سعيد بعد از دستگيري عبدالله











سعيد بعد از دستگيري عبدالله



و اما مأموران پس از دستگيري دوستداران علي عليه السّلام در عين الشمس آنان را دست بسته به زندان بردند عمروعاص نيز منتظر رسيدن خبر دستگيري آنان از طرف ماموران خودش بود، زمانيکه خبر دستگيري آنها را شنيد، تا صبح صبر نکرد و دستور داد، آنها را به نوبت به حضورش بياورند، او در ميان دستگيرشدگان افرادي را مشاهده مي کرد که هرگز فکر نمي کرد از طرفداران و ياران امام باشند، يکي از اينها همان مرد غفاري بود که فکر نمي کرد از مخالفان بني اميه باشد. يکي ديگر از دستگير شدگاني که در ميان آنها حضور داشت عبدالله بود، عمروعاص با ديدن عبدالله او را شناخت و فهميد که از بني اميه و از خويشاوندان ابورحاب است، ولي خودش را به ناداني زد و دستور داد که هر کدام را در جاي مخصوصي زنداني کنند، و به منازل هر يک از دستگيرشدگان رفته و هر مردي را که در آنجا ديدند بياورند تا شايد خبرهاي تازه تري از آنها بدست آيد. عمروعاص ميخواست تا همه طرفداران و ياوران علي را شناخته و به يکباره همه آنها را از بين ببرد. سپاهيان و مأموران عمروعاص که منتظر فرصت بودند به خانه ها و منازل پيروان علي يورش برده هر چه را در آنجا مي يافتند براي خودشان حلال شمرده و از هيچ تاراج و بي رحمي نسبت به آنها کوتاهي نکردند.

وقتي سعيد به خانه مرد غفاري رسيد از صاحبخانه خبر گرفت، به او گفتند که: او نزديک ظهر از خانه خارج شده ولي هنوز هم برنگشته است. او به فکرش خطور نمي کرد که او هم از جمله دستگيرشدگان باشد، بنابر اين وارد اتاقي شد که لباسهايش را در آنجا گذاشته بود، آنگاه خود را براي استراحت و خوابيدن آماده کرد، اما هنوز سرش را به بالين نگذاشته بود که ناراحتي و فکرهاي مشوش بر او هجوم آورده، بفکر عبدالله افتاد که چگونه مي تواند به او کمک برساند، از طرفي هم فکر مي کرد اگر دير به کوفه برسد ابن ملجم تصميمش را انجام خواهد داد و تمام سعي و کوشش او بيهوده خواهد بود.

سعيد در همين افکار غوطه ور بود که سروصدائي از حيات خانه شنيده شد و هر لحظه اين سروصداها بيشتر و بيشتر مي شد سعيد بلند شد و گوش ‍ فرا داد و فهميد که مأموران عمروعاص براي غارت و چپاول به آنجا آمده اند و هر کسي را هم ببيند مورد آزار و اذيت قرار خواهند داد و به يقين مي دانست که اگر جاي او را بدانند به اطاق خواهند آمد و او را خواهند کشت، لذا شمشيرش را به کمر بست و به چپ و راست نگاهي انداخت، تا شايد راه فراري يافته و خودش را نجات دهد. در اين وقت صداي شنيد که به نظرش ‍ آشنا بود و فهميد که صداي خوله است، هيچ راهي بجز پنجره بلندي که در اطاق قرار داشت نبود و آن هم احتياج به نردبان داشت.

سعيد با هر وسيله اي که مي توانست دستش را به پنجره رساند و خود را بالا کشيد و با وجود تاريکي، سايه شخصي را در آنطرف پنجره ديد او صداي خوله را شنيد که ميگفت: مأموران حکومتي هر مردي را در اين خانه ببينند مي کشند پس بناچار اين لباسها و نقاب را بپوش تا فکر کنند که تو زن هستي و مزاحمتي براي تو ايجاد نکنند. سعيد دستش را دراز کرد و نقاب و لباس زنانه را از او گرفت و پوشيد، او مي ترسيد مبادا قبل از خارج شدن از خانه، مأموران وارد خانه شده و او را بکشند، بي درنگ از خانه بيرون آمد و به شکل و هيئت زنانه طوري راه مي رفت که کسي خيال نمي کرد او مرد باشد، از اين رو کسي مزاحمتي براي او ايجاد نکرد. وقتي از آنجا بيرون آمد نفس راحتي کشيد ولي هنوز سروصداي مأموران حکومتي که مشغول غارت خانه مردغفاري بودند شنيده مي شد.

