افشاي نقشه شوم قطام











افشاي نقشه شوم قطام



وقتي ريحان اسم بلال را شنيد، قلبش فرو ريخت چون به دقّت در او نگريست او را شناخت که غلام خوله است. ريحان او را در شهر فسطاط ملاقات کرده بود و تمام اسرارش را به او گفته بود، ريحان فکر نمي کرد که او روزي همراه با سعيد به اين جا بيايد، ريحان نگران شد و سعي و تلاش زيادي کرد که خودش را پنهان کند تا بلال او را نبيند و نشناسد. اما وقتي سعيد بلال را صدا زد. بلال هم به نزديکي او آمد سعيد گفت: آيا بهتر آن نيست که يکسره به کوفه برويم؟ بلال گفت: امر، امر شماست ولي من براي تو غذا آماده کرده بودم آيا بهتر نيست که مقداري از آن غذا را بخوري و استراحت کوتاهي هم بکنيم سپس هر جا خواستيم برويم؟ سعيد گفت: بعضي از نزديکان و آشنايان به دنبالم فرستاده و مرا به شام دعوت کرده اند.

اما بلال متوجه ريحان که در جايي خودش را پنهان کرده بود شد، او را ديد در حالي که سعي داشت خودش را پشت شاخه ها و تنه درختان مخفي کند تا کسي او را نبيند، سعيد هم در طول مسير بلال را از توطئه گروهي نسبت به بزرگان با خبر کرده بود. بلال هم در اين جا فرصت را غنيمت شمرد و گفت: آقاي من! بهتر نيست که از اين دعوت صرفنظر کرده و به کار مهمي که به خاطرش به اين جا آمده ايم بپردازيم، چون مي ترسم که رفتن ما به نزد آشنايان تو سبب تأخير در کار ما بشود و چه بسا آنها ندانند که ما به چه دليل به اينجا آمده ايم و ممکن است براي شما بعد از شام اتفاقي بيفتد، اما بهتر است اول پيش امام علي عليه السّلام برويم و او را از واقعه مهم باخبر کنيم بعد از آن هر جا خواستي برويم. اين رأي و نظر من است حالا هر چه تو مي خواهي انجام ده، علاوه بر آن براي تو غذا آماده کرده ام اگر دوست داشتي بخور سپس هر چه مي خواهي بکن.

سعيد از اين رأي و نظر بلال خوشش آمد و سعي کرد بلال را با ريحان آشنا کند و از اسراري که مي داند او را با خبر کند سپس رو به بلال کرد و گفت: ناگفته نماند اين شخص (اشاره به ريحان) هم با ما در هدفمان که نجات علي عليه السّلام است هم پيمان است. بلال گفت: پس مرا ببخشيد حالا که قصد داريم همگي به پيش امام عليه السّلام برويم پس بيايد مقداري غذا بخوريد تا من شترها را آماده کرده و بعد از غذا همگي با هم به طرف خانه امام حرکت کنيم.

بلال به آن قسمتي که ريحان در پشت درخت مخفي شده بود حرکت کرد، ريحان سعي داشت خودش را پنهان کند و او تصميم گرفته بود قبل از اين که بلال او را کاملا بشناسد به کوفه برگردد تا اسرارش فاش نگردد، ولي چيزي نگذشت که بلال به او نزديک شد و با او سخن گفت. ريحان هم با صداي لرزان و آهسته جوابش را مي داد، در حالي که مشغول رسيدگي به کفش و شکل و شمايل خود بود نگاهي به بلال نمي کرد. به نظر بلال اين امري عجيب برايش تلقي شد و گفت: بيا اينجا بنشين اي برادر، تا آقايم غذايش را بخورد و با هم برويم. ريحان ساکت شد و جوابي نداد و اين گونه وانمود کرد که عصايش را گم کرده و دنبالش مي گردد. او به دنبال گمشده مي گشت بلال هم همراهي او مي کرد تا اين که وقتي از کنار درخت دور شد و به روشنائي که در آنجا روشن کرده بودند رسيد، چهره ريحان نمايان شد. بلال او را شناخت و فهميد اين همان شخصي است که براي خبر مهمي به فسطاط آمده بود، از اين رو خدعه و نيرنگ او را فهميد خصوصا وقتي که او را ديد در پشت درختان خودش را مخفي مي کند، بطرفش رفت و دستش را گرفت و کشيد و گفت: اي رفيق من اين جا بنشين تا مولايم کارش را تمام کند و با هم برويم. ريحان با حالتي خشمناک دستش را از دست بلال کشيد. بلال به دنبالش حرکت کرد و گفت: اي رفيق معلوم مي شود تو مرا بياد نمي آوري، آيا بياد نداري که ما در فسطاط همديگر را ملاقات کرديم؟ ريحان نهيبي به او زد و گفت: کدام فسطاط!! من نه فسطاط را مي شناسم، نه تو را!! اي کاش الا ن تو را نديده بودم چون عصاي من هم به خاطر آشنايي با تو گم شده.

