عبدالله زنداني عمروعاص











عبدالله زنداني عمروعاص



اينک به فسطاط مي رويم تا ببينيم در آنجا چه گذشت گفتيم که خوله در حال بازگشت از عين الشمس بود که پدرش او را در محلي محبوس کرد، سعيد او را نجات داد و با هم به سوي دير رفتند. پس از آن خوله تنها به خانه برگشت.

پدر خوله نيز پس از خارج شدن از خانه عمروعاص به باغي که خوله را زنداني کرده بود رفت تا او را بيرون آورد، وقتي به آنجا رسيد، مشاهده کرد که قفل در شکسته شده و دخترش نيز درآنجا نيست، لذا با حالتي ناراحت و خشمگين به خانه برگشت. خوله براي اينکه خود را تبرئه کند، وقتي که ديد پدرش به خانه مي آيد تظاهر به گريه و زاري نمود. وقتي پدر خوله به درون خانه رسيد فورا به اطاق خوله رفت، خوله را ديد که در حال گريه کردن است لذا خود را به ناداني زد و گفت، چرا گريه مي کني؟

خوله با حالتي ناراحت و گريان گفت: پدر! چرا مرا در آن خانه تنها گذاشتي، آيا فکر نکردي که شايد در آنجا بلائي بسرم بياورند؟ پدر گفت: مگر نديدي که من در را برويت قفل کردم، تا کسي به تو تعرضي نکند؟ خوله گفت: چرا با من اينگونه رفتار مي کني؟ مگر از دستورات تو سرپيچي کرده ام که با من چنين مي کني؟ آنگاه شروع به گريه و زاري کرد.

با گريه هاي خوله مهر و عاطفه پدري در دل پدرش تحريک شد، و در حاليکه فکر مي کرد دخترش از روي سادگي اين حرفها را مي زند گفت: حالا بگو چگونه از آنجا خارج شدي؟ خوله گفت: وقتي مرا تنها گذاشتي ترسيدم که نکند راهزني به آنجا بيايد و مرا اذيت کند. لذا فرياد زده و از شما کمک خواستم، در اين هنگام سرو صداي افرادي را که بر اسب سوار بودند شنيدم، ترسم بيشتر شد و فرياد زدم و کمک خواستم که خداوند به من لطف کرد و مردي را براي نجات من فرستاد، آن مرد در را باز کرد و من بيرون آمدم. وقتي در باز شد با شدّت ترس و اضطراب يکسره به طرف خانه دويدم. خوله با حرفهايش پدر خود را آرام کرد و از اين رو پدرش او را دلداري داده و قضيه را حل شده تلقي کرد و با رضايت و خوشحالي، خوله را به جهت استراحت تنها گذاشت.

لحظه اي بعد سرو صداي بلندي از شهر به گوشش رسيد، فهميد که مأمورين به خانه غفاري رفته اند. پس به فکر سعيد افتاد که نکند مأمورين او را دستگير کنند. و همانطور که قبلا گفته شد او تصميم گرفت براي نجات جان سعيد از خانه خارج شود. خوله هنگام خارج شدن از منزل به غلام خود سفارش کرد درِ اتاق را بسته و هر گاه پدرم احوالم را پرسيد به او بگو بعلت خستگي زياد خوابيده است و در را نيز بر روي خود بسته است.

خوله پس از نجات دادن سعيد به خانه برگشت و به آرامي به اتاق خود رفت تا پدرش از خارج شدن او چيزي نفهمد. وقتي وارد اتاق شد از شدت نگراني نتوانست استراحت کند و هميشه دراين فکر بود که چگونه عبدالله را نيز نجات دهد.

