خاطر امير، عمروعاص نيز شده ضرري ندارد او را ببيني. خوله گفت: من حالم خوش نيست، بگذار براي وقت ديگري که انشاءاللّه حالم بهتر شود. پدر گفت: من فکر مي کردم وقتي به تو بگويم اين جوان همان خواستگار توست، بيشتر از من ميل ديدار او را داشته باشي، اما شايسته نيست که اکنون به او بي احترامي کنيم.

خوله متحيّر و ساکت شد و نمي دانست چه جوابي به پدرش بدهد زيرا او مي دانست که پدرش بد اخلاق و خشن است، لذا ساکت شد و چيزي نگفت. پدرش دست او را گرفت واز جايش بلند کرد، خوله با بي ميلي به دنبال پدرش ‍ حرکت کرد و وقتي نزديک در اتاق مهمان رسيدند، پدرش لحظه اي او را نگه داشت و گفت: چهره ات را با نقاب بپوشان و افسردگي و ناراحتي را از خود دور کن و آن طور که شايسته است از مهمان پذيرايي کن، که مبادا امير از ما ناراحت گردد.

خوله با آگاهي از اخلاق پدرش چاره اي جز اطاعت از او نديد و ضمن پوشاندن صورت و مرتب کردن لباسهايش به دنبال پدر حرکت کرد. اما عبداللّه دير آمدن خوله را دليل بر حياء و شرم او مي دانست، عبداللّه دوست داشت زودتر او را ببيند. وقتي خوله داخل شد نگاهي به قامت زيبا و دلبرباي او انداخت و با خوشحالي خدا را سپاس گفت که پس از نجات از مرگ چنين توفيقي را نصيب او کرده است. پس از سلام و احوالپرسي از همديگر، خوله در کنار پدرش روي تشکي نشست. عبداللّه هم زير چشمي به او نگاه مي کرد تا شايد چهره او را ببيند.

در آن شب عبداللّه با شنيدن حرفهاي خوله بيشتر مجذوب هوش، ذکاوت و زيبايي او شده بود که گويا تا حال چنين دختري نديده بود. بالاخره پس از پايان مهماني از آنها خداحافظي کرد و رفت.

عبداللّه بقيّه روزهاي هفته را نيز با چنين حالي سپري کرد و هرچه بيشتر خوله را مي ديد بيشتر به او علاقه پيدا مي کرد. وقتي روز عروسي فرا رسيد عمروعاص عبداللّه را خواسته و گفت: مي خواهم عقد شما را در خانه خودم منعقد سازم و مدتي نيز همين جا اقامت کنيد تا هر وقت مايل باشيد به خانه خودتان برويد. عمروعاص اين کارها را براي بدست آوردن دل عبداللّه مي کرد تا او را از هواداران خود سازد.

مراسم عقد و ازدواج به طور معمول برگزار گرديد و عبداللّه خيلي خوشحال بود که چنين همسري نصيب او شده است و اگر خاطره پسر عمويش سعيد و نگراني از علي عليه السّلام نبود او خود را خوشبخترين مردم مي دانست، زيرا همسر خود را بهترين، زيباترين و باهوشترين زنان مي دانست. پس از پايان مراسم عقد و ازدواج و آماده کردن حجله عروس، داماد و عروس داخل اطاق خود رفتند.

پس از آن که تنها شدند عبداللّه به طرف خوله رفت و خواست که نقاب از چهره خوله بردارد، اما او اجازه نداد و با دستان خود نقابش را گرفت. عبداللّه خيال کرد که خوله با او ناز و شوخي مي کند، از اين رو گفت: گويا تو عبداللّه را دوست نداري؟ خوله سر به زير افکند و گفت: خدا مي داند که از او بيزار و متنفّر نيستم.