سعيد فرياد ريحان را شنيد و همچنان مشغول غدا خوردن بود ولي از دور به آنها نگاه مي کرد، آن دو را مشاهده کرد که با هم مجادله مي کنند. ريحان را صدا کرد و گفت: ناراحت نشو اي ريحان، بلال به درخواست من به اين جا آمده. ريحان ساکت شد و مجبور شد که به وي نزديک شود ولي همچنان حضورش را در مصر انکار مي کرد و مي گفت اصلا به مصر نرفته است. وقتي که به سعيد نزديک شد، سعيد به او گفت: به خاطر چه با بلال مجادله مي کردي؟ ريحان گفت: با او مجادله نمي کردم، وقتي دنبال عصايم مي گشتم، او حرفي زد که من اصلا نفهميدم که چه مي گويد.

سعيد رو به بلال کرد و گفت: چه خبر شده اي بلال؟ به ريحان چه گفتي؟ بلال گفت: من چيزي نگفتم ولي به او ياد آوري کردم که او را در فسطاط چند روز پيش ديده ام ولي او انکار مي کند و مي گويد تو اشتباه مي کني. سعيد گفت: او حق دارد انکار کند چون او ماههاست که از کوفه بيرون نرفته است. بلال دوباره به ريحان با دقّت نگريست و گفت: ولي من آنچه که مي گويم به آن يقين دارم چون بارها او را در فسطاط ديده ام، شايد او به دلايلي آن را انکار مي کند، چون وجودش در آنجا عواقب بدي براي مولايم و رفيقش به همراه داشت.

سعيد به شگفت آمد و لقمه اي که در دهانش بود نتوانست فرو ببرد و با حالت تعجّب گفت: چه مي گويي اي بلال؟ من فکر مي کنم تو اشتباه مي کني، اين ريحان، غلام قطام، دختر شحنه مي باشد وقتي من از کوفه براي مسافرت به طرف مکه حرکت مي کردم او را در آنجا ديدم و مطمئنّم که او هرگز کوفه را ترک نکرده، شايد تو در فسطاط شخصي شبيه او را ديده باشي. وقتي ريحان توجيهات و عذرتراشي سعيد را شنيد نفس راحتي کشيد و به آهستگي گفت: من هم فکر مي کنم او اشتباه مي کند چون چه بسيار مردم که نسبت به هم شباهت زيادي دارند، اما از اين که من خشمگين شدم خدا مرا ببخشد پس ‍ اجازه بدهيد دنبال عصايم بگردم شايد او را پيدا کنم.