چيزي نگذشته بود که سروصداي مأمورين عمروعاص را در خانه پدرش ‍ شنيد، از صحبتهاي آنها فهميد که عمروعاص به آنها دستور داده تا طرفداران علي عليه السّلام را که دستگير کرده بودند در رود نيل غرق کنند. او صداي پدرش را در حاليکه از خوشحالي مي خنديد ميشنيد و از اينکه چنين پدري دارد بيزار بود. آنگاه به فکر عبدالله افتاد که چگونه او را نجات دهد، لذا وقتي يقين حاصل کرد که پدرش براي خوابيدن به اتاق خود رفته، آهسته از منزل خارج شده و به طرف رود نيل حرکت کرد، در کنار رود نيل با سعيد ملاقات کرد و پس از صحبتها و گفتگوهاي که با هم داشتند قرار شد که خوله غلام خود را به همراهي سعيد به کوفه بفرستد، فورا به خانه برگشت، بلال خوابيده بود، با سرعت بلال را بيدار کرد و او را به اتاق خود برد.

خوله از بلال اطمينان داشت و مي دانست که در راه رضايت او هر کاري را انجام مي دهد. سپس گفت: مي داني چرا تو را بيدار کرده ام؟ بلال گفت: خير نمي دانم، اما هر چه بگوئي اطاعت مي کنم. خوله گفت: اگر کاري را به تو واگذار کنم حاضري انجام بدهي؟ بلال گفت: چطور انجام ندهم، من غلام و فرمانبردار شما را هستم. خوله گفت: مي خواهم مأموريت بسيار مهمي را به عهده ات بگذارم، شايد به قيمت جانت تمام شود، آيا حاضري آن را انجام دهي؟ بلال گفت: مرگ در برابر رضايت شما ارزشي ندارد، من مطيع دستورات و اوامر شما هستم هر دستوري باشد اطاعت مي کنم. خوله گفت: آيا قضاياي امروز عين الشمس را شنيده اي، آيا مي داني که عمروعاص با دستگير شدگان و هواداران علي عليه السّلام چه کرد؟ بلال گفت: بله مي دانم، عمروعاص دستور داد که همه آنها را به قتل برسانند. خوله گفت: آيا از آنچه عمروعاص با هواداران علي عليه السّلام نمود خوشحال شده اي؟ بلال گفت: اگر سرورم خوشحال شده باشند منهم خوشحالم. خوله گفت: نظرت راجع به من چيست؟ بلال گفت: فکر نمي کنم شما از اين کار خوشحال باشيد، زيرا با وجود اينکه پدرت از هواداران بني اميّه است اما شما از دوستداران علي عليه السّلام هستيد. خوله گفت: تو اين قضيه را از کجا فهميدي؟ بلال گفت: هر چند من يک غلام ساده هستم، اما سالهاست که در خدمت شما هستم، من از آنچه در دلتان مي گذرد آگاهم. اما حال که مرا مجبور ساختي هر چه مي دانم برايتان مي گويم. من مي دانم شما در دفاع از امام علي عليه السّلام از هيچ تلاشي دريغ نکري، خصوصا در شب گذشته، که من تمام اعمال شما زير نظر داشتم و ديدم که در راه نجات آن جوان چگونه از خانه بيرون رفتيد.

خوله از اينکه بلال متوجه قضايا شده است تعجب کرد، اما بخاطر اينکه او نيز از هواداران علي عليه السّلام است خوشحال شد و گفت: شما از قضاياي ديشب چه اطلاعاتي داري؟ بلال گفت: تو فکر مي کني من واقعا از مسائل بي خبر بودم؟ من از کوششي که شما در راه نجات آن جوان در ساحل نيل کرديد مطلع هستم، و ميدانم که او نيز از جمله محکومين عمروعاص بود. خوله گفت: حال که از تمام مسائل باخبري، بايد به تو بگويم الان اين جوان عازم کوفه است و از تو ميخواهم تا شتران را برداشته و به کوه مُقَطَّم، که او در آنجاست رفته و همراه او به کوفه بروي. و وقتي به نزد او ميروي مواظب باش ‍ کسي تو را نبيند و براي هيچ کس نيز حرفي نزن.