عبداللّه باز هم دست خود را به طرف خوله برد تا نقاب چهره اش را بردارد، اما براي بار دوم خوله امتناع کرد. عبداللّه از کار خوله متحيّرمانده بود، دست او را گرفت و با لحن جدي و عاشقانه، اما ملامت گرانه گفت: چه شده است خوله؟! چرا از چيزي که خدا برايمان حلال کرده امتناع مي کني؟

خوله خود را از کنار تختخواب به ديوار اطاق چسباند و در حالي که سر به زير انداخته بود با دستانش محکم نقابش را گرفت و چيزي نگفت.

عبداللّه از کارهاي خوله شگفت زده شد و خيال کرد شايد نيرنگي در اين کار باشد، لذا در حالي که هم چنان دست خوله را در دست خود داشت با لحني تند گفت: نمي دانم اين کار تو چه معناي دارد؟ اگر اين کاري که مي کني به خاطر ناز و يا شرم و حيا باشد اکنون وقت آن گذشته است، زيرا عقدمان در نزد امير و بزرگان فسطاط جاري شده است، و اگر به خاطر اين است که از روي اجبار به ازدواج با من تن دادي بگو تا خيالم راحت شود.

وقتي حرفهاي عبداللّه تمام شد خوله سر خود را بلند و به آرامي دستان خود را از دست عبداللّه بيرون آورد و گفت: آري، من به شخص ديگري علاقمندم، اما از تو متنفّر و بيزار نيستم و چون برادر، تو را دوست دارم نه مثل شوهر.

عبداللّه که مبهوت و شگفت زده شده بود و در حالي که خشمگين و عصباني به خوله نگاه مي کرد گفت: از کار تو در شگفتم، اگر تو راضي نبودي، چرا قبل از ازدواج چيزي نگفتي؟ امّا اکنون مي خواهم بدانم علّت چيست؟

خوله در حالي که نقاب از صورتش کنار مي زد گفت: اجازه بده با چهره باز و گشاده با تو صحبت کنم، و ترسي نداريم که تو از آنچه در دل من است با خبر شوي، اما اوّل سؤالي از تو مي کنم و اگر پاسخ آن را دادي، آن گاه اسرارم را به تو خواهم گفت. عبداللّه گفت: هر چه مي خواهي بگو تا جوابت را بدهم.

خوله گفت: چطور راضي شدي ازدواج کني، در حالي که خبري از پسر عمويت نداري؟ عبداللّه گفت: کدام پسرعمو، بيشتر توضيح بده؟ خوله گفت: منظورم پسر عمويت سعيد است که با هم به فسطاط آمديد، آيا برايت اهميّت ندارد که بفهمي چه بر سر او آمده است؟

حرفهاي خوله عبداللّه را متعجّب و حيران ساخت، امّا نمي دانست که خوله پسر عمويش را کجا مي شناسد، لذا گفت؟ تو از کجا پسرعمويم را شناختي و چگونه فهميدي ما با هم به فسطاط آمده ايم؟ خوله گفت: تقدير خدا اين بود که او را بشناسم، اما من در تعجّبم که چگونه به اين زودي کار مهمّي را که براي آن به فسطاط آمده ايد فراموش کرده ايد؟ آيا فکر مي کني علي عليه السّلام از مرگ نجات يافته است؟

هر چه بر سخنان خوله اضافه مي شد، تعجب عبداللّه نيز زيادتر مي شد، او به ياد وقايع گذشته و پسر عموي خود سعيد افتاد و رو به خوله کرد و گفت: اي خوله با حرفهايي که زدي مرا دگرگون کردي، زودتر بگو که چه خبرهايي داري؟ پسر عمويم را چگونه شناختي و چه ارتباطي بين او و امتناع تو در اين شب وجود دارد؟ خوله گفت: آيا قول مي دهي هر چه به تو مي گويم در دل خود نگه داري و به کسي نگوئي؟ عبداللّه گفت: آري، قول مي دهم، قسم مي خورم که به کسي چيزي نمي گويم، پس زودتر بگو که حوصله ام از اين پنهان گوئيها بسر آمده است.

