آزادي عبدالله از زندان عمروعاص











آزادي عبدالله از زندان عمروعاص



اما عبدالله در زندان مصر به اميد حادثه ترور بسيار نگران و مضطرب است. او در اين فکر بود که اگر اين حادثه رخ ندهد چه پيش مي آيد؟ وقتي عبدالله ماجراي اين دسيسه را به عمروعاص گفت از او تعهد گرفت که هيچکس را از اين قضيه مطلع نسازد، زيرا احتمال مي داد فاش شدن اين خبر موجب منصرف شدن قاتل عمروعاص گردد. عمروعاص نيز به تعهد خود عمل نمود. او حتي اين راز را از فرمانده نيروهايش پنهان کرد. غير از عبدالله و عمرعاص، تنها کسي که از مسئله با خبر شد پدر خوله بود و اين هم براي آن بود که پدر خوله جزء نزديکترين و معتبرترين افراد در نزد عمروعاص بود. خصوصا از وقتي که نامزد دخترش يعني ابن ملجم قصد کشتن علي عليه السّلام را گرفته بود نزد عمروعاص محبوبيت خاصّي پيدا کرده بود.

وقتي شب 17 رمضان فرا رسيد، آرامش و قرار از عبدالله گرفته شد. قلب او نيز تندتند مي زد، زيرا او خود را بين مرگ و زندگي مي ديد. وقتي صبح فرا رسيد سر و صدا و همهمه مردم به گوشش رسيد و چون زندان روزنه اي به بيرون نداشت نتوانست چيزي ببيند تا بفهمد چه شده است. پس منتظر نگهبان زندان که هر روز صبح برايش غذا مي آورد شد. با آمدن زندانبان اتفاقات مسجد فسطاط به گوشش رسيد. با فهميدن مسئله اطمينان زيادي به او دست داد، اما همينطور تا غروب آفتاب در زندان بود.

پس از غروب، يکي از مأموران عمروعاص به زندان آمد و ضمن باز کردن دستهايش، او را به نزد امير برد. آن مرد عبدالله را به مجلسي که عمروعاص ‍ در آن بود هدايت کرد، عمروعاص در حاليکه شلاقي در دست داشت و با آن در حال بازي کردن بود، در جايگاه خود نشسته بود و غير از او نيز کسي در آن مجلس نبود. عبدالله به محض قرار گرفتن در مقابل امير زانوهايش را بر زمين زد تا دست عمروعاص را ببوسد، اما عمرو عاص دست او را گرفته و در کنار خود نشاند و با صداي آرام و نرم گفت: تو ما را از مرگ نجات دادي و حق زيادي برگردن ما داري، اما فرمانده نيروهايم در اين ماجرا کشته شد و اگر چنانچه دقيقا ساعت وقوع حادثه را مي دانستيم اجازه نمي دادم چنين واقعه اي اتفاق بيفتد. عبدالله گفت: زندگي من در گرو اين حادثه بود و اگر اتفاق نمي افتاد با سوءظني که شما به من داشتيد الان من بجاي «خارجة» کشته شده بودم.

هنوز حرفهاي عبدالله به اتمام نرسيده بود که خادم عمروعاص داخل شد و گفت: يا امير پدر خوله پشت در است آيا اجازه دارند داخل شوند؟ با اجازه عمروعاص پدرخوله وارد مجلس شد. او با اينکه جزء بزرگان و فرماندهان دربار عمروعاص نبود اما بخاطر خوش خدمتيهاي خود، خصوصا قضيه ابن ملجم در نزد عمروعاص موقعيّت خاصي پيدا کرده بود، به طوري که به راحتي وارد منزل عمروعاص مي شد و گاهي عمروعاص او را از اصحاب و ياران خود مي شمرد.

با داخل شدن او عمروعاص به او گفت: قبل از نشستن در را از پشت بسته و به خادم بگو هيچکس را به داخل راه ندهد. عمروعاص ضمن معرفي عبدالله او را در کنار خود نشانيد. پدر خوله از ديدن عبدالله تعجب کرد زيرا او را جوان رشيد و زيبا و باهوشي ديده بود و از اينکه عمروعاص او را براي دخترش خواستگاري کرده بود خوشحال شد اما عبدالله هيچ اطلاعي از اين مسائل نداشت.

آنگاه عمروعاص رو به عبدالله کرد و گفت: من قبلا تو را به پدر خوله معرفي کرده ام، بايد به تو بگويم او يکي از بهترين دوستانم مي باشد به طوري که من خبر توطئه قتل را از همه کس جزء او پنهان کرده بودم، اما من شرطي با او بسته بودم که فکر مي کنم به نفع تو باشد و من اين شرط را بخاطر جبران خدمت تو کرده ام.