بلال پس از شنيدن حرفهاي خوله، فورا به سوي شتران رفت تا آنها را باز کرده و حرکت کند، اما خوله او را صدا زد و گفت: آفرين به تو اي بلال! لحظه اي صبر کن تا مسئله ديگري را به تو بگويم. بلال! تو هم اکنون با اين جوان براي نجات جان علي عليه السّلام به کوفه مي روي و بزودي شرح تمام کارها را از زبان او خواهي شنيد، اما سفارشي به تو مي کنم و آن اينکه مواظب اين جوان باش، او از دوستداران علي عليه السّلام ست و هرگاه مأموريت شما به اتمام رسيد فورا او را همراه خود به فسطاط بياور، من از ابن ملجم که پدرم به زور مي خواهد او را به عقد من درآورد متنفّرم، آيا فهميدي چه گفتم؟

بلال با شنيدن حرفهاي خوله تبسمي کرد و سر خود را به نشانه فهميدن حرفهاي او تکان داد و به زير انداخت. خوله گفت: برو در پناه خدا، اگر چه مي خواستم بيشتر با تو در اين باره صحبت کنم، لکن وقت تنگ است، انشاءالله صحيح و سالم برگردي. باز به تو مي گويم، مواظب باش که مبادا کسي تو را ببيند يا به کسي چيزي بگويي.

بلال در حاليکه خارج مي شد نگاهي به خوله کرد و با خود گفت: گويا هنوز با اينهمه خدمتي که به او کرده ام به من شک دارد؟ آنگاه شتران را از منزل خارج کرده و همانطور که قبلا گفته شد او به سعيد ملحق شده وبه سوي کوفه حرکت کردند.

پس از رفتن بلال، خوله به اتاق خود برگشت و براي اينکه بتواند به راحتي، چند لحظه اي استراحت کند، با بستن درِاتاق به رختخواب خود رفت، اما افکار و مسائلي که با آن مواجه بود به او اجازه استراحت نمي داد. او در خود احساس و ميل شديدي به سعيد داشت. و از اين رو مي ترسيد که نکند سعيد در کارش موفق نشود و نتواند حضرت را نجات دهد. دلهره عدم موفّقيّت بلال و سعيد و ايجاد مشکل در سر راه مأموريّت آنها در راه نجات علي عليه السّلام شديدا او را آزار مي داد. همچنين او در اين انديشه بود که اگر پدرش از نبودن بلال در منزل سؤال کند چه جوابي بدهد، پس از مدّتي فکر به اين نتيجه رسيد که به پدرش بگويد، بلال از منزل فرار کرده و نمي داند به کجا رفته است.

پدر خوله که در آن شب فکر مي کرد دخترش در خانه است و در را بر روي خود قفل کرده تا استراحت کند، نتوانست او را ببيند، لذا در اول صبح به طرف اتاق خوله آمد و ديد باز هم در اتاق قفل شده است و بلال نيز در آنجا نيست، آن گاه در را کوبيد، خوله با شنيدن صداي در بلند شد و در را براي پدرش باز کرد، خوله با ديدن پدر براي گمراه کردن او خميازه اي کشيد و پدرش نيز دست را بر روي شانه دخترش گذاشت و گفت: دخترم! گويا هنوز ترس ديروز (زنداني کردن خوله در دير) از دلت بيرون نرفته است؟

خوله گفت: نه پدرجان، با داشتن پدري چون شما خيالم راحت و آسوده است. پدر گفت: آفرين دخترم، حالا بيا برويم با هم صبحانه بخوريم. آنگاه بلال را صدا زد تا صبحانه را حاضر کند اما جوابي نشنيد، پس رو به خوله نمود و گفت: پس بلال کجاست؟ خوله گفت: درست نمي دانم، ولي شايد به بازار رفته باشد؟

پدر مدتي منتظر بلال ماند اما خبري از او نشد، لذا شخصي را به دنبال بلال فرستاد تا او را پيدا کند. ولي بلال را نيافتند. پس از چند ساعت مشاهده کرد که شترانش نيز نيستند. هنگام ظهر بود با نيامدن بلال و شتران ناراحتي او زيادتر گرديد و براي آنها نگران شد. خوله که نگراني پدرش را ديد گفت: گويا او شترها را دزديده و فرار کرده است. بعدازظهر نيز پدرش عده اي را به اطراف شهر فرستاد تا بلال را پيدا کنند اما اثري از او پيدا نکردند، پس يقين پيدا کرد که فرار کرده است.

