شناسائي قاتل امام علي











شناسائي قاتل امام علي



خوله در وسط صحبتهايش وقتي که از ازدواج و خواستگاري سخن مي گفت شرم و حياء سراسر وجودش را فرا گرفت اما وقتي به سعيد نگاه کرد ديد او منتظر ادامه سخن مي باشد از اين رو ادامه داد: خوب است قبل از اينکه سخن به درازا بکشد به اصل مطلب بپردازم و آن اينکه، من بر اين اموري که گذشت صبر مي کردم تا اينکه فهميدم او براي حج به زيارت خانه خدا مي رود و از خدا خواستم که او برنگردد، ولي چيزي نگذشت که ديدم او از مکه برگشت. خوله اين را گفت و آهي کشيد، سعيد هم منتظر ادامه حرفهايش بود، سپس ادامه داد: بله مرادي باخبر مهمي برگشته بود که اي کاش مي مُردم و آن خبر را نمي شنيدم، ولي اگر کسي را پيدا نکنم که جلوي تصميم او را بگيريد خودم به اين کار اقدام خواهم کرد. مرادي دومين روزي که به فسطاط رسيده بود به خانه ما آمد و تمام شب را با پدرم گذراند و من نمي دانستم که در چه موردي با هم صحبت مي کردند بعد فهميدم که او به پدرم سفارش شمشير تيزي را داد و در مقابلش هم هزار درهم به پدرم پرداخت کرده است و پدرم هم به مدت صد روز در ساختن و تيز کردن آن صرف کرد، ولي علت اين همه محکم کاري را نفهميدم و سعي در فهميدن آن هم نکردم. بعد از اينکه شمشير را آماده و مهيا کرد پدرم را وادار ساخت که آن شمشير را با سمّ زهرآلود آب دهد و براي اينکار هم به پدرم هزار درهم ديگر پرداخت کرد، پس واي بر بدني که با اين شمشير زخمي شود، حتي اگر زخم اندک باشد.

سعيد نگران شد و نتوانست صبر کند و قدرت شنيدن اسم آن شخص را نداشت و نگران بود که مبادا آن شمشير زهرآلود براي قتل علي عليه السّلام ساخته شده باشد؟ ولي اين مطلب را مي خواست از دهان اين دختر بشنود، از اينرو بي صبرانه گفت: اسم آن مرد چه بود؟ خوله گفت: نام او عبدالرحمن بن ملجم مرادي است. سعيد او را نمي شناخت، اما خوله آهي کشيد و گفت: وقتي من او را با اين آمادگي ديدم متوجه شدم که حيله و نيرنگي انديشيده است و وقتي ديروز صبح براي عزيمت به سوي کوفه به خانه ما آمد و از پدرم خداحافظي کرد به خودم گفتم: بزودي او به کوفه مي رود ولي من هنوز از اسرار او آگهي ندارم. از اينرو تظاهر به عجيب و خارق العاده بودن شجاعت و جرأت ابن ملجم کردم و غيرت او را درباره اسلام ستودم و ستايش و مدح فراواني نسبت به او انجام دادم و از او خواستم که شمشير را به من نشان دهد، بي درنگ او شمشيرش را از غلاف بيرون آورد و به من توصيه کرد که به آن دست نزنم چون که با اندک خراشي انسان را مي کشد، پس آهسته آن را از غلاف کشيدم، درخشندگي آن آنقدر خيره کننده بود که بدنها را به لرزه مي انداخت سرتاپايم به لرزه افتاد، ولي خودم را کنترل کرده و گفتم: مي بينم که هزينه زيادي براي تيز کردن آن پرداخته اي، اين مقدار تيزي و درخشندگي چه فايده اي براي تو دارد؟ خنده تمسخرآميزي کرد و گفت: تو فکر مي کني که همه پولم را براي تيزکردن و براق نمودن آن صرف کردم؟ گفتم: خرج ديگر چيست؟ من که به غير از تيزي و درخشندگي چيزي نمي بينم. مرادي گفت: آن را با سمّ خطرناکي آب داده ام. من اظهار ترس و تعجب کرده و به او گفتم: براي چه کسي شمشيرت را اينگونه مسموم کرده اي؟ اواول قصد گفتن نداشت ولي من با طرفندهاي متعدد و عشوه گري، او را فريفتم، از اين رو به من گفت: اي خوله! بدان که من با اين شمشير بزودي مردي را خواهم کشت که ادعا مي کند بهترين انسان در اسلام و پسرعموي رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله است.

