آشنايي با دختر فداكار











آشنايي با دختر فداکار



اما ادامه ماجراي سعيد، آنجاي که عبدالله با او قرار بسته بود تا در مسجد جامع فسطاط با او ملاقات کند. سعيد در مسجد جامع ماند تا غروب فرار رسيد و ازاينکه عبدالله برنگشته بود متحير و سرگردان بود که چه کار کند؟ آيا به عين الشمس (محل اجتماع ياران علي عليه السّلام برود؟ يا منتظر برگشت عبدالله باشد؟

وقتي آفتاب کاملا غروب کرد چاره اي نديد مگر اينکه به طرف عين الشمس، همانجاي که عبدالله رفته بود برود. از فسطاط به طرف عين الشمس حرکت کرد، شدت تاريکي هوا مشکلاتي براي او ايجاد کرده بود، مقداري راه رفت و از دير کردن عبدالله نگران بود، تاريکي همه جا را فرا گرفته بود و تپه هاي سنگچين از نظرش ناپديد شد، در اين وقت صداي سمِ اسبها و حرکت لجام و رکاب آنها به گوشش رسيد، بناچار خود را به کناري کشيد و در پشت سنگي خودش را پنهان کرد، ناگاه عده اي سواره را ديد که از فسطاط بطرف عين الشمس در حرکت هستند، خيلي نگران شد و به خودش ‍ گفت: نکند کسي حاکم شهر (عمروعاص) را از نقشه آنها باخبر کرده باشد؟ به اطرافش نگاهي کرد، باغي را که در وسطش ساختمان کوچکي بود مشاهده کرد، به خودش گفت: بهتر است به آنجا بروم و از ساکنان آنجا راه را بپرسم.

وقتي داخل باغ شد صداي گريه از درون خانه اي که در باغ قرار داشت به گوشش رسيد مقداري ايستاد و گوش کرد ديد صداي زني است که با گريه و زاري مي گويد: اي ظالم! از خدا نمي ترسي؟ از توطئه اي که براي کشتن بيگناهي نمودي شرم نکردي که اکنون هزاران نفر را به چنگال مرگ انداختي؟ سعيد وقتي اين کلمات را شنيد بدنش بلرزه افتاد ديگر صبر نکرد پيش رفت تا از علت گريه اطلاعي کسب کند آهسته در را کوبيد بلافاصله آن صدا قطع شد، مقداري صبر کرد ولي کسي در را براي او باز نکرد، دوباره با دستي لرزان در را کوبيد، باز جوابي نشنيد، علاقه زيادي در او پيدا شد که از اين قضيه اطلاعي پيدا کند. ترسيد مبادا در آن ديار غريب بدامي گرفتار شود، اندکي ايستاد و از هر طرف فکر و خيال به ذهنش مي رسيد، در نتيجه به اين فکر افتاد که بايد ارتباطي بين اين صدا و آنچه که بدنبالش است وجود داشته باشد.