وقتي خوله اطمينان پيدا کرد که پدرش حرفهايش را باور کرده است خوشحال شد. اما باز هم به فکر سعيد افتاد، او در اين فکر بود که نکند سعيد و بلال دير به کوفه برسند و نتوانند توطئه قتل علي عليه السّلام را خنثي کنند و اينهمه تلاش بيهوده باشد. اما او يقين داشت که، اگر چه ابن ملجم موفق به کشتن علي عليه السّلام نيز بشود اما جان سالم بدر نمي برد و ياران آن حضرت او را مجازات خواهند کرد. در هر صورت او صبر کرد و مسائل را به قضا و قدر الهي سپرد.

مدتي پس از آن، در يکي از شبها که پدر خوله به خانه آمده بود بسيار خوشحال به نظر مي رسيد، گويا خبري را شنيده است که اينقدر خوشحال است. خوله کنجکاو شد و خواست از قضيه سردرآورد. وقتي بر سر سفره شام نشستند مي خواست موقع خوردن غذا او را به حرف بکشاند، لذا قضيه دستگيري هواداران علي عليه السّلام را به ميان آورد، اما پدرش که در حال غذا خوردن بود حرفي نزد و فقط تبسمي به خوله نمود. خوله نيز ديگر چيزي نگفت و منتظر شد تا غذاي پدرش تمام شود.

با تمام شدن غذا، پدر تبسمي به خوله کرد و گفت: تو مرا وادار کردي تا هيچگاه حرفي را که از فاش شدنش مي ترسم برايت نگويم. خوله با تعجب گفت: پدرجان! من از سوءظن شما به خودم تعجب مي کنم، من دختر جوان محجبه اي هستم که هميشه در خانه هستم و جز شما کسي را نمي شناسم که با او درد دل کنم، پس چگونه به من تهمت مي زني که من اسرارت را فاش ‍ مي کنم؟ من تا به حال چه چيزي از حرفهايتان را افشا نموده ام؟ آنگاه گريه کنان خود را به کنار کشيد.

پدر باز هم تبسمي کرد و گفت: من نگفتم شما راز مرا فاش کرده اي، اما... و ساکت شد. خوله گفت: پس قضيه چيست پدر جان! تو به من سوء ظن داري و با اين کارت به من تهمت مي زني و اين بسيار برايم ناخوشايند است که پدرم به من اطمينان نداشته باشد. پدر گفت: تو خود بهتر ميداني که من هنوز معتقدم تو به دشمنان ما علاقه داري و... خوله با ناراحتي گفت: منظور شما از دشمن کيست؟ پناه مي برم به خدا از اين تهمت، شما چطور چنين تهمتي را به من مي زني؟ آنگاه دست از غذا کشيده و از روي سفره برخاست.

پدرش گفت: من مي دانم که تو علاقه و محبت خاصي نسبت به دوستداران علي داري، در حاليکه خود مي داني علي عليه السّلام با ما جنگ نمود و عده زيادي از ما را در جنگ نهروان به قتل رسانيد. من تو را به خاطر علاقه به علي سرزنش نمي کنم چون من نيز در يک زماني مثل تو از ياران او بودم، اما بعد از جنگ صفين و ماجراي حکميت که خلافت را از دست داد و در نتيجه معاويه جاي او را گرفت، از او دور شدم، و هميشه با او در ستيز هستم.