سعيد از کوچه اي که به طرف پنجره بود حرکت کرد و در دل به شجاعت و جوانمردي خوله آفرين گفت، ناگاه چشمش به او افتاد که منتظرش بود، وقتي که خوله سعيد را با آن لباس مشاهده کرد حرکت کرد و سعيد نيز به دنبال او حرکت کرد تا اينکه به جاي خلوتي رسيدند، آن وقت خوله ايستاد و گفت: سپاس خداي را که به تو و اميرالمؤمنين عليه السّلام سلامتي داد. سعيد مقصود او را نفهميد. خوله گفت: از سخن من تعجب مکن زيرا زندگي اميرالمؤمنين عليه السّلام به زندگي تو وابسته است چون هيچکس به جز تو از خطري که آن حضرت را تهديد مي کند آگاه نيست. سعيد گفت: بلي من آگاهم ولي قدرت رفتن به خدمت او را ندارم و به هيچ کس اعتماد نمي کنم تا اين کار را به او واگذارم، ولي دلم مي خواهد زنده بمانم تا در نجات او قيام کنم، اما در حقيقت ثواب اين کار از آن تو مي باشد، حال به من بگو چطور دانستي که جان من در خطر است و به نجاتم شتافتي؟

خوله گفت: پدرم گفت که عمروعاص فرمان داده تا منازل دوستان علي را غارت کنند و هر مردي که در آنجا ببينند مي کشند همچنين اوگفت که غفاري از جمله دستگيرشدگان است و همچنين از تو شنيده بودم که، توو رفيقت در خانه او منزل داريد، از اينرو تدبيري را که ديدي بکار بستم و بحمدالله، تو به سلامت ماندي.

وقتي سعيد فداکاري خوله را مشاهده کرد، در دلش تمايلي به او پيدا کرد اما عشق و علاقه به قطام چنان بر او احاطه کرده بود که جايي براي محبت خوله باقي نمي گذاشت. سعيد با اندکي درنگ گفت: من بايد هر چه زودتر به کوفه بروم، ولي نمي دانم چه بلايي بر سر عبدالله آمده و کارش چه مي شود، آيا از او خبري داري؟ خوله حرف سعيد را نشنيده گرفت و به تمييز کردن لباسش مشغول شد که گويا نمي خواهد در اين باره چيزي به سعيد بگويد و خودش را به نفهمي زد. ولي سعيد فکر کرد که خوله حرفش را نشنيده، از اينرو دوباره از وي پرسيد. خوله گفت: از آينده فقط خدا باخبر است. سعيد از اين جواب قانع نشد و گفت: از عبدالله هر خبري داري به من بگو. خوله گفت: همين اندازه مي دانم که عمروعاص دستور داده که در سحرگاه امروز همه طرفداران و دوستداران علي عليه السّلام را بقتل برسانند ولي باز از عاقبت کار کسي، نمي توان باخبر شد. سعيد از شنيدن اين خبر قلبش به تپش ‍ افتاد، مثل اينکه آب داغي بر سرش ريخته اند. پس گفت: چه گفتي اي خوله! آيا عبدالله را هم خواهند کشت؟ حال چه بايد بکنيم؟ خوله گفت: کارَت را به خدا واگذار کن و مرا معذور بدار که بيش از اين نمي توانم پيش تو بمانم زيرا مي ترسم پدرم از غيبت من باخبر شود و آنوقت جان سالم از دستش بدر نخواهم برد. اما تو اي سعيد! زندگيت در خطر است و همين الان بايد از فسطاط خارج شوي. سعيد کلام خوله را قطع کرد و گفت: چگونه از شهر خارج شوم؟ چگونه عبدالله را ترک کنم در حالي که او را خواهند کشت؟ او پسرعموي من و عزيزتر از برادر من است، چکار کنم؟

خوله گفت: کاري نمي توان کرد ولي اينقدر مي دانم که تحمل يک مصيبت بهتر از دو تا است، وقت تنگ است و چاره جوئي براي نجات عبدالله کار بيهوده و عبثي است و خداوند مقدر کرده که او امشب به قتل برسد. الان هم نصف شب است و چيزي به طلوع فجر نمانده است.