عبدالله لحظه اي ايستاد و مؤدبانه گفت: آيا مولايم اجازه ميدهند حرفي بزنم؟ عمروعاص گفت: هر چه مي خواهي بگو. عبدالله گفت: اي امير شما فکر نکنيد که من با اين کار خود موقعيتي در نزد شما پيدا کرده ام زيرا من هر چه کردم براي نجات جان خودم بود.

عمروعاص از صراحت لهجه عبدالله تعجب کرد و گفت: تو با اين حرفهايت مرا بيشتر به پاداش دادن تشويق کردي، پسر عاص هيچگاه زحمات افراد را بي پاسخ نمي گذارد و آن طور هم که تو فکر مي کني من ساده نيستم و ميدانم تو براي نجات جان خودت اين خبر را به ما داده اي، اما با همه اينها من بايد جبران خدمت تو را بنمايم، من با صدق و صراحت لهجه اي که در تو ديدم يقين کردم اگر تو از ياران ما باشي مي تواني کمک زيادي به ما بکني، زيرا تو يک اموي هستي و شايسته نيست که از هواداران علي باشي.

عمروعاص اين سخنان را با لحن پرسشي گفت تا شايد بفهمد که علت هواداري او از علي چه بوده است، اما عبدالله ساکت ماند و چيزي نگفت. عمروعاص گفت: اما چرا نمي پرسي ما چه پاداشي برايت درنظر گرفته ايم؟ عبدالله گفت: من که عرض کردم شايسته هيچ پاداشي نيستم. عمرو گفت: آيا ازدواج کرده اي؟ عبدالله گفت: هيچگاه، مولاي من! عمروعاص گفت: پس ‍ بدان که در فسطاط دختري است که همه اهل شهر از جمال، عقل و دانائي او صحبت مي کنند، او دختر همين دوست من مي باشد (اشاره به پدر خوله). بر تو چه پنهان که عبدالرحمن بن ملجم نيز از او خواستگاري کرده است، او کسي است که تصميم دارد علي را به قتل برساند و نمي دانم آيا موفق به اين کار شده است يا نه؟

عبدالله با شنيدن اين حرفها نفسش بند آمد، از اين رو به سعيد و کار بسيار مهم او در راه نجات علي عليه السّلام فکر مي کرد اما هر طور بود صبر کرد و به دنباله حرفهاي عمروعاص گوش داد. عمروعاص ادامه داد: اين دختر الان نامزد ابن ملجم است و تصميم داشت پس از مراجعت از کوفه با او عروسي کند. اما مخفي نماند که اين خائن با اينکه از ماجراي ترور من بوسيله عمرو بنبکر اطلاع داشت آن را از ما مخفي نگه داشت، لذا من او را شريک کشتن خود مي دانم و پس از آن او را از ازدواج با خوله محروم ساختم. من خوله را به منزله دختر خود مي دانم، لذا او را براي تو خواستگاري کردم و مي دانم هرگاه تو او را ببيني مي فهمي که ما بهترين دختر فسطاط را برايت انتخاب کرده ايم.

آنگاه رو به پدر خوله کرد و گفت: گمان نکن که ما درباره خوله کوتاهي کرده ايم، اين جوان از خانواده بزرگان است، بايد بداني او يک اموي است و بين او و معاويه نسبت نزديکي وجود دارد. اما اگر ابن ملجم خائن به اينجا بيايد، به خدا قسم او را زنده نخواهم گذاشت، من فکر نمي کنم او زنده از خانه پسر ابي طالب خارج شود، حال چه در کارش موفق شود و چه نشود.

عبدالله از اينکه تا اين حد در نزد عمروعاص قُرب و منزلت پيدا کرده بود خوشحال بود، اما براي پسر عموي خود سعيد نگران بود که پس از جدا شدن از او چه به سرش آمده است؟ به فکرش رسيد که از عمروعاص بپرسد سعيد چه شده است؟ اما از اين مي ترسيد که نکند او به دست مأموران عمروعاص ‍ دستگير شده باشد، لذا باز ساکت ماند و چيزي نگفت. اما عمروعاص از سکوت عبدالله چنين فهميد که شايد او راضي به اين وصلت نباشد لذا گفت: چرا جواب مرا ندادي؟ حتما از خوله خوشت نمي آيد، ولي بخدا سوگند که من حاضر بودم او را براي بهترين پسرانم انتخاب کنم.