خوله با شنيدن حرفهاي پدرش که فهميده بود او از دوستداران علي عليه السّلام است، احساس کرد اگر حقيقت را اظهار کند خود را به هلاکت خواهد انداخت، لذا بناي انکار را در پيش گرفت و گفت: شما از کجا مي دانيد که من به عقيده سابق خود پايبندم؟ از وقتي که عقيده شما نسبت به علي عليه السّلام عوض شده، عقيده من نيز نسبت به او تغيير کرده است، تازه مگر من کي هستم که در اين باره با شما مخالفت کنم.

پدرش گفت: اگر آنچه مي گويي درست باشد پس چرا حاضر نشدي با ابن ملجم ازدواج کني؟ در حاليکه ميدانستي اين مرد اقدام به کار بزرگي کرده است که هيچيک از مسلمين حاضر به انجام آن نيست و آن قتل علي است.

خوله با شنيدن حرفهاي پدرش سعي کرد به او بفهماند هيچگاه او را رد نکرده و هنوز هم به او ميل دارد لذا گفت: پدرجان، شما اشتباه مي کنيد و در اين باره به من تهمت مي زنيد، من هيچگاه ابن ملجم را رد نکردم و او هنوز خواستگار من است و هرگاه از سفر برگشت مي تواند با من ازدواج کند، پس ‍ چطور مي گوئيد من او را قبول ندارم در حاليکه تا حال يک کلمه در رد او نگفته ام.

پدرش در حاليکه مشغول جدا کردن ران مرغ بود، خنديد و گفت: بله، مي دانم تو چيزي نگفتي، اما از برخوردهايت فهميدم چندان علاقه اي به او نداري.

پدر پس از جدا کردن ران، قطعه اي از آن را جدا کرد و به خوله تعارف کرد اما او از پذيرفتن آن امتناع ورزيد، پس به خوله گفت: از حرفهايم ناراحت نشو، اين را از دستم بگير و بخور. خوله گفت: تو با تهمت هاي که به من مي زني به من ظلم مي کني، من فکر مي کنم تو با من مثل دشمن معامله مي کني، حتي با اين سوء ظني که به من داشتي، مرا در آن خانه تاريک حبس کردي. پدر گفت: دخترم تو مرا به ياد آن شب ناراحت کننده انداختي، من خبري در اين باره براي تو دارم، اما حرفي به تو نمي زنم مگر اينکه به اين سئوال من پاسخ دهي. «آيا تو در اطاعت پدرت هستي يا نه و آيا آنچه امر کند انجام مي دهي؟» خوله گفت: پدرجان شما به من سوء ظن داري و مرا مخالف عقيده ات دانستي، اما من در زندگي خود چيزي جز رضايت و خوشحالي شما را نمي خواهم. آنگاه پدرش تکه اي گوشت برداشت و به خوله گفت: حالا اين يک لقمه را بگير و بخور بعد گوش کن چه چيزي مي گويم. خوله نيز آن را گرفت و خورد.

پس از آن پدرش گفت: دخترم! بايد مسئله اي را به تو بگويم و آن اين است که عمروعاص متوجه آمدن دو مرد ناشناس از کوفه به اينجا شده است و آنها به فسطاط آمده اند تا با بزرگان و رؤساي هواداران علي که در عين الشمس جمع شده بودند ملاقات کنند، امير نيز دستور داد تا فورا همه آنهاي که در آنجا جمع شده اند را دستگير کنند. آيا تو چيزي شنيده اي؟ خوله گفت: يک چيزهاي شنيده ام اما کاملا نمي دانم چه شده است. پدر گفت: در بين دستگير شدگاني که در آن شب در عين الشمس بودند، يکي از آن دو نفر را که به نام عبدالله است دستگير کرده اند، اما ديگري را نشناختم و او فرار کرده است و نمي دانيم الان کجاست. عبدالله را هم همراه بقيه به دارالاماره جهت بازجويي بردند. پس از آن عمروعاص تصميم گرفت که همه را به قتل برساند، اما من گفتم شايد با اين کار فتنه اي ايجاد شود لذا تصميم گرفت آنها را به نيل برده و به آب بياندازد، روز بعد فهميديم که آنها را غرق کرده اند.