خوله اين را گفت و مقداري سکوت کرد. سعيد حرفهاي خوله را بريد و گفت: آيا به نظر تو بهتر نيست که پيش عمروعاص رفته و او را از خطري که جانش را تهديد مي کند باخبر سازم تا او مواظب خودش باشد؟ آنوقت در مقابل اين خبر آزادي عبدالله را از او تقاضا مي کنم. خوله گفت: شايد از اين خبر خوشحال شده و عبدالله را آزاد کند و شايد هم از دشمني و حيله و تزويري که در او وجود دارد از اين سخن بدگمان شده و ترا هم دستگير سازد و مجازات عبدالله را تا هفدهم رمضان به تأخير اندازد، تا ببيند گفتهايت راست است يا نه و اگر اتفاقي نيفتاد، هم تو و هم عبدالله را خواهد کشت، آيا تو اطمينان داري کسي که متعهد کشتن عمروعاص شده به موقع کارش را انجام خواهد داد؟ شايد هم وقتي آگاهي پيدا کرد که عمروعاص از توطئه باخبر است صرفنظر کرده و جانش را بخطر نيندازد. و نتيجه اين خواهد شد که تو با پاي خودت به قتلگاه رفته اي، من نظرم اين است که اين کارها را به من واگذاري تا راهي پيدا کنم و بي خبر از پدرم خود را به عمروعاص رسانده و او را از اين راز آگاه سازم، اما تو قبل از اينکه وقت از دست برود بطرف کوفه حرکت کن و به سرعت خودت را به آنجا برسان. من هم فرصت حرف زدن بيش از اين را با تو ندارم و بايد قبل از اينکه پدرم از غيبت من باخبر شود بخانه برگردم. تو اينک به همان صومعه و دير برگرد و منتظر باش تا من جريان را به تو اطلاع دهم و قبل از رفتن اين لباسهاي زنانه را از تن بيرون آورده و با لباس مردانه به آنجا برو، چون رئيس دير تو را مي شناسد و به تو مشکوک نخواهد شد. خوله پس از اين حرف حرکت کرد و با سرعت به طرف منزلش رفت. اما سعيد دوست مي داشت که بيشتر با او باشد و از او جدا نشود، وقتي خوله رفت او هم بي اراده و نگران حرکت کرد که ناگهان خود را در خارج شهر فسطاط در کنار درياچه اي ديد. هوا بشدت تاريک شده بود، سعيد مدتي در آنجا ايستاد و فکرش متوجه عبدالله و عاقبت کار او بود. بار ديگر به ياد قطام و وعده هاي او افتاد، به نظرش رسيد که صبح شده و عبدالله را با ديگران به قتلگاه مي برند، در دل ترديد داشت که آيا به کوفه رفته و براي نجات جان اميرالمؤمنين سعي نمايد يا خود را به عمرو عاص برساند؟ و در مقابل ارائه اطلاعات، نجات جان عبدالله را از او بخواهد. با اين افکار حرکت مي کرد، او تاريخچه احداث اين درياچه را در زمان اتحاد مسلمانان بياد آورد و با امروز مقايسه مي کرد که چگونه مردم گروه گروه شده و براي کشتن خلفاي خود عهد و پيمان بسته اند خصوصا کشتن اميرالمؤمنين علي عليه السّلام که پسر عم رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله و نيکوترين و شجاعترين سرداران اسلام است و او گناهي جز تأييد و ترويج کتاب خدا ندارد.

با يادآوري اين مطالب بغض گلويش را گرفت و اشکش سرازير شد، نمي دانست بر بيچارگي عبدالله بگريد يا بر تفرقه جامعه اسلامي و يا بر اميرالمؤمنين علي عليه السّلام و يا به بدبختي خود که به شهر فسطاط کشيده شده بود. ناگهان رو به درياچه کرد و گفت: آيا تو همان درياچه اي نيستي که خليفه دوم براي حفر کردن تو دستور داد؟ تو را قسم به همين آبي که در تو جاري است به من بگو آيا وقتي خطاب (عمر) اين دستور را صادر کرد، هيچ مي دانستي که امروز اسلام به اين وضع دچار مي شود و با اين همه تفرقه و جدائي بسر برند؟ مردم براي کشتن خليفه نقشه مي کشند و مي خواهند ممالک اسلامي را تقسيم کنند؟ آيا روزي که عمر بن عاص به سرزمين نيل آمد و اين قلعه محکم بابل را محاصره کرد بخاطرش خطور مي کرد روزي برسد که او شمشير بر روي برادران ديني خود بکشد و محمد بن ابي بکر را در آتش ‍ بسوزاند، سپس خلافت را با مکرو حيله از دست پسرعموي پيامبر صلّي اللّه عليه و آله يرون آورد؟ شهر مدينه که پايتخت رسالت و خلافت بود تقسيم شود و نااهلان بر آن مستولي گردند؟ آه اي خداي من اين چه وضعي است که مي بينم اي کاش قبل از اين مي مُردم و اينگونه حوادث جامعه اسلامي را نمي ديدم. خوشا به حالت اي ابورحاب که استخوانهايت در خاک قرار دارد و روحت منتظر لقاي رحمت پروردگار در روز قيامت است، اما منِ بيچاره پس ‍ از مرگ تو سرگردان و گمراه در مواجهه با خيالات مختلف غرق شده ام و نمي دانم عاقبت کار من چه خواهد شد آيا به کوفه رفته و امام بر حق را از اين توطئه شُوم باخبر کنم يا در اينجا منتظر سرنوشت عبدالله باشم؟