عبدالله خود را جمع کرد و گفت: مولاي من! چگونه ممکن است به آنچه شما راضي هستيد راضي نباشم؟ سکوت من براي آن است که خود را در مقابل رأي و نظر امير بي اختيار مي بينم، علاوه بر اين رضايت دختر نيز شرط است، آيا او مايل است با جوان غريبي چون من ازدواج کند؟ پدر خوله در جواب او گفت: خوله کنيزِ مولايم امير است و آنچه ايشان براي او بپسندد او فرمانبردار است، زيرا من و دخترم مطيع دستورات امير هستيم.

لحظه اي سکوت بر مجلس حکمفرما گرديد و سپس عمروعاص رو به عبدالله کرد و گفت: من فکر مي کردم، شما دو نفر بوديد که به فسطاط آمديد، اما من غير از شما کسي را نديدم؟ عبدالله با شنيدن سئوال عمرو مضطرب شد و فورا در جواب او گفت: بله مولاي من، همين مسئله است که از شروع سخنان شما مرا به خود مشغول کرده است، او پسر عموي من است که با من به اين شهر آمده بود، من او را در مسجد گذاشته و خود به عين الشمس رفتم ولي در آنجا دستگير شدم و تا کنون هيچ خبري از او ندارم، نمي دانم مأموران او را گرفته و کشته اند يانه؟ عمروعاص گفت: من درباره او چيزي نشنيده ام و فکر مي کنم وقتي خبر دستگيري شما را در آنجا شنيد فرار کرده باشد.

مقداري از نگراني عبدالله با شنيدن اين حرفها کم شد اما او دوست داشت بيشتر از حال سعيد مطلع گردد، او دوست داشت به کوفه رفته تا از وقايع آنجا با خبر شود و بفهمد چه بر سر امام آمده است، لذا به تظاهر گفت: من براي پسر عمويم نگران هستم، آيا مولاي من اجازه مي دهند به دنبال او به کوفه بروم تا جوياي حال او شوم و سپس برگشته و تا آخر عمر در خدمت شما باشم؟ زيرا من هرگز محبتهاي شما را فراموش نخواهم کرد.

عمروعاص گفت: اما اول بايد خوله را به عقد تو درآورم تا داماد ما شوي و پس از آن به هر کجا که مي خواهي سفر کن.

عمروعاص بخاطر زيرکي و سياستي که داشت احساس کرده بود که چنين شخص آزاده و درستکاري را نبايد از دست داد، زيرا اگر در خدمت او باشد مي تواند خدمات زيادي به او بنمايد پس بهتر آن ديد که او را به قيد ازدواج مقيّد کند خوله را به همسري او انتخاب کرد چون فکر مي کرد خوله از طرفداران او است و مي تواند مجددا عبدالله را به حزب امويان برگرداند.

عمروعاص تا آن هنگام نمي دانست آيا ابن ملجم موفق شده است يا نه؟ عبدالله نيز پيشنهاد عمروعاص را پذيرفت که پس از ازدواج با خوله مسافرت کند. پس از آن عمروعاص زمان ازدواج آن دو را اعلام کرد و به عبدالله گفت: تو تا روز ازدواج در منزل ما مهمان خواهي بود و پس از عقد مي تواني دنبال پسر عموي خود بروي. عبدالله در مقابل امير زانو زد و دست او را بوسيد و گفت: شما آن قدر به من محبت کردي که من قادر به جبران آن نيستم. پس از آن از عمروعاص اجازه خروج گرفت و به بيرون رفت.

پدر خوله نيز که فکر مي کرد شوهر خوبي براي دخترش پيدا کرده و در حالي که از خوشحالي پر مي کشيد از مجلس بيرون رفت، او با سرعت به سوي منزل حرکت کرد. اما خوله ناراحت و خشمگين در اطاقش نشسته بود. خوله از اينکه عمروعاص مي خواست او را به ازدواج عبدالله درآورد، ناراحت و عصباني بود و اگر چه در دل نفرتي از عبدالله نداشت اما از اول به سعيد علاقه داشت.