اين خبرها چيزي نبود که خوله از آن اطلاعي نداشته باشد اما طوري وانمود کرد که اصلا چيزي نمي داند. پدر خوله ادامه داد: من تا امروز چنين فکر مي کردم که همه را غرق کرده اند. اما امروز که در خانه امير بودم مشاهده کردم درِ يکي از اتاقها را قفل کرده اند. عصر امروز باز هم به خانه عمروعاص ‍ رفتم. ما درباره ابن ملجم و کاري که در پيش گرفته صحبت مي کرديم وقتي به اينجا رسيديم، امير تبسمي به من کرد که گويا خبر جديدي دارد. با ديدن چنين حالتي کنجکاو شدم، لذا از امير خواستم دليل اين امر را برايم بيان کند، اما عمروعاص ميل گفتن آن را نداشت تا بالاخره با اصرار زياد، رو به من کرد و گفت: آيا مي داني در اين اتاقي که قفل شده است کيست؟ من گفتم: نه مولاي من، نمي دانم و در شأن من نيست که از امير بپرسم چه کساني در خانه او هستند. عمروعاص باخنده اي بلند گفت: در آن اتاق شخصي را حبس کرده ام که جان مرا از قتل نجات خواهد داد.

با شنيدن حرفهاي عمرو تعجب کردم و منتظر شدم تا توضيح بيشتري را بشنوم، او گفت: دوست من! در اين اتاق عبدالله اموي است که آمدن او به فسطاط باعث شد تا هواداران علي را دستگير کرده و به قتل برسانم.

خوله با شنيدن نام عبدالله فهميد که همان دوست سعيد است و قلبش از خوشحالي به تپش افتاد اما دوست داشت که بفهمد که چه چيزي موجب نجات او شده است؟ پدر خوله ادامه داد: من از سخنان عمرو تعجب کردم پس پرسيدم که چگونه او تو را از مرگ نجات خواهد داد؟ امير گفت: عبدالله به من خبر داد که دوستت ابن ملجم بهمراه دوستانش توطئه قتل علي و تو را در يک روز کشيده اند. وقتي اين سخنان را از عبدالله شنيدم فکر کردم شايد او براي نجات خود چنين دروغي را ساخته است، زيرا مي دانم ابن ملجم از هواداران ماست. لذا تصميم گرفتم تا روز 17 رمضان يعني روز اجراي توطئه قتل او را در اتاق زنداني کنم، پس از آن اگر خبرهايش صحيح بود او را آزاد مي کنم، والا گردنش را خواهم زد.

با شنيدن حرفهاي عمروعاص بدنم به لرزه افتاد که نکند به من سوءظن پيدا کرده باشد، پس فورا برايش قسم خوردم که من غير از تصميم ابن ملجم در قتل علي، چيزي نمي دانستم. بعد از او پرسيدم آيا عبدالله نام توطئه گر را به شما گفت؟ امير گفت: عبدالله اموي نام او را نمي داند. خوله گفت: پدر! پس از آن شما چه کرديد؟ پدرش گفت: دخترم! حقيقت اين است که نمي دانستم چطور صداقت و اخلاصم را نسبت به امير ثابت کنم، زيرا مي ترسيدم بيشتر به من سوءظن پيدا کند. از اينرو تصميم گرفتم نسبت به ابن ملجم بدگوئي کنم و خود را نسبت به او خشمگين جلوه دهم و به او گفتم: اگر من اين مرد خائن را مي شناختم هيچگاه راضي به نامزدي او با دخترم نمي شدم، اما از همين حالا دست او را از خوله قطع مي کنم. وقتي اين حرفها را به عمروعاص گفتم، او رو به من کرد و گفت: اين قول و وعده براي من کافي نيست، من دخترت خوله را خوب مي شناسم و مي دانم او چه دختر محترمي است لذا هميشه مايل بودم او را به عقد يکي از فرزندانم درآورم. اما اکنون تصميم دارم چنانچه حرفهاي اين جوان اموي درست باشد دخترت را براي او خواستگاري کنم، زيرا اين جوان اموي قبل از آنکه فريب دوستداران علي عليه السّلام را بخورد از هواداران ما بود.