در اين وقت ريحان صداي دردناکي شنيد که مي گفت: من هم به دنبال گمشده ات مي گردم تا جبران اشتباه من نسبت به تو باشد. آن گاه ريحان توجهي به بلال کرد و با تبسّم مليحي حيله و نيرنگ خود را کامل کرد، اما بلال در هنگام جست و جو همچنان به ريحان توجه داشت و يقين داشت ريحان همان شخصي است که او را در فسطاط ديده، وقتي که خاتون او خوله او را صدا مي کرد او با همين شخص در حال صحبت بود و بلال هم نزد خوله رفته و همه قضاياي را که ريحان برايش گفته بود براي خانم توضيح داده بود. ولي از وقتي که با او مأنوس شده بود همچنان به ريحان توجه داشت. وقتي حرفهاي ريحان تمام شد بلال به او رو کرد و گفت: ممکن است من اشتباه کرده باشم. ولي سؤالي از تو مي کنم که اميدوارم با صداقت کامل به آن جواب دهي. ريحان گفت: هر چه مي خواهي بپرس. بلال گفت: آيا به خاطر نمي آوري که مرا جايي ديده باشي؟ ريحان به دقت به چهره بلال نگاه کرد و فکر مي کرد او به خاطر هدفي اين سؤال را کرده. از اين رو گفت: نه اي برادر! من به ياد نمي آورم که شما را تا الا ن ديده باشم. امّا بلال گفت: جاي بس ‍ تعجب است ولي من مطمئنّم که تو را ديدم، با تو صحبت کردم، اين صورت و اين صدا را کاملا مي شناسم و تو به يقين قبلا به شهر فسطاط رفته اي. ريحان گفت: بله من چند سال پيش به فسطاط رفتم. بلال خنده اي کرد و گفت: ولي تو چند لحظه پيش گفتي که هرگز به آنجا نرفتي و فسطاط را نمي شناسي!! ريحان دستپاچه شده و خواست که مغالطه کند از اين رو گفت: اين خيالات را کنار بگذار و وقت ما را با اين اوهام مشغول مکن.

سعيد در طول گفتگوهاي آنها ساکت بود حرفهايشان راباور مي کرد. اما بلال مي ترسيد که سکوتش باعث شود که سعيد همراه با ريحان به خانه قطام برود از اينرو، به ريحان نگاهي کرد و گفت: اگر واقعا راست مي گويي پس بر تو لازم است که همراه ما براي کار مهمي که مي رويم بيايي، پس همين الا ن با ما به منزل امام عليه السّلام بيا. ريحان گفت: من علاقه ام در اين کار از شما بيشتر است ولي من ترجيح مي دهم که آقايم سعيد همراه من پيش خاتون من قطام بيايد و با او ملاقات کند سپس بعد از آن هرجا مي خواهد برود. بلال گفت: باشد سعيد همراه تو مي آيد ولي من به جاي او به منزل امام عليه السّلام مي روم.

ريحان مانده بود که با اين پيشنهاد بلال چه بکند و آثار خشم و نگراني در چهره اش پيدابود و نمي دانست که چگونه از اين مهلکه عبور کند از اين رو گفت: چرا اين قدر امر را مشکل مي کني؟ و چرا نسبت به من تا اين اندازه سوءظن داري؟ ما شايسته تر به انجام آن کاري هستيم که شما اصرار بر آن داريد.

براي بلال مسلّم شد که سوءظن او به ريحان بجا بود بنابراين گفت: من هم به تو و هم به خاتون تو سوءظن دارم. ريحان ترسيد مبادا بيشتر مفتضح شود خود را عصباني نشان داد و به سعيد گفت: من از بي شرمي اين غلام احمق و سکوت آقايش نسبت به او در تعجّب هستم، همين الا ن از شما جدا مي شوم و هر کاري دوست داريد بکنيد، اين را گفت و به طرف کوفه حرکت کرد.