خوله آهي کشيد و در حالي که صورتش سرخ شده بود تصميم گرفت حرفهايش را بيان کند اما نتوانست. عبداللّه که تعلّل او را در سخن گفتن ديد حوصله اش سرآمد و بلند گفت: تو را به خدا حرف بزن، که صبر و طاقتم به پايان رسيده است. خوله گفت: آنچه در دل دارم مي گويم و از سرزنش هم با کي ندارم. من قبل از اين که تو را ببينم با سعيد آشنا شدم و به او علاقه مند گشته ام و فکر مي کنم او نيز مرا دوست داشته باشد، و اين دوستي ما به خاطر همکاري در راه نجات علي عليه السّلام اصل شده است. سعيد صبح آن شبي که عمروعاص دستگير شدگان عين الشّمس را در نيل غرق کرد به سوي کوفه حرکت کرد و اين در حالي است که او فکر مي کند تو از جمله غرق شدگان هستي و فکر مي کنم اگر او بفهمد تو زنده هستي از شدّت خوشحالي مثل پرنده اي به سوي تو خواهد آمد. و آن گاه خوله تمام ماجراي آشنايي خود با سعيد را براي عبداللّه نقل کرد.

عبداللّه با شنيدن حرفهاي خوله احساس کرد که در خواب است، اما وقتي مطمئن شد که خوله سعيد را دوست دارد و بر آن ثابت قدم است به خود گفت: پس ديگر من حقّي بر او ندارم.

عبداللّه در حالي که احساس مي کرد خوله در نگاهش قدر و منزلت ويژه اي پيدا کرده است گفت: اي خوله من از اين ساعت تو را مثل خواهر خود مي دانم و تمام سعي و تلاش خود را خواهم کرد تا تو را به سعيد برسانم، زيرا سعيد به منزله برادر من است، و بنابر وصيّت جدش سرپرستي او به عهده من گذاشته شده است، آفرين بر تو که حقيقت ماجرا را با من در ميان گذاشتي، بنابر اين من فردا براي پيدا کردن سعيد به کوفه خواهم رفت تا از سرنوشت حضرت علي عليه السّلام نيز اطلاع پيدا کنم.

خوله گفت: اي عبداللّه! فعلا براي رفتن به کوفه عجله نکن، زيرا قرار است بزودي غلامم بلال که به همراه سعيد به کوفه رفته است به فسطاط باز گردد تا اخبار صحيح را از کوفه برايم بياورد؛ اما اکنون از تو مي خواهم که آن چه بين من و تو واقع شده است را پنهان نگه داري و طوري رفتار کني که گويا شوهر واقعي من هستي تا ببينيم چه پيش خواهد آمد.

عبداللّه که از هوش، غيرت و پايداري خوله متعجّب شده بود گفت: من از هم اکنون به برادرم سعيد از داشتن چنين همسري تبريک مي گويم و اميدوارم که از حيله و نيرنگ خيانتکاران در امان باشد. مقصود عبداللّه از خدعه و نيرنگ خيانتکاران همان زن خائن يعني قطام بود زيرا فکر مي کرد شايد او به فسطاط آمده و در نزد عمروعاص درباره او و سعيد سخن چيني کند. سپس ‍ خوله گفت: اکنون من منتظر بلال هستم که چه خبري از کوفه و دمشق برايم خواهد آورد تا بدانم که کدام يک (علي عليه السّلام و معاويه) از مرگ نجات يافته اند و امّا نجات يافتن عمروعاص به کمک تو صورت گرفته است. عبداللّه گفت: امّا من اين کار را براي نجات جان خود کرده ام و حتّي ماجراي توطئه قتل معاويه را به او نگفته ام زيرا مي دانستم او کسي را در نزد معاويه خواهد فرستاد و در نتيجه معاويه نجات پيدا مي کرد. خوله گفت: من هرگز نااميد نيستم، بايد صبر کرد و ديد خدا چه مي خواهد. امّا الان تو به رختخواب خودت برو و من نيز براي خود رختخوابي پهن کرده و در آنجا مي خوابم. عبداللّه گفت: نه، به خدا قسم، اجازه نخواهم داد که تو روي قاليچه بخوابي، اين من هستم که روي قاليچه مي خوابم.