ابن ملجم در حالي اين سخنان را مي گفت، که شرّ و خشم تمام وجودش را دربرگرفته و چشمانش سرخ و صورتش زرد شده بود و تبسم مکارانه اي هم به لب داشت. وقتي اين سخنان را از او شنيدم بدنم به لرزه افتاد و قلبم فرو ريخت، مثل اين بود که همه اين حرفها بر عليه من است، چگونه اين حرفها به من مربوط نباشد در حالي که او قصد کشتن علي عليه السّلام را داشت؟ بهرحال طوري وانمود کردم که او را نمي شناسم از اين رو از او پرسيدم: آن مرد کيست که اينقدر مصمم بر کشتن او هستي؟ ابن ملجم گفت: آيا او را نمي شناسي؟ آيا کسي که اين مملکت اسلامي را متفّرق کرده نمي شناسي؟ اگر هنوز هم با اين همه توضيحات نشناختي بگذار برايت بگويم که او «علي بن ابيطالب» است که پيروانش او را اميرالمؤمنين خطاب مي کنند. اين را گفت و چشمهايش سرخ شد و آثار خشم و غضب در صورتش نمايان شد، سپس ‍ ادامه داد که: مبادا اين راز را با کسي در ميان بگذاري که در غير اينصورت جزاي تو، زخمي از اين شمشير خواهد بود.

سخنانش بگونه اي بود که شوخي با حرف جدّي با هم درآميخته بود. اما برايم روشن شده بود که او مي تواند مرا بکشد و از اين عمل باکي ندارد. کسي که جرئت و توانايي بر کشتن علي عليه السّلام را داشته باشد کشتن دختري مثل من براي او آسان خواهد بود، من چيزي نگفتم که مبادا از علاقه و محبت من به امام علي عليه السّلام چيزي بفهمد ولي تمام سعي و کوشش من بر اين بود که اين خبر را هر چه زودتر به اميرالمؤمنين علي عليه السّلام برسانم چون روز کشتن امام عليه السّلام نزديک است و فکر مي کنم در هفده رمضان باشد، او خيلي زياد اين روز و نام کوفه را تکرار مي کرد و قبلا وقتي اين کلمات را به زبان مي آورد چيزي نمي فهميدم ولي الان مي فهمم که او براي کشتن علي عليه السّلام در هفده ماه رمضان مصمم است. هم اکنون نيمه هاي ماه شعبان است و مي ترسم که اين مرد در اين ايام باقي مانده به آنجا برسد و مي ترسم قبل از اينکه خبر اين واقعه به علي عليه السّلام برسد او به هدف شوم خود برسد اي کاش پرنده اي بودم تا اين خبر را به امام عليه السّلام مي رساندم.

