مجازات ابن ملجم











مجازات ابن ملجم



پس از شهات علي عليه السّلام امام حسن عليه السّلام تقاضاي احضار ابن ملجم را نمود تا به وصيت پدر بزرگوارش عمل نمايد. وقتي که ابن ملجم را نزد حضرت آوردند نگاهي به اطراف خود کرد و ديد همه مردم با چشماني پر از خشم و کينه به او نگاه مي کنند که گويا همه دوست دارند با دست خود او را بکشند، اما ابن ملجم با بي اعتنايي به اين نگاهها رو به امام حسن عليه السّلام کرد و گفت: قبل از مجازات من پيشنهادي دارم و آن اين است که، من با خداي خود پيمان بسته ام که به هر عهدي عمل نمايم، چنانکه عهد کرده ام که علي و معاويه را بکشم و يا در راه کشته شدن آنها کشته شوم، پس اگر به من مهلت دهي به طرف شام رفته تا معاويه را نيز بکشم، پس از آن قول ميدهم که فورا خودم را در اختيار شما قرار دهم.

امام حسن عليه السّلام فرمود: «اينکار ممکن نيست اکنون تو را رهسپار آتش جهنم خواهيم نمود». مردم نفت و هيزم آماده کردند و گفتند: بايد او را آتش بزنيم. عبدالله بن جعفر و حسين بن علي و محمد بن حنفيه گفتند: بايد انتقام خود را از او بگيريم. سپس عبدالله بن جعفر دستها و پاهاي او را بريد، اما ابن ملجم هيچ ناله و فريادي نزد، آنگاه آهن داغ را در چشمانش فرو بردند. ابن ملجم گفت: ميخواهيد چشمان مرا سرمه بماليد؟ و مي خواند: اِقراء بِسْم رَبِّک اَلّذي خَلَق... و تا آخر سوره را خواند. سپس او را داخل زنبيلي نمود. و به روغن آغشته کرده و به آتش کشيدند.[1] .

سعيد پس از ديدن مجازات ابن ملجم به ياد حرفهاي اوافتاد که گفته بود: قطام نامزد من است و کشتن علي نيز مهريه اوست. او از مکر و حيله هاي قطام در تعجب و حيرت بود که چگونه اين زن براي گرفتن انتقام پدر و برادرش دست به اين همه جنايت مي زند، و به ياد پسر عمويش عبدالله افتاد که او نيز از جمله قربانيهاي اوست. او چنان به فکر فرو رفته بود که حتي فرياد ارادت مردم و بيعت آنها با امام حسن را نمي شنيد، در اين هنگامه صداي آشناي را شنيد، او بلال بود که به او مي گفت: سرور من بيا از اينجا بيرون برويم تا حرفهاي که دارم به تو بزنم.

سعيد از شنيدن تقاضاي بلال به خود آمد و بدون آنکه کسي متوجه شود بهمراه بلال از بين جمعيت خارج شدند. آن دو به ميدان کوفه که شتران را در آنجا بسته بودند رفتند و پس از باز کردن شتران بسوي خانه حرکت کردند. در بين راه مردم را مشاهده مي کردند که دسته دسته براي عزاداري به خانه علي عليه السّلام ميرفتند.

وقتي به خانه رسيدند هيچکس در آنجا نبود، زيرا همگي به خانه اميرالمؤمنين رفته بودند. خستگي و بيخوابي و از همه مهمتر ديدن وقايع و اتفاقات ناگوار کوفه سعيد را از پاي درآورده بود، لذا بلال را ترک کرده و وارد اطاق مخصوصي شد، لباسهايش را درآورد و بر بالشي تکيه داد تا کمي استراحت کند، اما از شدت خستگي خوابش برد. بلال نيز از کثرت خستگي به خواب رفت. آن دو تا غروب خوابيدند. در اين هنگام سعيد بر اثر صداي خدمتکاران که از منزل علي عليه السّلام برگشته بودند بيدار شد، سعيد از آنها خواست او را با بلال تنها بگذارند و از يکي از خادمين خواست که چراغي را در اين اتاق روشن کند.