ديگر از سواران اثري نبود و معلوم شد که بطرف عين الشمس رفته اند، بناچار اين بار در را محکمتر زد تا شايد کسي براي گشودن آن بيايد ولي باز هم خبري نشد، وقتي خوب دقت کرد ديد در از بيرون قفل شده، پس دهانش ‍ را به طرف در برد و گفت آيا در خانه کسي است که در را باز کند؟ من شخص ‍ غريبي هستم که راه را گم کرده ام. شخصي از داخل خانه جواب داد که به غير از من کسي در خانه نيست و در هم بسته و قفل شده و راهي براي باز کردن آن وجود ندارد. تعجب و ترس سعيد زيادتر شد بنابراين پرسيد: تو کيستي؟ و علت زنداني بودن تو در اين اطاق چيست؟ آيا راه نجاتي است که تو را نجات دهم؟ زنداني داخل اطاق جواب داد: اي کاش مي توانستي از اين زندان نجاتم دهي!! اما بگو ببينم تو کيستي؟ سعيد گفت: برايت مي گويم، من شخصي غريب هستم که راهم را گم کرده ام، هر طوري است خودت را به من نشان ده و مرا راهنمايي کن تا تو را از اين زندان نجات دهم. صاحب صدا گفت: قفلي را که به در زده اند محکم بکش شايد باز شود تا بتواني مرا نجات دهي، چونکه اگر من از اينجا نجات پيدا کنم باعث نجات جان هزاران نفر خواهم شد. سعيد شمشير را از کمر کشيد و داخل قفل کرده و پيچاند و صاحب صدا هم از داخل خانه به او کمک مي کرد که ناگاه قفل باز شدو بر زمين افتاد، با بازشدن در، چشم سعيد به دختري افتاد که با گيسواني پريشان کرده و لباسي که اهالي فسطاط بر تن مي کردند از اطاق بيرون آمد، وقتي او سعيد را ديد پرسيد: تو کيستي؟ راستش را به من بگو. سعيد رو به دختر کرد و گفت: تو هم نترس ‍ راستش را به من بگو، از تو شنيدم که درباره جان هزاران نفر صحبت مي کردي؟ بگو ببينم آنها چه کساني هستند؟ سعيد و دختر يکديگر را نگاه مي کردند اما همديگر را نمي شناختند، سپس دختر گفت: چه کسي براي تو گفت که براي هزاران نفر گريه و زاري مي کنم؟ سعيد گفت: من با گوشهايم شنيدم، چيزي را از من پنهان نکن راحت باش و از من نترس. آن دختر گفت: کار آنها چه ارتباطي با تو دارد؟ سعيد گفت: مي ترسم يکي از آنها باشم. دختر گفت: پس چرا اينجا آمدي؟ سعيد گفت: من بطرف عين الشمس مي رفتم راه را گم کردم و اينجا آمدم تا از صاحب خانه راه را بپرسم وقتي که به اينجا رسيدم صداي گريه و زاري ترا شنيدم حالا بگو ببينم با که حرف مي زدي و طرف صحبت تو با چه کساني بود؟ حرف بزن که طاقتم تمام شده است. دختر گفت: من از نيروهاي اطلاعاتي مي ترسم و به کسي اطمينان ندارم، وقتي پدرم به من حيله و نيرنگ بزند از بيگانگان چه انتظاري است؟

سعيد گفت: چه بسا بيگانگان و غريباني که از نزديکترين نزديکان به آدم نزديکترند، حرفت را بزن و از من ترس و واهمه اي هم نداشته باش. در همين حالي که مشغول صحبت کردن بودند باز صداي سم اسبان و هياهوي سواران که از عين الشمس برمي گشتند شنيده شد. دختر فورا داخل اطاق گرديد و دامن سعيد را کشيده وارد اطاق کرد و هر دو سکوت کردند. صداها کم کم نزديکتر مي شد. ناگهان شنيدند که يکي از آنها مي گويد: اي خيانتکاران! خوب به چنگ ما افتاديد، ما حيله و نيرنگ شما را شناختيم. و حرفهاي ديگري که کاملا قابل تشخيص نبود، تا اينکه از اطراف باغ گذشتند و اسيراني را هم دست بسته به دنبال خود مي کشيدند. دوباره سکوت بر همه جا حکمفرما شد، وقتي مطمئن شدند که در آن اطراف کسي نيست، دختر سيلي اي به صورتش زد و گفت: خدا لعنتتان کند به آرزوي شوم خود رسيديد و اين مردم بيگناه را اسير کرديد؟! سعيد گفت: اين گروه بودند؟ آيا کساني را که در عين الشمس بودند دستگير کردند؟ دختر گفت: متأسفانه بلي آنها را از عين الشمس گرفته اند. سعيد با ناراحتي و اضطراب دست بر دست زد و بيرون رفت، چشم به سواران دوخت گويا اينکه مي خواست بداند آنها کجا مي روند، دختر گفت: مثل اينکه تو هم خيال داشتي نزد آنها بروي؟ سعيد گفت: بلي، دختر گفت: خدا تو را از دست آنها نجات داد و گويا خدا اراده کرده بود که تو با گم کردن راهت از دست آنها نجات يابي.

