خواستگاري ابن ملجم از قطام











خواستگاري ابن ملجم از قطام



ابن ملجم از کنايه زدن لبابه مقصودش را فهميد از اين رو گفت: اگر به مقصود ومردام برسم من يکي از خوشبخترين مردم دنيا خواهم بود. قطام خودش را به ناداني زد و گفت: اي آقاي من! بگو ببينم مراد و مقصودت چيست؟ عبدالرحمن گفت: من به نيّت خواستگاري پيش تو آمده ام ولي اکنون مي بينم بار غم و اندوهت بقدري سنگين است که شايد من توانايي برداشتن آن را نداشته باشم، پس هر چه از من ساخته است بگوتا برايت انجام دهم. قطام آه پردردي کشيد و گفت: از اين که درخواسته ات اين قدر صراحت و عجله داري در تعجب هستم در حالي که قبلا همديگر را ملاقات نکرده ايم. لبابه در اين جا سخنان قطام را قطع کرد و گفت: بله اگر چه شما تا الا ن همديگر رانديده ايد ولي لبابه که شما را خوب مي شناسد و اگر خانم من اجازه بدهد مي گويم که (خداوند) شمارا براي زندگي کردن با هم، آفريده است.

قطام ساکت شد اما ابن ملجم شروع به سخن کرد و گفت: با اين وجود هرچه از من مي خواهي بگو تا برايت فراهم کنم. قطام همچنان ساکت بود و طوري وانمود به شرم و حياء و دودلي مي کرد تا به اين وسيله تا به اين وسيلهتمام حيله ها و نيرنگهاي خود را به کار ببرد. سپس نگاهي به لبابه کرد گويا اين که با زبان بي زباني مي خواهد بگويد: «من از گفتن آن شرم و حياء دارم.» در اين جا لبابه گفت: «من به جاي تو شرائط تو را مي گويم.»