پس از اينکه بلال و سعيد تنها ماندند سعيد گفت: بلال! آنچه مي خواهي بگو که من آماده شنيدن آنها هستم. بلال گفت: سرور من آيا اجازه ميدهيد از شما تقاضا کنم که بمن بگوييد به چه علت نتوانستيد کارتان را درست انجام دهيد و خبررا به علي عليه السّلام برسانيد؟ سعيد آهي کشيد و گفت: مسبب همه اين گرفتاريها زني است که امروز اسم او را از زبان ابن ملجم شنيده اي. بلال گفت: بله فکر مي کنم آن زن قطام دختر شحنه است. سعيد گفت: بله، خداوند روي او را سياه کند، آن زن حيله گر باعث کشته شدن علي عليه السّلام و پسر عمويم عبدالله است و او بود که ابن ملجم معلون را به مجازات قتل کشانيد. بايد به تو بگويم که اين زن فتنه هاي ديگري را نيز در سر مي پروراند زيرا شنيده ام او درصدد کشتن من نيز هست. آنگاه ماجراي آشنائي خود با قطام را مفصلا براي بلال بيان کرد.

بلال از شنيدن سخنان سعيد، انگشت به دندان کرد و آهي کشيد. سعيد گفت: بلال چه شده است که اينطور آه مي کشي؟ بلال گفت: علت آه کشيدن من اين است که من امروز صبح قبل از وقوع حادثه در مسجد بودم و اين زن را که در چادر خود بود ديدم و ابن ملجم را ديدم که به همراه رفيق خود به ديدن قطام رفت، اي کاش همانجا آنها را مي گرفتم، اما من فکر مي کردم علي عليه السّلام از جريان توطئه آگاه شده است. ولي اکنون اگر خدا بمن عمري دهد انتقام خون علي عليه السّلام و انتقام خيانتهاي قطام را خواهم گرفت. جالبتر آنکه، همين ابن ملجم از سرورم خوله نيز خواستگاري کرده بود اما خوشبختانه خوله به او علاقه نداشت و حاضر نشد همسر او شود.

بلال نمي دانست که سعيد نيز اين ماجرا را از خوله شنيده است. و سعيد هم از اين اطلاع چيزي به بلال نگفت تا صحبتهاي او تمام شود. بلال ادامه داد: مي دانم وقتي خوله خبر کشته شدن اين جنايتکار را بشنود خوشحال خواهد شد. سعيد گفت: اگر خوله او را دوست نداشت، پس چه کسي او را مجبور به ازدواج با ابن ملجم مي کرد؟ بلال گفت: پدر خوله او را تحت فشار شديد قرار داده بود که بايد همسر او شود اما خوله هيچگاه راضي به اين کار نشد.

سعيد با شنيدن سخنان بلال به ياد صورت و سيرت زيباي خوله که چون فرشتگان بود افتاد، اينکه او چه زن دلير، با غيرت و فداکاري است. او به ياد ميل و احساس محبتي که در فسطاط به خوله پيدا کرده بود افتاد. اما بخاطر وعده هاي قطام و قضيه علي عليه السّلام نمي توانست احساسات خود را اظهار کند. پس از آن نيز هيچگاه محبت او از دلش خارج نشد، اما هنگاميکه بلال ياد او را بميان آورد عشق و علاقه به خوله براي او تازه شد، لذا دوست داشت بيشتر درباره او صحبت کند. پس گفت: آيا تو يقين داري که خوله در مسئله ازدواج ابن ملجم، با پدرش مخالفت کرد؟

بلال گفت: بله من به آنچه گفته ام يقين دارم. و در حاليکه لبخند مي زند گفت: علاوه بر اين، چيز ديگري هم از او مشاهده کرده ام. سعيد با شنيدن اين حرف گفت: آن قضيه چيست؟