پدر خوله تا غروب به خانه باز نگشت. خوله مي دانست که پدرش به نزد عمروعاص رفته است و با او درباره ازدواج با عبدالله صحبت مي کند، با بي قراري منتظر آمدن پدر بود، او از اين نگران بود که نکند پدرش او را به ازدواج اجباري با عبدالله وادار کند. دو ساعت از شب گذشته بود که صداي در خانه به گوش خوله رسيد، قلب او به تپش افتاد و رنگ صورتش زرد شد و همچنان بي حال بر بالش تکيه داد. چيزي نگذشت که در خانه باز شد، پدرش ‍ به داخل آمد، او فورا و يکسره به طرف اتاق خوله آمد و در را زد، خوله در حاليکه زانوهايش از شدت اضطراب به لرزش افتاده بود بلند شد و در را براي پدرش باز کرد. پدرش داخل شد و در حاليکه خوشحالي و سرور از چهره اش مي باريد در کنار دخترش نشست، او فکر مي کرد الان دخترش ‍ بسيار خوشحال و خندان است اما با ديدن چهره مضطرب و نگران دخترش ‍ گفت: دخترم چه شده؟ چه چيزي تو را ناراحت مي کند؟ خوله گفت: چيزي مرا ناراحت نمي کند، کسالت من بخاطر ديرآمدن شما و تنهايي خودم در اين خانه است. پدرش تبسمي نمود و گفت: وقت آن رسيده است که ديگر تنها نماني.

خوله منظور پدرش را نديده گرفت و گفت: گويا تازه فهميده ايد که من در اين خانه تنها هستم لذا تصميم گرفته ايد که هيچ وقت مرا تنها نگذاري. پدرش از سادگي او خنديد و گفت: دخترم، منظورم اين نبود، بلکه مي خواهم پيشنهادي را که چند روز پيش عمروعاص به تو کرده بود به يادت بياندازم. اکنون وقت آن فرا رسيده است، زيرا حرف عبدالله اموي درست درآمده است، از اين رو عمروعاص امشب من و عبدالله را در منزلش جمع کرد و با هم در اينباره صحبت کرديم. عبدالله جوان رشيد و زيبايي است که آثار بزرگي و شجاعت از چهره اش هويدا بود، همين اندازه کافي است که بداني امير آنقدر از او تعريف کرد که تا حال از کسي چنين نگفته بود، او شوهر خوبي براي تو خواهد بود و وقتي عقدتان خوانده شد ديگر تنها نخواهي بود.

هنوز حرفهاي پدرش به اتمام نرسيده بود که صورت خوله سرخ شد و آثار خجالت و شرمندگي بر او غالب شد. و دانه هاي عرق مثل مرواريد بر پيشانيش نشسته شد، خوله سر به زير انداخته بود و چيزي نمي گفت. اما تنها خجالت، که پدرش چنين فکر مي کرد سبب اضطراب و نگراني او نبود، اضطراب او براي اين بود که او نمي دانست آيا به احساس قلبي و عواطف خود گوش کند يا به دستور پدرخود و عمروعاص؟ اگر چه او نمي دانست که الان در کوفه بر سر سعيد چه آمده است اما از درون قلب به او علاقه داشت. او مي دانست رد کردن عبدالله خشم و غضب پدر و امير را به دنبال خواهد داشت.

اما پدرش اين اضطراب و نگراني را عادي مي دانست زيرا هر دختري قبل از خواستگاري و ازدواج با آن روبرو مي شود. پس دستي بر موهاي بلند خوله کشيد و گفت: خجالت نکش دخترم، من پدرت هستم و درباره ازدواج با تو صحبت مي کنم، اين افتخار بزرگي است که اين کار بدست امير انجام مي شود.

خوله ميل داشت تا آمدن خبري از سعيد عقد را به تأخير اندازد. و در حاليکه سر به زير افکنده بود گفت: آيا وقتي براي اينکار تعيين شده است؟ پدر گفت: بله، يک هفته مهلت داده شده است. خوله گفت: بهتر است سه هفته مهلت بگيري. پدر گفت: چه علتي دارد که آن را اينقدر به تأخير بياندازيم؟ من مي ترسم اگر چنين تقاضاي از امير کنيم او خشمگين شود، عبدالله جوان بي نظيري است من به داشتن چنين دامادي افتخار مي کنم، پس جاي اعتراضي باقي نمي ماند.

طبق عادت هميشگي پدر خوله، حرفهايش توأم با خشونت و اکراه بود. خوله نيز که پدرش را مي شناخت و عاقبت گفتگوي با او را مي دانست، سکوت کرده و بظاهر خوشحالي خود را نشان داد. و وقتي پدرش او را چنين ديد گفت: آفرين به تو دخترم! تا يک هفته ديگر مقدمات ازدواج فراهم مي شود. اگر چه خوله ساکت شده بود اما به دنبال راهي مي گشت تا هر طور شده ازدواج را به تأخير اندازد.