به اين ترتيب خوله و عبداللّه آن شب را جدا از همديگر خوابيدند، خوله خوشحال بود زيرا از چيزي که از آن مي ترسيد نجات يافته بود. اما عبداللّه اگر چه به خاطر از دست دادن زني چون خوله متأسف شده بود ولي از اين که او نصيب سعيد مي شد خوشحال بود.

صبح فردا همه فکر مي کردند آن دو زن و شوهر واقعي هستند. آنها چند روز در خانه عمروعاص زندگي کردند، تا روزي که خوله احساس کرد وقت آن شده که بلال برگردد، لذا تصميم گرفت از امير اجازه گرفته و به خانه خود برود زيرا مي ترسيد در غياب او بلال به خانه آمده و با خشم و غضب پدرش ‍ مواجه گردد و او از خانه فرار کند. عبداللّه نيز با نظر او موافقت کرد، آنگاه هر دو از امير اجازه گرفتند تا به خانه پدر خوله بروند و عمروعاص هم به آنها اجازه رفتن داد. پدر خوله نيز از آمدن آنها به خانه خود بسيار خوشحال شد. و به گرمي آنها را پذيرفت.

هنوز دو روز از اقامت آنها در منزل پدر خوله نگذشته بود که بلال آمد. بلال در اوائل روز به فسطاط آمد و در آن هنگام پدر خوله در دکان خود بود، و وقتي بلال او را ديد که در مغازه است فورا خود را به منزل خوله رساند. او بدون اجازه وارد خانه شد، وقتي وارد خانه شد جوان ناآشنايي را در آنجا مشاهده کرد، آن جوان طوري در کنار خوله نشسته بود که گويا برادر و يا شوهر اوست. بلال با ديدن عبداللّه بسيار تعجّب کرد ولي چيزي نگفت. امّا همين که خوله او را ديد گفت: داخل شو و در را ببند. بلال در را بست و در حالي که زير چشمي به آنها نگاه مي کرد به طرف آن دو نزديک شد. خوله که متوجه سؤظن بلال شده بود گفت: خيال بد نکن، اين شخص مثل برادر من است حالا هر چه زودتر خبرهايي که داري برايم تعريف کن، و بگو از امام عليه السّلام چه خبر داري؟

اما بلال ساکت شد و چيزي نگفت، خوله از سکوت او نگران شد و فورا از او خواست هر چه مي داند بگويد. بلال با صداي گرفته و لرزان گفت: «حضرت علي عليه السّلام شهيد راه اسلام شد» خوله با شنيدن اين حرف بي اختيار دستان خود را به هم زد و فرياد برآورد: قربانت شوم اي أبالحسن. عبداللّه نيز با تأثري شديد چنين کلماتي گفت. سپس خوله گفت: با ابن ملجم چه کردند؟ بلال گفت: اين مرد پليد را کشتند و جسدش را به آتش کشيدند، خدا او را لعنت کند. عبداللّه گفت: حال سعيد چطور است؟ بلال گفت: وقتي مي آمدم او صحيح و سالم بود و مي رفت تا آن زن خائن را پيدا کند. عبداللّه گفت: آيا منظورت قطام است؟ بلال گفت: بله، اما تو او را از کجا مي شناسي؟

خوله گفت: آيا مي داني اين مرد کيست؟ بلال گفت: نه، نمي دانم. خوله گفت: آيا سعيد به تو نگفت که پسرعموي خويش را در فسطاط از دست داده است؟ بلال گفت: بله، خوله گفت: اين آقا، همان عبداللّه، پسر عموي سعيد است.