ناگهان در اين هنگام صدايي را از دور شنيد، به طرف صدا پيش رفت، با نهايت تعجب در دهانه خليج، آنجاي که متصل به رود نيل بود کشتي بزرگي را ديد و گويا دزداني با هم به آهستگي صحبت مي کردند و سعي داشتند کسي آنها را نشناسد. سعيد که تا آن زمان با لباس زنانه بود ترسيد که اگر او را با چنان وضعي ببينند نسبت به او بدگمان گردند، بناچار از درختي بالا رفت و در ميان شاخ و برگ، خودش را پنهان کرد و با دقت مشغول تماشا شد، عده اي که بيش ‍ از بيست نفر بودند عده اي ديگر را که در غل و زنجير بودند محاصره کرده بودند.

يکي از اسرا پرسيد: ما را به کجا خواهيد برد؟ شايد تصميم داريد ما را در اين درياچه غرق کنيد. يکي از مأموران سيلي به او زد و گفت: شما مستحق عذابي سختر هستيد زيرا شما انسانهاي شرور و ظالمي هستيد که دوستدار قاتلان عثمان شده ايد. يکي ديگر از اسرا فرياد زد و گفت: اين هم از کارهاي عمروعاص است که مردم بيگناه و اسير را به قتل مي رساند، آيا براي او کافي نبود که خلافت را به حيله و نيرنگ براي اربابش معاويه فراهم آورده و امروز هم مي خواهد ياران حق را در آب غرق کند؟ آيا از عمل خود در پيشگاه حق تعالي شرم و حيا نداريد؟ آيا از روز قيامت که به اعمالتان رسيدگي مي شود نمي ترسيد؟ يکي از مأموران فرياد زد و گفت: ما مأموراني هستيم که وظيفه داريم شما را به جزيره روضه ببريم تا در آنجا بمانيد.

سعيد دانست که ايشان ياران علي هستند که در عين الشمس گرفتار شده اند و ممطئن شد که عمروعاص دستور داده تا آنها را در آبهاي نيل غرق کنند، پس در حالي که بدنش مي لرزيد خواست از درخت پايين آيد تا بتواند به آنها کمک کند ولي چون اسلحه اي با خود نداشت ترسيد که با آن مأموران، مسلح روبرو شود، بنابراين در جاي خود ايستاد و گوش داد شايد صداي عبداللّه را بشنود يا خودش را بين آن جمع ببيند، ولي متأسفانه تاريکي بقدري شديد بود که او صورتشان را تشخيص نمي داد. لحظه اي بعد مأموران آن جمعيت را به کشتي کوچکي نشانده، لنگر برداشتند و حرکت کردند. سعيد با تمام اشتياقي که براي کمک به آنها داشت به علت تنهايي و دست خالي بودن جرئت نکرد خود را آشکار سازد. در آن محل آن قدر باقي ماند تا کشتي در وسط آبهاي نيل از چشمش پنهان گرديد، با خود گفت اگر عبداللّه هم جزو اين دسته باشد چيزي نخواهد گذشت که خوراک ماهيان نيل مي شود.