سعيد با شنيدن اين حرفها از جا برخاست و در اطاق شروع به قدم زدن کرد، غيرتش بجوش آمد و پشيمان شد که چرا قبل از اينکه علي عليه السّلام را با خبر کند از کوفه بيرون آمده است ولي يادش آمد که تاآنروز نام آن شخص ‍ را نمي دانست و اگر هم قضيه را مي گفت فايده اي نداشت، اما امروز ميتواند با خبر صحيح و با تمام مشخصات به کوفه رفته و امام را از توطئه قتل باخبر سازد. با اينکه از شنيدن خبرهاي خوله خيلي نگران و مضطرب شده بود، اما از صورت دل آرا و نيکوي او غافل نبود و از صراحت لهجه و محبت و علاقه اي که به اميرالمؤمنين عليه السّلام داشت احساس مي کرد که تمايل قلبي خاصي به او پيدا کرده، اما از علاقه و محبتي که به قطام داشت، او را از دوست داشتن و علاقه به شخص ديگر بازمي داشت، ناگهان به فکر گرفتاري عبدالله و سرنوشت نامعلوم او و علت تنهائي خوله در اين خانه افتاد، از اينرو به خوله گفت: اي خانم بزرگوار، من نمي دانم چه عاملي باعث شد که بسوي تو بيايم تا از ملاقات با تو خوشوقت گردم؟ ولي ناچارم که علت آمدنم را به فسطاط برايت شرح دهم و چيزي را از تو پنهان نکنم. وقتي اطلاع پيدا کردم مردي که قصد کشتن اميرالمؤمنين عليه السّلام ا دارد از اهالي فسطاط مي باشد فورا به اينجا آمدم ولي نه نام او را مي دانستم و نه او را مي شناختم، من با رفيقي که تا امروز صبح همراهم بود به اين شهر آمدم ولي او از من جدا شد و به «عين الشمس» که محل اجتماع دوستداران علي عليه السّلام است رفت به اين نيت که نشاني آن محل را برايم بياورد و تا غروب منتظرش ماندم اما او برنگشت. بدنبال او حرکت کردم، چون راه را نمي دانستم آن را در تاريکي گم کردم تا اينکه بسوي تو آمدم و چقدر خوشحالم که گم شدن من باعث ديدار با تو شد ولي تصور و گمانم بر اين است که سواراني که در اول شب ديدم کساني بودند که از عين الشمس برمي گشتند و شايد ياران علي عليه السّلام ا دستگير کرده باشند، آيا تو هم اينگونه فکر مي کني؟

پس از حرفهاي سعيد خوله رو به سعيد کرد و گفت: اگر صبر مي کردي تا حرفهايم تمام شود زحمت حدس و گمان را به خود نمي دادي، من فکر مي کرم که علت تنها بودن مرا در آن خانه و زنداني شدنم را مي خواهي بداني، پس بدان که وقتي من حرفهاي ملجم مرادي را شنيدم ساکت شدم و خشم خودم را فرو خوردم، او هم رفت و فکر مي کردم که به طرف کوفه رفته باشد. من متحير مانده بودم که چه کار کنم هر روز در حال فکر و انديشه در اين باره بودم و هر وقت کشته شدن امام عليه السّلام با شمشير اين مرد جتايتکار به خاطرم مي آمد تمام بدنم به لرزه مي افتاد، پدرم نيز هر روز صبح به دکانش ‍ مي رفت و تا غروب برنمي گشت و من از کودکي عادت داشتم که با او کمتر حرف بزنم، با اينکه او را دوست مي داشتم و احترامش مي گذاشتم. تا اينکه روزي بخاطرم رسيد، وقتي که پدرم نيست از اين فرصت استفاده کرده و با غلامِ پدرم صحبت کنم تا شايد خبر جديدي بتوانم از او کسب کنم، چون خبر ابن ملجم خيلي براي من ناراحت کننده و باعث سلب آسايش من شده بود ولي متأسفانه محرم اسراري نمي يافتم که عقده هاي دلم را بگشايم. بناچار روزي از خانه خارج شدم و غلام را صدا کردم ولي پاسخي نشنيدم، دوباره صدا کردم باز جوابي نيامد، از شکاف در به درون نگاه کردم، او را با غلام ديگري ديدم که ظاهرا غريب به نظر مي رسيد و آهسته صحبت مي کردند و چون مرا ديد خجالت کشيد و بطرف من آمد. من به اطاق رفتم و اوهم به دنبالم آمد از ظاهرش فهميده مي شد که خبر تازه اي شنيده و ميخواهد به من بگويد، از او پرسيدم وقتي صدايت کردم کجا بودي؟ گفت: با غلامي که از کوفه آمده و مأموريتي محرمانه با عمروعاص داشت صحبت مي کردم. به او گفتم: آيا تو از آن خبر آگاهي پيدا کردي؟ غلام از مهرباني من خشنود شد و خواست وفاداري خودش را براي من ثابت کند، پس گفت: آن غلام کوفي مرا به رازي آگاه ساخت که فکر نمي کنم کسي در فسطاط به غير از امير و بعضي از نزديکان او باخبر باشند، اين غلام از کوفه براي امير خبري آورد که ياران علي مخفيانه روزهاي جمعه در عين الشمس اجتماع مي کنند امير هم به عده اي از سربازان خود مأموريت داد که در موقع اجتماع آنها به آنجا رفته و همه را دستگير و در صورت لزوم به قتل برسانند.

