ملاقات ابن ملجم با قطام











ملاقات ابن ملجم با قطام



چيزي نگذشت که لبابه خنده کنان وارد اطاق شد، قطام هم از او به شايستگي استقبال کرد و کنارش جاي داد، لبابه گفت قبل از اين که بنشينم اجازه بده تا دوستي را که براي ديدن روي تو به اين جا آورده ام به داخل بياورم. قطام گفت: به تو و همه کساني که همراحت هستند خوشآمد مي گويم. آنها را به اطاق راهنمايي کن. لبابه هم فريادي زد و گفت؛ عبدالرحمن داخل شو. هنوز سخنش تمام نشده بود که مردي بلند قامت و لاغر اندام، که ريش ‍ کمي هم داشت وارد اتاق شد در حالي که ما برق دشمني و شرارت از چشمانش مي درخشيد، عبايي به خو پيچيده و عمامه اي بر سر نهاده و آثار سفر از سروصورتش نمايان بود، کفشهايش را در آورد و داخل اطاق شد و سلام کرد قطام جواب سلامش را داد و او را به گرمي پذيرفت و دستور نشستن به او داد، عبدالرحمن چهار زانو روبروي او نشست و شمشير خود را روي دامن نهاد و از حالت او فهميده شد که اين شمشير اهميّت ويژه اي براي او دارد.

قطام آغاز به سخن کرده و گفت: مهمان عزيز ما از چه قبيله اي است؟ ابن ملجم گفت: از قبيله مراد. قطام گفت: بَه بَه عجب نَسَب خوبي!! لبابه گفت: او عبدالرحمن بن ملجم، از قاريان مشهور که قرآن را در نزد معاذ بن جبل ياد گرفته، حتما نام او را شنيده اي. قطام با صداي لرزاني گفت: خاله جان تو بهتر حال و روزم را مي داني، تو آگاهي به اين که مشکلات و مصيبتهاي بر من وارد شده، براي من هيچ هوش و هواسي باقي نمانده همه فکر و ذکر من کشته شدن برادرم و پدرم است و تمام سعي و تلاش من انتقام از دشمنان و قاتلان آنها مي باشد، اين بگفت و شروع به گريستن کرد. اما عبدالرحمن زير چشمي به او نگاه مي کرد و فريفته عشق او و جمال زيبايش شد، اگر چه قبلا زيبايي او را شنيده بود ولي الا ن زيبايي او را به چشم مي ديد.

وقتي لبابه با او ديدار کرده بود چيزي از کشتن علي عليه السّلام و آنچه که قطام قصد آن را داشت به وي نگفته بود. فقط به او گفته بود «من مي دانستم که تو به کوفه آمدي و مي دانستم که تو زنان زيبارو را دوست مي داري، من زن ماهروئي را سراغ دارم که قشنگ تر از او در عراق نيست.» اکنون او مي ديد که لبابه راست گفته و زني به آن زيبايي نه فقط در عراق بلکه در دنيا يافت نمي شود. راستي جاي بس شگفت است که مردي تصميم دارد تا چند روز ديگر اميرالمؤمنين عليه السّلام را بکشد بايد نگران و مضطرب باشد در حالي که در فکر خوشگذراني است. وقتي ابن ملجم سخنان قطام را شنيد و گريه او را ديد گفت: چه چيزي خانم را غمگين و ناراحت کرده، آيا من مي توانم غم و اندوه او را برطرف کنم؟ لبابه گفت: بر تو پوشيده نيست که رنج و مصيبت سنگيني در جنگ نهروان بر او وارد شده، پدر و برادرش در اين جنگ کشته شده اند (خداوند آنها را رحمت کند) از اين جهت قطام در فراق آنها آرام و قرار ندارد و تا الا ن هم براي اين دو عزيز مي گريد، ولي من مي خواهم با شوهر لايقي که برايش پيدا مي کنم اين غم و غصه را از او دور کنم.