سعيد مدتي صبر کرد و بر حال و روز خود و رفيقش اشک ريخت و خودش را سرزنش کرد که آيا سزاوار است من مشاهده کنم که رفيق و برادرم را به قتلگاه مي برند و به او کمک نکنم؟ اي ترسو! اي خيانتکار! آيا شايسته است که زنده باشم تا رفيقي، فداي دوستي من گردد. اگر به خاطر من نبود هرگز به اين سرزمين نمي آمد و به اين مصيبت دچار نمي شد، آه اي خداي بزرگوار و توانا، پس از اين زنده ماندن من چه ثمري دارد؟ نه!! من لياقت زندگي بعد از عبداللّه را ندارم، بهتر است من هم خودم را به آب بياندازم شايد روح عبداللّه را ملاقات کنم و جسدمان را با هم از آب بگيرند. با اين فکر به کنار رودخانه نيل رفت و خواست خودش را در آب بيافکند در آن هنگام احساس کرد که دستي قوي جلوي او را گرفته و نمي تواند خود را در آب اندازد، يکباره افکارش متوجه اميرالمؤمنين عليه السّلام و خطري که آن حضرت را احاطه کرده بود گرديد، پس با خود گفت: اگر من خودکشي کنم، علي عليه السّلام ا هم با خودم کشته ام و در حقيقت قاتل او من خواهم بود، چون اگر من نتوانم خود را به کوفه برسانم و از توطئه ابن ملجم، علي عليه السّلام ا مطلع سازم، به يقين او با آن شمشير زهرآلود امام عليه السّلام را خواهد کشت. آه اي! خوله پس چه شد آن وعده هاي که براي نجات عبداللّه به من داده بودي، ولي تو تقصيري نخواهي داشت، زيرا نمي دانستي که اين جنايتکاران منتظر صبح نخواهند ماند و قبل از طلوع صبح در غرق کردن آنها اقدام خواهند کردند، اين هم يکي از نيرنگهاي ناجوانمردانه عمروعاص ‍ است، بالاخره او هم بدست يکي از اين افراد کشته خواهد شد. اي کاش ‍ عمروعاص را از اين خطر آگاه مي کردم تا شايد عبداللّه را در برابر پاداش اين عمل آزاد کند، اما افسوس که وقت گذشته و بر گذشته تأسف نبايد خورد.

سعيد خواست به همانجاي که قبلاً نشسته بود برود، ناگاه سياهي را از دور ديد که به طرفش مي آيد، از ديدن او ترسيد و خودش را آماده دفاع کرد، امّا وقتي سياهي نزديک شد معلوم شد که زني است، از آمدنش در آن وقت شب آن هم به تنهايي تعجّب کرد. ولي همين که کاملاً به او توجه کرد، معلوم شد که کسي جز خوله نيست قلبش به تپش افتاد و عرق شرم به رويش نشست و از اين که دختر جواني در آن وقت شب تنها به آنجا آمده در دلش به او آفرين گفت، تأملي کرد، تا به نزديکي او رسيد، سعيد او را به نام صدا کرد و خوله صداي او را شناخت و با عجله پرسيد: بگو ببينم عبداللّه چه شد؟ سعيد همين که خواست پاسخش را دهد گريه امانش نداد و اشکش جاري شد.

خوله صدايش را آرام کرد و پرسيد: آيا کسي را نديدي که به اينجا بيايد؟ سعيد گفت: بله مأموران حکومتي را ديدم که اسيران را با کشتي مي بردند. خوله گفت: بگو ببينم حالا آنها کجا هستند؟ آنها را کجا بردند؟ آيا عبداللّه را با آنها ديدي؟ سعيد گفت: آنها در کشتي نشستند و رفتند و نمي دانم عبداللّه با آنها بود يا نه، چون نه او را ديدم و نه صدايش را شنيدم. خوله دست بر دست خود زد و گفت: به يقين عبداللّه هم جزو آنها بود، آه حالا چاره چيست؟ من فکر نمي کردم که عمروعاص به اين زودي آنها را بکشد، چرا از آنها دفاع نکردي؟ سعيد با آن که آثار شرمندگي از سر و صورتش پيدا بود گفت: من توجه پيدا نکردم که عبداللّه هم جزو آنهاست، به فرض هم ميدانستم که او با آنهاست نمي توانستم عبداللّه را از بند آنها آزاد کنم، چون آنها مسلح بودند و من اسلحه اي نداشتم.

خوله لحظه اي سکوت کرد و سپس گفت: کار خوبي کردي که خود را به خطر نينداختي، چون وظيفه مهمتري داشتي و آن هم رفتن تو به سوي کوفه و با خبر کردن امام عليه السّلام از جريان ابن ملجم بود. سعيد گفت: اما چه چيز باعث شد که تو به اينجا بيايي؟ چگونه از حرکت آنها با خبر شدي؟ خوله پاسخ داد: من به واسطه يکي از غلامان خود با خبرشدم، اول تصميم گرفتم پيش عمروعاص رفته و او را از جريان توطئه آگاه کنم، تا در کشتن عبداللّه تعجيل نکند که ناگهان ديدم غلام آمد و گفت: ياران علي را بردند تا شبانه در رود نيل غرق کنند چون عمروعاص مي ترسيد که مردم از دستگيري ياران علي با خبر شده فتنه اي برپا گردد، چه اين که به جز افرادي که دستگير شده اند عده اي ديگر از ياران و طرفداران علي در شهر فسطاط هستند. وقتي من اين خبر را شنيدم به سرعت خودم را به اينجا رساندم تا شايد بتوانم او را نجات بدهم، ولي قضا و قدر يارم نبود. افسوس اي عبداللّه! آه از دست ستمگران، واي بر تو اي عمروعاص که با حيله و نيرنگ (در حکميت) بر علي پيروز شدي و از ناداني و حماقت ابوموسي اشعري استفاده کرده، خلافت را از مسير حقش جدا کردي، اما عمروعاص هم از دست کسي که قصد جانش را کرده جان سالم بدر نخواهد برد.