بلال گفت: آيا شما متوجه آن شديد؟ سعيد گفت: نه من چيزي نمي دانم. بلال گفت: من احساس کردم شما در نظر او با اهميت و دوست داشتني هستيد، البته شما هم متوجه آن شده ايد. سعيد گفت: از کجا فهميدي که من چنين هستم؟ بلال گفت: از آنجاييکه اين دختر در يک شب چند مرتبه براي نجات تو از خانه بيرون آمده بود. خوله خيال مي کرد کسي متوجه کارهايش ‍ نيست در حاليکه من کاملا او را زير نظر داشتم، مهمتر از آن اينکه وقتي او به من دستور داد تا با تو به کوفه بيايم به من سفارش کرد، هرگاه توطئه ابن ملجم را خنثي کرديد و حضرت را از قتل نجات داديد فورا بهمراه سعيد به فسطاط بگردد، زيرا با بدام افتادن ابن ملجم خوله نيز از ازدواج با او نجات مي يابد.

سعيد که به حقيقت مسئله پي برده بود با تأسف گفت: اما تو مي داني که من از فسطاط فرار کرده ام و برگشتن من به آنجا به قيمت جانم تمام خواهد شد و اگر عمروعاص از حضور من مطلع گردد به کمتر از کشتن من راضي نخواهد شد، علاوه بر اين من از شهري که پسر عموي خود را درآنجا از دست داده ام بيزارم.

سعيد پس از بيان اين جملات لحظه اي ساکت شد و سپس آهي کشيد و گفت: آيا تو يقين داري که خوله به من ميل و علاقه دارد؟ اگر چه من غيرت، بزرگواري و فداکاري او را در ماجراي ياري امام عليه السّلام يده ام، او نزد من احترام و ارزش خاصي دارد، عشق و علاقه به او از همان موقع در دلم نشسته است، اما در آن موقع هنوز قلب من به عشق قطام مشغول بود، خداوند او را لعنت کند که مرا به مکر و حيله خود فريب داد.

بلال گفت: سرور من! اسم اين زن خيانتکار را نيز بميان نياور، زيرا به خدا قسم از شنيدن نام او هم متنفرم و چون من فکر مي کنم سُستي من باعث نجات او شده است. اين زن معلون و پليد بخاطر انتقام پدر و برادرش بزرگترين خيانتها را در اسلام مرتکب شده است و من تا عمر دارم از ريختن خون او صرف نظر نخواهم کرد. سعيد گفت: تو فکر مي کني او هنوز هم در کوفه است؟ بلال گفت: او با جنايتي که مرتکب شده، بعيد است هنوز هم در کوفه مانده باشد زيرا اکنون مردم کوفه مي دانند او شريک قتل علي عليه السّلام است. سعيد گفت: فکر مي کني به کجا برود؟ بلال گفت: نمي دانم، ولي فردا صبح در اين باره تحقيق خواهيم کرد، اما اگر شما الان با من به فسطاط نيايي، خوله از من دلگير و ناراحت مي شود.

سرور من! خوله دختر زيبا و عاقلي است و اگر پدرش که از طرفداران معاويه است نبود او کارهاي ميکرد که مردان بزرگ هم نمي توانستند اما متأسفانه پدر او از طرفداران معاويه است و هميشه با دخترش که طرفدار علي عليه السّلام است در عقيده اختلاف و نزاع دارد.