خوله با شنيدن خبر زنده ماندن عبدالله بسيار خوشحال شد و به ذهنش ‍ رسيد که علت نگفتن نام قاتل معاويه از طرف عبدالله به عمروعاص، يقينا براي اين بوده است که او نمي خواست عمروعاص اين خبر را به معاويه بدهد تا او نجات پيدا کند. اما با شنيدن مسئله خواستگاري و به جهت شرم و حيائي که داشت ساکت شد و چيزي نگفت. او از اينکه از دست ابن ملجم رهائي مي يافت خيلي خوشحال بود.

پس از آن بياد سعيد و بلال افتاد که کار آنها به کجا خواهد کشيد. خوله همچنان خود را به بي اطلاعي مي زد و لذا با تعجب پرسيد: آيا فکر مي کني قضيه قتل عمروعاص صحت داشته باشد؟ پدرش گفت: بله، فکر مي کنم چنين باشد، اما نظر تو درباره پيشنهاد خواستگاري عمروعاص چيست؟ خوله ساکت شد و جوابي نداد. پدر گفت: نمي دانم معني سکوت تو چيست، اما تو مي داني که ما قادر به رد پيشنهاد امير نيستم.

خوله گفت: فعلا اين مسئله را به بعد موکول مي کنيم، زيرا خوله چيزي جز کنيز و فرمانبردار شمانيست، صبر مي کنيم تا وقتي که امير آنرا تعيين کرده است و آن وقت تصميم مي گيريم. پدر گفت: البته ما صبر مي کنيم، ولي اميدوارم خواستگار جديد لياقت تو را داشته باشد و مثل ابن ملجم خيانت کار نباشد. من از ميان سخنان امير فهميدم که عبدالله مرد محترمي است، او يک اموي است که در منزل عثمان تربيت يافته است وليکن او را فريب داده و هوادار علي نموده بودند اما حال به عقيده سابق خود برگشته است. او جوان رشيد و زيباي به نظر مي رسد زيرا من در شبي که آنها را دستگير کرده بودند او را ديده ام.

خوله همچنان سکوت مي کرد و چيزي نمي گفت، اما پدرش سکوت او را دليل بر رضايت او مي دانست، پس از صرف غذا هر دوي آنها بلند شدند، خوله دست خود را داشته و به اتاق خود رفت. او در اين فکر بود که با پيشنهاد پدر چه کند؟ اما خود را قانع نمود که کاري جز صبر نمي توان کرد.

خوله هرگاه تنها مي شد به فکر سعيد و عشق و علاقه اي که به او پيدا کرده بود مي افتاد، او مي ترسيد که نکند عمروعاص او را به ازدواج عبدالله درآورد در حاليکه هنوز نمي دانست کار سعيد در کوفه به کجا خواهد انجاميد. او از زيرکي و شجاعت عبدالله در شگفت بود زيرا عبداللّه توطئه قتل عمروعاص ‍ را به او گفته بود اما ماجراي کشتن معاويه را مخفي نگه داشته بود. خوله از اين مي ترسيد که نکند خبر عبدالله به واقعيت تبديل نشود و در نهايت موجب کشتن عبدالله گردد. ساعتها را با نگراني و اضطراب سپري مي کرد و چاره اي جز صبر و دل سپردن به قضا و قدر الهي نداشت. عبدالله نيز که در خانه عمرو زنداني بود بسيار مضطرب و نگران بود که اگر توطئه در موقع خود انجام نشود و قاتل منصرف شود چه پيش خواهد آمد.