سپس خوله نزديک سعيد رفت و گفت: از دست دادن عبداللّه مصيبت بزرگي برماست چون او جوان دلير و آزاده اي بود وفداي اعتقادات خود گرديد، اميدوارم که به جبران مصيبت عبداللّه بتوانيم امام عليه السّلام را از خطر نجات دهيم، پس لازم است تو فورا به سوي کوفه حرکت کني و مأموريتي را که به خاطر آن به اينجا آمدي، هر چه زودتر به انجام برساني، مبادا فرصت از دست برورد.

سعيد از هول و هراسي که جريان آن شب براي او فراهم ساخته و شجاعتي که از خوله ديده بود محبتش نسبت به او زيادتر شد و بر شجاعت و رشادت او آفرين گفت. خوله باز رو به او کرد و گفت: بدان اي سعيد که من امشب با آن که خودم را در معرض کشته شدن مي ديدم از خانه پدرم بيرون آمدم و بر حسب قراري که داشتيم خواستم در صومعه به ملاقات تو آمده تو را وادار سازم که هر چه زودتر به جانب کوفه حرکت کني سپس نزد پدرم برگردم و دليلي براي غيبت چند ساعته ام پيدا کنم، ولي اينک که تو را در اين مکان ديدم، تو را به خدا مي سپارم و تنها خواهشي که از تو دارم اينست که هر چه زودتر به کوفه حرکت کني و شتر چابکي همراه با غلام خودم برايت مي فرستم و به او مي گويم تا کوفه همراه تو باشد.

سعيد از اين نقشه و تدبير خوله درشگفت ماند و نتوانست مخالفتي کند و گفت: به زودي روز نمايان مي شود. من به طرف کوه «مُقَطّم»[1] ميروم اگر ممکن باشد غلامت را با شتر بفرست تا در آنجا به من ملحق شود خوله گفت: تو برو و او هم به زودي به تو خواهد رسيد باز هم به تو توصيه مي کنم که فرصت را از دست ندهي، مبادا ابن ملجم قبل از تو به کوفه برسد. اين بگفت و دست خود را دراز کرد و دست سعيد را گرفت، سعيد از تماس دستش با دست او وحشت کرد و لحظه اي خودش را در عالم ديگري احساس کرد که جز صفا و صميميت چيزي در آن نبود، سپس به خودش آمد و کار مهمي که در پيش داشت بياد آورد ولي هنوز به قطام علاقه داشت و عشقش تمام وجودش را دربرگرفته بود، در پيش خود فکر کرد، که اگر مأموريت خودش ‍ را انجام داد خوله را فراموش نکند زيرا براي او هم حساب مخصوص در قلبش باز کرده بود از اينرو گفت: اميدوارم که مرا از دعاي خير فراموش نکني. خوله که با هوش سرشار و احساس زنانه خود منظورش را فهميده بود در جوابش گفت: برو و مطمئن باش که من همه جا با تو خواهم بود، اگر چه ظاهرا در فسطاط از تو دورم ولي اميدوارم روزي فرارسد که امام عليه السّلام از دست ستمکاران نجات يافته و در خلافت مستقل گشته وما هم با هم باشيم.

سعيد از اين گفتار خوله بوي عشق و محبت احساس کرد و تا خواست چيزي بگويد خوله از او خداحافظي کرد و گفت: مطمئن باش ساعتي بعد غلام را با شتر در کنار کوه مقطم ملاقات خواهي کرد اين بگفت و به سرعت از سعيد دور شد وقتي سعيد تنها ماند، رو به طرف رودخانه نيل کرد به همان طرفي که دوستداران و طرفداران علي عليه السّلام را با کشتي برده بودند، سپس آه پر دردي کشيد و گفت: ترا به خدا سپردم اي دوست مهربان! واي برادر عزيزم! خوشا به سعادتت که فداي محبت اميرالمؤمنين عليه السّلام گرديدي و با عزت از دنيا رفتي و در پيشگاه الهي با لبي پر خنده و دلي اميدوار حاضر خواهي شد، پس در حق من هم دعا کن که خداي خود را در حالي ملاقات کنم که بر اين ستمکاران پيروز شده باشم. سپس به کوه مقطم روانه شد. وقتي به آنجا رسيد هنوز هوا کاملاً روشن نشده بود که غلام خوله را با شتر و ساير لوازم سفر در انتظار خود ديد.