سعيد با حالتي نگران و پريشان گفت: ترا بخدا قسم اي خواهر حالا که از هدف و نيتم باخبر شدي هر چه مي داني بگو ديگر طاقتم بسرآمده. دختر گفت: ما نمي توانيم اينجا بمانيم چون مي ترسم ناگهان کسي بيايد و کار براي ما دشوار شود. سعيد گفت: آيا ميل داري از اينجا دور شويم؟ دختر گفت: بلي، زودتر برويم وقتي به جاي خلوتي رسيديم قضايا را براي تو بيان خواهم کرد شايد بتوانيم از اتفاق شومي که در حال وقوع است جلوگيري کنيم. اين را گفت و از خانه خارج شدند. آن دختر همچنان مي رفت و سعيد هم پشت سرش در حرکت بود، از باغ هم گذشتند و به کشتزاري رسيدند و از آن هم گذشتند. سعيد همچنان پشت سر آن دختر ميرفت و نمي دانست کجا مي رود، هر دوي آنها تمام اين راه را ساکت بودند تا اينکه به ساختماني رسيدند که داراي ديوارهاي بلندي بود و دروازه اي هم نداشت. دختر به سعيد گفت: اين دير تعلق به قبطيان دارد، بيا به بهانه زيارت وارد آن شويم، تا در جاي امني قرار گيريم. دختر به پيش رفت تا به در کوچک آهني رسيد، در را کوبيد، از سوراخ بالاي در، راهبي چراغ به دست سر بيرون آورد و پرسيد: کيست که در مي زند؟ چيزي نگذشت تا اينکه در باز شد آن دو داخل شدند و به علت کوتاهي در، سرشان را خم کردند و وارد شدند. راهب چراغ بدست در پيش حرکت مي کرد و آنها پشت سرش مي رفتند تا اينکه به داخل کليسا رسيدند، راهب در نور چراغ نگاهي به آنها انداخت و شناخت که آن دختر از اهل فسطاط و از بزرگان آنجا مي باشد، از ديدن آنها خوشحال شد و به آنها خوشآمد گفت و آنها را به اطاقي که در قسمت ديگر کليسا وجود داشت راهنمايي کرد. در آنجا چراغي روشن کرده و در مقابلشان گذاشت و از آنها پرسيد: آيا چيزي احتياج نداريد؟ آن دو گفتند: نه، راهب آنها را تنها گذاشت و رفت.

سعيد در روشنايي چراغ يک توجهي به دختر کرد و او را دختري جوان باچهره اي زيبا و درخشان، اما با چشماني خمارآلود از گريه زياد که مژگانش ‍ از اشک و گريه و زاري شکسته شده بود، مشاهده کرد. ولي با تمام اين اوصاف چيزي از زيبائي او کاسته نشده بود. سعيد روي قاليچه اي که در کنار اطاق پهن شده بود مقابل دختر نشست به سخنان او گوش فرا داد، از اضطراب، قلبش بسرعت مي زد، از دختر پرسيد: حالا که تنها هستيم حقيقت امر را به من بگو. دختر نگاهي به سعيد انداخت و گفت: شايد تو يکي از دو غريبي هستي که امروز صبح به شهر فسطاط رسيدي؟ سعيد گفت: بله، ولي بگو ببينم تو از کجا اطّلاع پيدا کردي؟ دختر گفت: من شما را با همسايه غفاري خودمان ديدم، حالا مي خواهم خبر مهمي را به تو بگويم و از تو تقاضا مي کنم، از خطر بزرگي که براي مسلمانان اتفاق خواهد افتاد جلوگيري کني. سعيد با عجله پرسيد: زودتر بگو، من براي همين امر به فسطاط آمده ام. تا شايد گمشده ام را پيدا کنم. دختر گفت: سرّي را مي خواهم براي تو بيان کنم و فکر مي کنم هيچکس قبل از من از آن اطلاع پيدا نکرده باشد. آيا تو از طرفداران علي عليه السّلام هستي؟ سعيد گفت: بله من از طرفداران ايشان هستم و براي کمک آن حضرت به اينجا آمده ام. دختر خواست چيزي بگويد ولي ايستاد و سرش را بزير افکند.