وقتي من اين خبر را شنيدم از شدت ناراحتي بي اختيار گريستم و بر خودم لازم دانستم که هر طوري شده بايد اين خبر را به طرفداران علي عليه السّلام برسانم تا خودشان را براي مقابله آماده کنند، ولي کسي راقابل اعتماد نيافتم و خودم تصميم گرفتم که در ساعت مشخصي به عين الشمس بروم، تا اينکه امروز تصميم گرفتم با لباس مبدل و ناشناس به طرف عين الشمس بروم. پس ‍ منتظر خارج شدن پدرم از خانه و رفتن او به دکانش بودم، ولي برخلاف روزهاي ديگر از خانه به بيرون نرفت و او را پريشان و مضطرب مي ديدم. مثل اينکه غلام خبر را به او رسانده بود و آگاهي مرا نسبت به اين قضيه به پدرم گفته بود، پدرم از ترس اينکه مبادا قبل از دستگيري طرفداران علي، من اين خبر را به آنها برسانم تا ظهر از خانه خارج نشد و مواظب و مراقب من بود بعدازظهر هم از من خواست تا براي گشت و گذار از شهر فسطاط بيرون بروم و من هم پذيرفتم، تا اينکه به اين خانه رسيديم، اين خانه اي است که کشاورزي با پدرم شريک است و کسي در آن سکونت ندارد، من اظهار تعجب نکرده و چيزي نگفتم، زيرا مي دانستم که پدرم از جمله کساني است که بطرف عين الشمس براي دستگيري ياران علي عليه السّلام ميرود، پس ‍ ناچار بود که مرا اينجا گذاشته تا به شهر رفته و با سربازان عمروعاص به طرف عين الشمس بروند. با خود فکر مي کردم وقتي او به شهر رفت من هم خودم را به محل اجتماع ياران علي عليه السّلام برسانم و آنها را از خطري که متوجه آنهاست آگاهي سازم، ولي نمي دانستم او چه قصدي دارد، هنوز آفتاب به عصر نزديک نشده بود پدرم گفت: من براي کاري ضروري مي روم و مي ترسم که مردان غريب و رهگذر مزاحم تو شوند لذا در را به رويت قفل مي کنم. پدرم در را بست و فورا به طرف شهر حرکت کرد. او خوب مي دانست که من در اينجا توانايي داد و فرياد و کمک طلبيدن ندارم. من در آن اطاق بودم تا اينکه تو رسيدي و خودت اوضاع و احوال مرا ديدي اما درباره رفيقت بدان که او هم با بقيه ياران و طرفداران علي عليه السّلام در عين الشمس دستگير شده است.

سعيد با شنيدن اين حرف با شدت ناراحتي گفت: آيا خطري هم متوجه عبدالله خواهد بود؟ خوله گفت: فکر مي کنم او را زنداني مي کنند تا اطلاعات بيشتري از او کسب کنند، و بعد از آن اگر او را مستحق کشتن يافتند او را مي کشند و با ديگر دوستانش نيز همين کار را انجام مي دهند، ولي از خداوند مي خواهم که کارها را بر او آسان گيرد و از اين مشکل رهايي پيدا کند. اما اکنون مي ترسم پدرم برگردد و وقتي مرا در خانه نبيند خشم و کينه اش نسبت به من زيادتر شود پس بهتر است که به خانه ما در شهر فسطاط بروم و وانمود کنم که از تنهايي در آن خانه تاريک مي ترسيدم و با شيوه هاي گوناگوني در را باز کردم و درباره همه اتفاقاتي که گذشته، خودم را به ناداني مي زنم، اما بگو ببينم تو چه کار مي کني؟ سعيد گفت: من دوست دارم که به سرعت به کوفه بروم تا ابن ملجم را پيدا کرده و او را از تصميمي که گرفته منصرف سازم يا اينکه به امام عليه السّلام خبر بدهم.