در اينجا سعيد را به حال خود مي گذاريم در آن لحظه اي که آماده حرکت به سوي کوفه بود و به سراغ قطام زيبارو و مکار مي رويم که چه حيله و نقشه هاي براي سعيد به کار برده است. قبلاً گفته شد که قطام، غلام خود ريحان را براي سخن چيني نزد عمروعاص به شهر فسطاط فرستاده بود تا عبداللّه و سعيد را گرفتار سازد، با رفتن غلام، او با لبابه خلوت کرده و گفت: با خبري که غلام به عمروعاص مي دهد مرگ سعيد و عبداللّه حتمي است ولي آنچه که براي ما مهم است اين است که بفهميم چه کسي متعهد شده علي را بکشد، وقتي او را شناختيم بايد او را تشويق کرده و به او بفهمانيم که تمام قبيله من در اين کار يار و همراه او خواهند بود.

لبابه خنده اي کرد و گفت: اين که کاري ندارد غلام تو ريحان در حيله و تزوير دست کمي از تو ندارد، يقين داشته باش وقتي که پيش تو آمد از تمام اصل و نسب آن شخص تو را آگاه خواهد کرد، اما تشويق آن شخص براي کشتن علي به اين صورت است که اگر يکبار با تو روبرو شود و چشمش به زيبايي و جمال تو بيفتد طوري فريفته تو خواهد شد که هر چه بگويي اطاعت کند، در آن وقت تنها کاري که داري آنست که به او وعده دهي که هر گاه علي را بکشد بي چون و چرا با او ازدواج خواهي کرد، آيا تو غير از اين عقيده داري؟ قطام گفت: آفرين بر تو اي خاله جان! من به آساني مي توانم او را فريفته خود ساخته و به او وعده ازدواج دهم، اما در خصوص آن شخص ‍ گمان نمي کنم جستجو کردن او چندان مشکل باشد چون به يقين براي تعهدي که کرده به کوفه خواهد آمد و وقتي اينجا آمد، بستگان و ياران من، مرا از اين خبر آگاه خواهند کرد، وقتي ما او را شناختيم همه کارها به خوبي انجام خواهد شد.

هنوز ماه رمضان نيامده و اهل کوفه مي دانند که چه حادثه وحشتناکي زندگي اميرالمؤمنين عليه السّلام را تهديد مي کند و هر کس به ديگري مي رسد او را از اين خبر آگاهي مي دهد، مردم عاقل و باتجربه کوفه هم مي دانند با دشمنان زيادي که علي دارد انتظار هر حادثه اي را بايد داشت، ولي چيزي که هست کسي سوء قصد کننده را نمي شناسد، با اين حال اکثريت مردم اين سخنان را باور نداشته و آن را جزو شايعات به حساب مي آورند.

اما ماه رمضان به نيمه خود رسيد، باز خبري نشد، قطام پيش خود فکر کرد که به يقين توطئه گران از هيبت و بزرگي عمل ترسيده و از نيت و قصد خود صرفنظر کرده اند، بناچار به انتظار غلام خود ريحان ماند تا شايد خبر تازه اي براي او بياورد ولي ريحان هنوز برنگشته بود، اما همين که روز پانزدهم رمضان رسيد قطام صداي کوبيدن در راه شنيد. لبابه که شبها نزد قطام بود از جا برخواست و به سوي در شتافت و ديد ريحان همراه با شتري که افسارش ‍ را به دست گرفته پشت در است، ريحان دست لبابه را بوسيد و بالباس سفر به اطاق قطام رفت، وقتي قطام او را ديد تبسم شيرني کرد طوري که ريحان تمام خستگي راه را فراموش کرد، ريحان زانو زد و دستهاي قطام را بوسيد. قطام گفت: از چهره سياهت آثار خوشحالي و پيروزي مي بينم، زود باش هر آنچه که اتفاق افتاده برايم بازگو کن.

ريحان گفت: به دستور تو از اينجا تا شهر فسطاط را به سرعت رفتم و يک روز قبل از ورود سعيد و عبداللّه به آنجا رسيدم، فورا پيش امير، عمروعاص ‍ رفته خبر ورود آن دو نفر و اجتماع ياران علي و محل اجتماعشان را به او دادم، به دستور امير، مأموران به عين الشمس رفته و سران ياوران علي را در محل دستگير کردند اما سعيد در ميان آنها نبود ولي عبداللّه همراه دستگير شدگان بود. قطام پرسيد: هواداران علي چند نفر بودند؟ ريحان گفت: حدود بيست نفر که عبداللّه هم با آنها بود. قطام گفت سعيد چه شد؟ ريحان گفت: خيال مي کنم سعيد آن روز به عين الشمس نرفته باشد و به همين علت هم دستگير نشد. قطام گفت: با اسيران چه کردند؟ ريحان گفت: همه را به وسيله کشتي به رودخانه نيل برده و در آب غرق کردند اين اتفاق در همان شبي که آنها را دستگير کرده بودند اتفاق افتاد.