سعيد احساس مي کرد که علاقه و کشش خاصّي نسبت به خوله پيدا کرده است، دوست داشت هر چه زودتر او را ببيند تا سخنان شيرين او را بشنود، ولي ترس از عمروعاص براي مجازاتش او را از رفتن به فسطاط باز مي داشت. آنگاه بيادش آمد، در همين شبي که ابن ملجم علي عليه السّلام را به شهادت رسانيد دو نفر ديگر تصميم داشتند، يکي معاويه را در شام به قتل برساند و ديگري عمروعاص را در مصر به قتل برساند. پس به بلال گفت: آيا يادت هست که به تو گفته بودم دو نفر ديگر نيز توطئه قتل معاويه و عمروعاص را کشيده اند؟ بلال گفت: بله يادم هست اما من گمان نمي کنم که پسر عاص با آن مکر و حيله اي که دارد به همين راحتي کشته شود. سعيد گفت: چه چيزي موجب نجات او مي شود؟ او هيچ اطلاعي از اين دسيسه ندارد، لذا اگر آن شخص موفق به کشتن عمروعاص شده باشد رفتن من فسطاط آسان خواهد بود. بلال گفت: تحقيق در اين مسئله احتياج به دقت زيادي دارد و چاره اي نيست جز اينکه يا صبر کنيم و اخبار را بشنويم و يا خودمان به فسطاط برويم تا از اين قضيه آگاه شويم. سعيد گفت: من تاب و تحمل انتظار کشيدن را ندارم، بهتر آن است که تو فورا تنها به فسطاط رفته تا خبر صحيح را برايم بياوري و اگر از مسير شام بروي بهتر است چون موقع برگشت هر دو خبر را باهم خواهي آورد. بلال گفت: مولاي من! امر، امر شماست اما شما چه مي کنيد؟ سعيد گفت: من در کوفه مي مانم تا اطلاعي از مکانِ قطام خيانتکار بدست آورم و اگر موفق به پيدا کردن او شدم شديدا از او انتقام خواهم گرفت، زيرا اگر نتوانم از او انتقام بگيرم هميشه بايد متأسف باشم، اگر اين زن ملعون زنده باشد علاوه بر کشتن علي عليه السّلام و پسر عمويم از من نيز نخواهد گذشت.

بلال گفت: تو را به خدا قسم اجازه بده من از او انتقام بگيرم، زيرا دوست دارم علاوه بر قطام خائن از آن پيرزن مکار نيز انتقام بگيرم. سعيد گفت: اي بلال وقت را از دست نده، همانطور که گفتم به شام و مصر برو و خبرهايش را در اينجا برايم بياور.

بلال گفت: به خوله چه بگويم؟ آيا پيغامي براي او نداري؟ سعيد گفت: از قول من به او بگو بسيار شوق ديدار او را دارم، ولي اکنون به علت مشکلات فراوان نمي توانم نزد او بيايم، به او بگو با خدا عهد بسته ام که هيچگاه دل به غير او نبندم. بلال گفت: اما راضي کردن خوله به عهده من است و من او را راضي به اين کار مي کنم.

او (بلال) مقداري سکوت کرد و از اينکه اين حرف را از سعيد شنيده بود خيلي خوشحال بود سپس رويش را برگرداند و گفت: اما عمروعاص هنوز زنده است و پدر خوله هم نسبت به ياران علي دشمني خاصي دارد من فکر نمي کنم که او به اين ازدواج راضي باشد، حالا بگو ببينم چاره چيست؟ سعيد گفت: اين ديگر مربوط به خودت است هر موقعي برايم خبر آوردي قضيه را پي گيري مي کنيم، سپس گفت: اين حرفها بس است، اکنون خود را براي سفر آماده کرده و به خدا توکل کن.

بلال پس از خداحافظي از سعيد به سوي فسطاط حرکت کرد. اما سعيد در اين فکر بود که چگونه اين زن خائن را پيدا کند و چگونه رضايت پدر خوله را که از هواداران سر سخت معاويه بود جلب کند ولي آتش انتقام از قطام بخاطر آنچه به امام عليه السّلام رسيده بود در او شعله ور شده بود، سپس ‍ تصميم کرد او را يا با دست خودش به قتل برساند يا با همکاري امام حسن عليه السّلام بعد از اينکه به خلافت رسيد.







  1. مرحوم مجلسي (ره) در کتاب شريف بحارالانوار يادآور مي شود که بعد از شهادت امام علي عليه السّلام فرزندان آن حضرت ابن ملجم را به محل شهادت آن حضرت برده و امام حسن عليه السّلام ضربتي به او زدند و مردم هم بر سرش ريخته و او را تکه تکه کردند، سپس از مسجد بيرون آوردند و براي او آتشي مهيا کرده و سوزاندند. بحارالانوار ج 42 ص 232 و 298.