بلال از شنيدن اين سخنان مبهوت شد و از خوشحالي اشک چشمانش ‍ سرازير شد و گفت: آقاي من! تو زنده هستي؟ آه کيست که اين خبر خوشحال کننده را به پسر عمويت برساند. به خدا قسم همين الا ن اين خبر را براي او خواهم برد، امّا قبل از آن بايد اسراري را به سرور خود بگويم. خوله رو به بلال کرد و گفت: همان طور که قبلا گفتم او برادر من است و من چيزي را از او پنهان نمي کنم، پس زودتر بگو حال سعيد چطور است و چرا به فسطاط نيامد؟ بلال گفت: در حالي از او جدا شدم که بسيار مشتاق ديدار تو بود، او با من به فسطاطا نيامد زيرا مي ترسيد عمروعاص از قتل نجات يافته باشد و در اينجا تأمين جاني نداشته باشد. وقتي به شهر رسيدم شنيدم که شخص ديگري به جاي عمروعاص به قتل رسيده است. اما نمي دانم رفتار پدرت با تو چگونه است؟ من از رفتار او با تو نگران هستم. خوله گفت: بلال! اکنون عمروعاص ‍ از ابن ملجم بسيار خشمگين و عصباني است ولي از من راضي است و مرا مثل فرزند خود دوست دارد. اما راجع به سعيد، بدان که نه عمروعاص سعيد را مي شناسد و نه پدرم، لذا آمدن او به فسطاط مثل حضور يک مرد غريب است در شهر، که هيچ خطري او را تهديد نمي کند.

پس از آن از بلال خواست تا در کنارش نشسته و همه ماجرا را برايش ‍ تعريف کند. خوله با شنيدن شرح وقايع کوفه، وقتي اسم قطام را شنيد، فهميد که او مي خواست سعيد را نيز به قتل برساند، رنگ صورتش تغيير کرد و با خشم و عصبانيّت فرياد زد: خدا صورت آن زن حيله گر را سياه گرداند، من او را مي شناسم و شنيده ام که چقدر زن مکار و حيله گري است. عبداللّه شروع به سخن کرد و گفت: خدا مي داند از روزي که من با او آشنا شدم چيزي جز شرّ از او نديده ام. سپس عبداللّه آنچه ميان او و قطام گذشته بود را براي خوله نقل کرد.

اگر چه خوله از خبر شهادت امام عليه السّلام بسيار ناراحت شده بود اما از نجات سعيد خوشحال بود. آن گاه از بلال پرسيد: حال بگو آيا درباره سوء قصد معاويه چيزي شنيده اي؟ بلال گفت: در مسير حرکتم به سوي فسطاط از دمشق عبور کردم و در آنجا شنيده ام او نيز چون عمروعاص نجات پيدا کرده است.

خوله از قضا و قدر الهي شگفت زده شد که چگونه آن دو جان سالم بدر بردند امّا امام علي عليه السّلام به شهادت رسيد؟ سپس عبداللّه گفت: الا ن سعيد کجاست؟ بلال گفت: او اکنون در دمشق منتظر من است. و اگر سرورم اجازه دهند فورا به دمشق رفته و او را به اين جا مي آورم و اميدوارم سعيد تاکنون توانسته باشد آن زن خائن را يافته و انتقام خون علي عليه السّلام را از او بگيرد. اما اگر سعيد نتوانسته باشد، من از او دست بردار نخواهم بود و تا انتقام جنايتهاي او را نگيرم از پاي نمي نشينم. خوله گفت: آفرين به تو اي بلال، پس برو و هر چه زودتر سعيد را به اينجا بياور. بلال گفت: آيا وقتي به فسطام آمديم در همين خانه شما را ببينيم؟

خوله با شنيدن سؤال بلال فکري کرد و احساس کرد که اگر او به خانه پدرش بيايد مشکل پيچيده تر خواهد شد، لذا رو به عبداللّه کرد تا نظر او را در اين باره جويا شود، اما عبداللّه ضمن اشاره به خوله، به او فهماند که مي خواهد تنها با او صحبت کند، از اين رو خوله رو به بلال کرد و گفت: بهترين است تو اکنون قبل از اين که پدرم تو را ببيند از اين جا خارج شوي زيرا او فکر مي کند تو شترها را دزديده و از اينجا فرار کرده اي. و امشب در مسجد منتظر عبداللّه باش و او به تو خواهد گفت چه بايد بکني.