قطام لحظه اي خوشحال شد ولي بعد آثار گرفتگي در چهره اش نمايان شد، لبابه اين تغيير ناگهاني را در قطام ديد و از او پرسيد تو را چه مي شود؟ چرا مکدر و پريشان شدي؟ قطام گفت: علت پريشاني من زنده بودن سعيد است و مي ترسم که تمام سعي و تلاش ما هدر رود. لبابه گفت: از سعيد ترسي نداشته باش، چون او جوان ساده لوحي است که زود فريب مي خورد و حيله ما در او اثر مي کند، ولي بر خلاف او عبداللّه جواني زيرک و تيزهوش بنظر مي رسيد. خدا را شاکر هستيم که او همراه با دستگير شدگان در نيل غرق شد و ما از دست او راحت شديم. قطام گفت: راست گفتي اما آيا نمي داني که سعيد از جريان قرار داد آن سه نفر (که در مکه توطئه کرده بودند) آگاهي دارد؟ مي ترسم وقتي به کوفه آمد، علي را از جريان باخبر کرده و در حفظ جان خود بکوشد و تمام سعي ما بيهوده شود، لبابه پس از اندکي سکوت رو به ريحان کرد و گفت: آيا آن شخص که قصد کشتن علي را دارد شناختي؟ ريحان گفت: بله او از طايفه بني مراد و نام او عبدالرحمن بن ملجم مرادي است[2] لبابه از شنيدن اين نام يکه خورد و فرياد زد: آيا اشتباه نکردي، واقعا او ابن ملجم است؟ اگر اين طور باشد کار ما خيلي آسان شده است. قطام گفت: آيا او را مي شناسي؟ لبابه گفت: خيلي خوب مي شناسم، او بسيار پر دل و جرئت است، کمتر کسي مي تواند چنين کار بزرگي را انجام دهد، اگر واقعا او چنين تصميمي گرفته يقين بدان که ما به مراد دلمان خواهيم رسيد، زيرا او مرده زنان زيبارو و صاحب جمال است و در راه خشنودي آنها از هيچ چيزي دريغ ندارد. آنگاه دهانش را به نزديک گوش قطام برد و گفت: يقين دارم وقتي که چشمش به جمال دل آراي تو بيفتد شيدا و دلباخته ات خواهدشد. قطام به ريحان گفت: آيا پيش از آمدن او را ديدي؟ ريحان گفت: او را نديدم ولي شنيدم به طرف کوفه حرکت کرده است و تصور مي کنم به محض ورود به اينجا به نزد شما بيايد، زيرا در فسطاط هواخواهان ما مي دانند که ما تا چه اندازه نسبت به علي دشمني داريم، مطمئن باش وقتي به اينجا رسيد با بستگان تو تماس خواهد گرفت. قطام گفت: زود پيش قبيله و بستگان من برو و از آنان سؤال کن که آيا چنين شخصي به ديدار آنها آمده يا نه؟ بلافاصله خبرش را براي من بياور، ولي آن شخص نبايد متوجه اين باشد که تو از جانب من به دنبالش رفتي.

ريحان برخاست و رفت تا لباس سفر را عوض کرده و در پي فرمان قطام حرکت کند. پيرزن هم به دنبالش بيرون رفت و او را زير سايه درخت نخلي نگاه داشت و آهسته به او گفت: «وقتي آن مرد را ديدي به او بگو خاله ات لبابه منتظر توست و مي خواهد براي کار مهمي تو را ديدار کند، ضمنا به او بگو من در خانه قطام هستم و هنگام صحبت کاري کن که از حسن زيبايي و جمال قطام آگاه شود زيرا تمام مقصود ما همين است. من قدرت آن را دارم که راهها و مقدّمات ازدواج او را با قطام فراهم کنم و مي دانم که تو خيلي باهوش و فهميده هستي و به خوبي از عهده اين مأموريت برمي آيي» ريحان تبسمي کرد و از باغ خارج شد.







  1. مُقَطَّم نام کوهي است مشرف بر شهر قاهره. المنجد في الا علام.
  2. طبق نقل مسعودي، قطام دختر عموي ابن ملجم بود. فروغ ولايت به نقل از مروّج الذّهب، ج 2، ص ‍ 423.