سعيد از شک و ترديد آن دختر احساس کرد که او هنوز به سعيد اطمينان ندارد، از اينرو به آن دختر گفت: فکر نکن آن سرّي که مي خواهي به من بگويي من نمي دانم، اگر ميل داري آن را برايت بگويم تا اينکه مطمئن شوي آن قضيه درباره امام علي عليه السّلام و خطري که براي او فراهم شده است مي باشد.

دختر وقتي حرفهاي سعيد را شنيد مطمئن شد و آهي کشيد و گفت: اي سرورم بدان که پدرم در شهر فسطاط سلاح جنگي مي سازد و مي فروشد. از کوچکي در دامنش تربيت شدم و مي شنيدم که او از شيعيان علي عليه السّلام مي باشد و به همين جهت دوستي آن حضرت در دلم کاشته شد، آن حضرت هيچ نيازي به مدح و ستايش ما ندارد، چه اينکه او پسر عموي رسول اکرم صلّي اللّه عليه و آله و داماد او ميباشد.

اما قصّه عجيبي را مي خواهم برايت نقل کنم و آن اينکه ما هميشه از ياران و دوستداران علي عليه السّلام به حساب مي آمديم تا اينکه بعد از جنگ صفيّن سستي و بي رغبتي در پدرم نسبت به علي عليه السّلام احساس کردم ولي علتش را نفهميدم، اغلب اوقات او را با يکي از همسايگانم که از قبيله مراد بود و به مردم قرآن ياد مي داد مي ديدم، من فکر مي کردم که او اهل تقوي و از پرهيزکاران است ولي متاسفانه او از دشمنان دين و امام عليه السّلام به شمار مي آمد او بظاهر خود را از طرفداران امام علي عليه السّلام نشان مي داد. البته اين در حالي بود که مصر در دست علي عليه السّلام و نماينده او (محمد بن ابي بکر) که در اينجا حکمراني مي کرد بود. اما وقتي که عمروعاص ‍ با لشکر سواره و پياده خودش براي فتح مصر آمد و با نماينده علي عليه السّلام وارد جنگ شدو اورا به شهادت رساند، (شهادتي که مثل و مانند او در اسلام سابقه نداشته است)، وقتي حکومت امويان مستقر شد پدرم دشمني خودش را نسبت به علي عليه السّلام آشکار کرد و همسايه ما، يعني آن مرد مرادي هم بر دشمني پدرم نسبت به امام عليه السّلام مي افزود. اينجا بود که فهميدم آنها از پيروان خوارج نهروان هستند، با وجود همه اينها بر خشم خود غلبه کردم و صبر را پيشه خود ساختم، همانگونه که مي بيني من دختر جوان و ضعيفي هستم و پدرم وقتي سکوت مرا در اين باره مي ديد فکر مي کرد که با آنها هم عقيده هستم تا اينکه روزي آن مرد مرادي پيش پدرم آمد و از من خواستگاري نمود و پدرم هم با اين تقاضا موافقت کرد، من هم چيزي نگفتم از ترس اينکه مبادا بزور مرا به ازدواج او درآورد بنابراين تصميم گرفتم اگر پدرم مرا به زور به ازدواج با آن مرد درآورد، فرار کنم و از آن روز تا الان اين ازدواج رسما انجام نگرفته است.