خوله کلام سعيد را بريد و گفت: چگونه مي خواهي او را از تصميمش ‍ بازداري در حالي که او به اين کار راضي نمي شود؟ او شتابان براي کشتن امام مي رود پس بهتر است که اين قضيه را به امام بگويي، تا هر چه صلاح دانست همان کند. سعيد گفت: با رفيقم چکار کنم، آيا او را در زندان بحال خودش ‍ واگذارم؟ خوله گفت: مي ترسم اگر دير حرکت کني فرصت از دست برود چون از اينجا تا کوفه خيلي راه است ولي من تعجبم از اين است که تو در کوفه بودي و از اين توطئه خبر داشتي، چرا به امام عليه السّلام خبر ندادي؟ سعيد نگران شد و گفت: ملامتم مکن، گذشته ها گذشته است، من گمان مي کردم که اگر اين توطئه و راز را پوشيده بدارم مصيبت هم دور خواهم بود، اما فراموش کردم که بتو بگويم که اين توطئه فقط براي کشتن امام عليه السّلام نبود بلکه شامل معاويه و عمروعاص هم مي شود.

پس از آن سعيد بطور خلاصه آنچه که ديده و شنيده بود براي خوله بازگو کرد. خوله از اين خبر به تعجب افتاد و گفت: ما را با اين دو (معاويه و عمروعاص) چه کار؟ ما الان تمام هدفمان جلوگيري از کشتن امام علي عليه السّلام است ولي جاي تعجب در اينجاست که در حالي تو اين اخبار را سرّي و مخفي مي پنداري که خبر آمدن شما به اينجا فاش شده است؟! سعيد با شنيدن سؤال خوله نزديک بود که به قطام سوءالظن پيدا کند اما از آنجايي که گفته اند دوست داشتن و عشق نسبت به چيزي انسان را کور و کر مي کند، اونيز دليل ديگري را براي اين مسئله بيان کرد. و گفت: نمي دانم چرا؟

پس از آن به فکر سعيد رسيد که قصه قطام را با او در ميان بگذارد ولي از عهدي که با او بسته بود مانع اين کار شد. سعيد قلبي پاک و خالي از حيله و نيرنگ داشت و ديگران را هم مثل خودش مي پنداشت. او با اينکه خوله را از هر حيث زيبا و دلفريب و با کمال و هواخواه علي عليه السّلام ي ديد جلو احساسات و عواطف و محبتي که به خوله پيدا کرده بود را گرفت، علاوه بر آن بخاطر اطلاعي که از توطئه قتل علي عليه السّلام اشت و اينکه تا حال از امام علي عليه السّلام کتمان کرده پشيمان بود ولي اين را به حساب کم کاري قطام گذاشت و به خود القاء کرد که از روي قصد و نيّت بد او نبوده است.

سعيد براي جبران گذشته تصميم گرفت بسرعت بطرف کوفه حرکت کرده وخودش را بکوفه برساند تا شايد بتواند امام علي عليه السّلام ا از نيّت شوم ابن ملجم باخبر کند. پس بخوله گفت: من هر چه زودتر بايد بطرف کوفه بروم، اما با رفيقم چه کار کنم؟ نمي دانم که آيا او زنده است يا مرده؟ خوله گفت: حقيقت را فردا مي فهميم، حالا برويم به منزل ما در فسطاط و تا صبح هم در آنجا بمان. سعيد گفت: چگونه مي توانم اينجا بمانم در حالي که از رفيقم خبري ندارم؟ پس بهتر است که به مسجد شهر فسطاط رفته تا از نمازگزاران درباره او پرس وجو کنم. خوله گفت: خودت مي داني.

سپس از جاي برخاستند و هر دو با هم بيرون آمدند. خوله تا نزديک منزل، سعيد را همراهي و با او وداع کرد. سعيد بطرف خانه مرد غفاري رفت تا بقيه شب را در آنجا بسر ببرد، ولي نمي دانست که آيا آن مرد را هم دستگير کرده انديا نه؟ و آيا خانه او تحت نظر مأموران هست يا نه؟