سعيد وبلال همچنان متحيّر بودند به دنبال او نگاه مي کردند. ريحان رفت اما آنها همچنان پشت سرش را نگاه مي کردند و حرفي نمي زدند وقتي که ريحان رفت سعيد گفت: چه مي گويي اي بلال؟ خيال مي کنم که در خوابم؟ تو درباره اين غلام چه مي گفتي؟ من مطمئن هستم که تو او را در فسطاط ديده اي! بلال گفت: بله اي آقاي من وقتي که تناقص گويي و عصبانيّت او را ديدم ايمان به عقيده ام بيشتر شد که او دروغ مي گويد. سعيد گفت: چرا او از رفتن به فسطاط طفره مي رفت و انکار مي کرد؟ بلال گفت: براي اين که در فسطاط مرتکب خلاف و جنايتي شده بود، تف براو، اي کاش قبل از فرارش ‍ او را مي گرفتيم، او بود که نزد عمروعاص راز شما را آشکار کرد. سعيد به هوش آمد و پرده فراموشي از سرش بيرون رفت و به ياد آورد آن چيزهايي که خوله از ملاقات غلامش با غلام ديگر برايش گفته بود، غلامي که رازش را در نزد عمروعاص فاش ساخته و سعيد در آن روز تعجب کرده بود که چگونه خبر ورود آنها به فسطاط رسيده بود در حالي که از آمدن آنها به فسطاط به غير از قطام و لبابه و اين غلام کسي باخبر نبود، براي سعيد معلوم شده که ريحان به دستور خانمش به فسطاط آمده بود و بياد آورد از شک و ترديد پسرعمويش نسبت به گفته هاي قطام و از اين که به حرفش ترتيب اثر نداده بود، انگشت ندامت به دندان گزيد. او همچنان بي حرکت ايستاده بود بلال هم در پيش رويش ايستاده و ساکت بود. سعيد رو به بلال کرد و گفت: آفرين بر خوله، خدا او را به سلامت بدارد او فرشته اي بود که خدا براي شناساندن اين حقايق براي ما فرستاده بود ولي افسوس که نتيجه نيرنگ و حيله ريحان اين بود که عبداللّه در رود نيل غرق شود ولي خدا را شکر که حيله ونيرنگ او درباره امام عليه السّلام ارگر نشد زيرا قبل از وقوع حادثه ما پرده از اين راز گشوديم. سپس ساکت شد و به ياد مي آورد آن علاقه و اخلاصي که قطام نسبت به او مي گفت، البته همه را از روي مکر و حيله بيان مي داشت، کار خيلي برايش بزرگ جلوه کرد و عواطف سعيد از بيرون رفتن علاقه از قلبش نسبت به قطام و آشکار شدن مکر و حيله هاي او به جوش آمد. در اين لحظه ديگر نتوانست خودش را کنترل کند و شروع به گريه کرد.

سعيد خجالت مي کشيد از اين که بلال اشکش را بيند به او گفت تا شترها را آماده کند. رويش را برگرداند گريه امانش نداد خصوصا وقتي که از ناداني او مصيبتي که براي عبداللّه پيش آمده بود. مدام گريه مي کرد و مي گفت: تُف بر تو اي قطام، آيا راست است که تو غلامت را پيش عمروعاص فرستادي و افشاي اسرار کردي تا او ما را بکشد؟ کجاست عهد تو؟ کجا رفت وعده هاي تو؟ تو نبودي که مي گفتي من از کشتن علي توبه کردم؟ افسوس اي برادرم اي عبداللّه تو کشته ناداني و حيله و نيرنگهاي اين زن شدي!! آه اي قطام! آيا خدا اين گونه قلبهاي شقي و سخت را مي آفريند؟ آيا راضي مي شدي عاشقي که حاضر بود در راحت جانفشاني کند بُکشي، آيا حاضر مي شدي بيگناهي را که قصد نجات امام عليه السّلام را داشت به قتل برساني؟ علي عليه السّلام کشته شود در حالي که تو شاهد و ناظر بر قتل امام عليه السّلام باشي؟ آه اگر وقت کافي داشتم اول بسرعت براي انتقام از (قطام) مي رفتم سپس پيش امام شرفياب مي شدم!! در اين وقت سعيد سکوت کرد و گويا اين که تازه از خواب بيدار شده، به اين طرف و آن طرف نگاهي کرد، شب مهتابي و هواي خوش و نسيم روح نوازي را احساس کرد دوباره به ياد آورد حادثه اي بزرگي که اتفاق خواهد افتاد. و باز عشق و علاقه اي که به قطام داشت در دلش ‍ شعله ور شد و عقيده اش نسبت به او تغيير کرد و به خودش گفت: «شايد قطام بي گناه باشد.» شايد ريحان راست بگويد و بلال اشتباه کرده باشد. ولي به خودش آمد وهمه اين افکار را خوشبيني هاي خودش نسبت به قطام قلمداد کرد. سپس توجّهي به بلال کرد ديد بلال شترها را آماده مي کند، به طرفش ‍ حرکت و اشکهايش را پاک کرد و همين که به طرفش مي رفت به خودش ‍ مي گفت: اي قطام! حيله و نيرنگ تو نسبت به عبداللّه کارساز بود ولي نسبت به امام عليه السّلام ارگر نخواهد شد، همين الا ن به سمت امام عليه السّلام خواهم رفت و به کمک او از شرّ تو و آن عجوزه مکار و اين غلام شرور آسوده خواهم شد. بعد از آن سوار شتر شد و بلال هم به دنبالش حرکت کرد و به طرف خانه امام عليه السّلام حرکت کردند.