ديدار ابن ملجم با لبابه











ديدار ابن ملجم با لبابه



لبابه با خاطري شاد به نزد قطام برگشت و گفت: بدون شک ما به مقصود و مراد خود خواهيم رسيد قلبم گواهي مي دهد که علي کشته خواهدشد و به آسانترين راه کينه و دشمني خود را از او خواهيم گرفت. اما قطام همچنان سکوت کرده بود مثل اين که درباره امر مهمي فکر مي کند. لبابه از او سئوال کرد: چه اتفاقي افتاده اي قطام که تو را اين قدر به خودش مشغول کرده؟ قطام گفت: خاله جان من مي ترسم. لبابه گفت: از چه مي ترسي؟ قطام گفت: از سعيد مي ترسم چون غلامم ريحان گفت که سعيد در شهر فسطاط دستگير نشده است و به يقين او هم اسم ابن ملجم را شنيده و هم زماني که توطئه بايد انجام بگيرد مي داند. بنابراين او خبر را به علي خواهد داد و تمام سعي و تلاش ما بيهوده خواهد شد. لبابه گفت: بگو ببينم اي دختر! رأي تو در اين باره چيست؟ قطام گفت: ما بايد فکر و انديشه دقيقي را در اين مورد به کار ببريم و قبل از وقوع حادثه چاره جويي کنيم. لبابه گفت: چه فکري داري؟ قطام گفت: تمام سعي و تلاش ما بايد اين باشد که از رسيدن او به نزد علي جلوگيري کنيم، چون او الا ن در حال رسيدن به کوفه است. لبابه گفت: اين که کاري ندارد، ريحان را به بيرون شهر کوفه مي فرستيم تا منتظر او باشد. وقتي که سعيد رسيد يا مانع ورود او به شهر مي شود يا با حيله و نيرنگي (مثل اظهار علاقه ما نسبت او)، سعيد را به نزد ما مي آورد. و شکي نيست وقتي که علاقه و شوق ديدار تو را بشنود همه چيز را فراموش کرد. و به سوي تو خواهد آمد، وقتي به اينجا آمد او را بارضايت خاطر يا از روي اجبار در اينجا نگه مي داريم، حالا بگو ببينم نظرت چيست؟ قطام گفت: من هم حرف تو را مي پسندم، اما الا ن 15 رمضان است و براي روز موعد بيش از يک روز باقي مانده پس بايد به سرعت شخصي را به خارج کوفه بفرستيم تا اين که يا او را متوقف کند يا پيش ما بياورد، ريحان هم براي کار مهمي پيش خويشاوندانم رفته و دير برمي گردد. لبابه گفت: اين کار را به عهده من بگذار، من همين الا ن به دنبال ريحان مي روم و او را به بيرون شهر کوفه مي فرستم و خودم هم شخصا به جستجوي ابن ملجم مي روم و اين کار برايم آسان است چون او رامي شناسم.

لبابه بعد از گفتن اين کلمات، نقابي بر صورتش زد و عصا به دست، چونان جوانان حرکت کرد. همين که قطام تنها ماند، به فکر افتاد که با چه دشواري هاي مواجه شده و چه نيرنگهاي را براي قتل علي به کار برده است و از اين که او ريحان را فرستاده بود خوشحال بود، پس اگر سعيد در رسيدن به کوفه تأخير کرد و لبابه هم توانست ابن ملجم را پيدا کند و او هم بتواند با حيله و نيرنگ ابن ملجم را فريفته خودش کند به آرزوي خود يعني انتقام از پدر و برادرش خواهد رسيد. اما وقتي فکر انجام چنين کاري را مي کرد ترس و وحشت بر او هجوم مي آورد. از طرفي هم دوست داشتن او به انتقام از علي همه کارها را در نزدش آسان جلوه مي داد، ولي وقتي کارها و حيله ها را دوباره در ذهنش مرور کرد و احتمال اين را داد که نکند ريحان سعيد را نبيند و او از راه ديگري وارد شهر کوفه بشود و فورا به نزد علي رفته، تمام حوادث و اتفاقات را به علي خبر دهد، ترس و وحشت تمام وجودش را دربر مي گرفت و همين طور ديوانه وار به اين طرف و آن طرف مي رفت، از اين اطاق به آن اطاق تا اين که به اطاق لبابه رفت و منتظر برگشت او ماند تا با هم در اين باره چاره اندايشي کنند و از اين که بدون در نظر گرفتن اين احتمال لبابه را فرستاده بود پشيمان شده بود.

از شدت ناراحتي از خانه بيرون رفت و وارد باغ خرمايي شد، آفتاب به وسط آسمان رسيده بود و زير درختان کاملاً سايه بود و آن سال (چهلم هجري) ماه رمضان در اوايل زمستان قرار گرفته بود روزي که قطام وارد نخلستان شد آسمان صاف و هوا بسيار لطيف بودد و انسان ميل مي کرد که از آن آفتاب خوش زمستاني استفاده کند. قطام از بين درختان نخل گذشت و کم کم از آن دور شد و بطرفي که به سوي درياچه بود حرکت کرد، و هيچ توجهي به اطرافش (از صداي مرغان و فرياد قورباغه ها) نداشت و غرق در خيالات خود بود. او حدودا يک ساعت تنهايي در آنجا قدم زد تا اين که گرماي خورشيد کم شد از اين رو تصميم گرفت که به منزلش برگردد، هنگام برگشت صداي گروهي را از دور شنيد که با هم حرف مي زدند، پشت تنه درختي پديده شده ايستاده و به اطرافش و به آن افرادي که مي آمدند نظر انداخت، دو سياهي را از دور ديد که مي آيند، وقتي نزديک شدند لبابه را ديد که همراه مرد غريبي بود. قطام با هوش و ذکاوتي که داشت فهميد که آن مرد غريب ابن ملجم است، با عجله به داخل خانه رفت، و در هنگام رفتن فهميد که لبابه با دست او را به آن مرد نشان مي دهد و چيزي مي گويد. وقتي قطام داخل خانه شد نقابي بر چهره اش انداخت روي جايگاهي که هنگام ملاقات با مهمانان مي نشست قرار گرفت، و منتظر ورود لبابه ماند.