خيانت قطام به سعيد











خيانت قطام به سعيد



وقتي سعيد و عبدالله رفتند لبابه به قطام گفت: ما تمام وسايل را فراهم کرديم و روز گرفتن انتقام ما بدست غير از اين جوان ترسو فرا رسيده است همانا علي حتما کشته خواهد شد.

قطام گفت: ولي اين تنها ضامن پيروزي ما نخواهد بود و من از آنها خواستم که اين موضوع را پوشيده داشته باشند فقط براي اين منظور نبود، بلکه قصدم براي کتمان آن خبر از همه مردم، چيز ديگري بود لبابه گفت: منظورت را نمي فهمم، قطام گفت: آيا تو آن لبابه، پيرزن مکار نيستي؟ چگونه از سخنم متوجه نشدي؟ چه فايده اي دارد که از محل اجتماع ياران علي جستجو کنيم؟ لبابه گفت: همانا من نسبت به چيزي که گفتي چيزي نمي دانم و مقصودت را نمي فهمم. قطام گفت: منظورم اين است که به عمروعاص ‍ اطلاع دهم که هواخواهان علي روزهاي جمعه جمعيت سرّي دارند و هر چه زودتر آنها را دستگير کند و عبدالله و سعيد هم بين آنان خواهند بود، حالا عمر و عاص يا آنها را دستگير خواهد کرد يا آنها را خواهد کشت، اگر آنها را بکشد قضيه توطئه براي هميشه و براي همه کس مخفي خواهد ماند و اگر هم آنها را زنداني کرد لااقل تا بعد از 17 رمضان در آنجا خواهند بود و تير ما کارساز و به هدف خود که انتقام از پدر و برادرم باشد مي رسيم، بعد از آن هر اتفاقي بيفتد براي ما مهم نخواهد بود.

وقتي لبابه حرفهاي قطام را شنيد، به طرفش رفت او را به آغوش کشيد و با خوشحالي گفت: آفرين بر تو اي دخترجان! مکر و حيله تو از من زيادتر است و اگر خداوند ترا به اندازه من زنده نگه دارد خود شيطان خواهي شد. و کسي ياراي پاسخ گويي به حيله هايت را نخواهد داشت، اين را گفت و قهقه اي سر داد. اما قطام همچنان عبوس و خشمگين بود و به خنده لبابه توجهي نکرد، خادمش ريحان را صدا زد، او حاضر شد و جايي نشست که همه چيز را مي ديد و مي شنيد ولي کسي او را نمي ديد، وقتي پيش قطام رسيد، قطام به او گفت: آيا اربابان تو (پدر و برادرم) مظلوم کشته نشدند؟ ريحان گفت: بله همينطور است. و من هم مطالبه خون آنها را دارم، قطام گفت: آيا مي داني براي چه کاري تو را خواسته ام؟ ريحان گفت: فکر مي کنم بخاطر اين بدنبالم فرستادي که مرا به فسطاط بفرستي تا عمروعاص را از اجتماع طرفداران علي باخبر کنم. قطام گفت: بله ترا براي همين کار به فسطاط مي فرستم، آفرين برتو، الان وقت نياز به توست، وقتي پيش عمرو عاص ‍ رفتي اسمم را فاش نکن، من به زيرکي تو اطمينان دارم، مرا در آرزويم ناکام مکن. بطرف مصر برو، پيام مرا برسان، اگر خبر کشته شدن آن دو يا زنداني شدن آنها را براي من بياوري، تو در راه خدا آزاد خواهي شد. ريحان ابروهايش را درهم کشيد و با حالت ملامت آميزي گفت: خيال مي کني من آزادي را بر بندگي تو ترجيح مي دهم. من مي روم و وظيفه اي که به عهده من گذاشته اي انجام مي دهم اما من هم حرفي دارم اجازه بده تا آن را بيان کنم و آن اين که هيچ وقت از آزادي و حريت من حرفي نزني.

قطام خنده اي سر داد و از شهامت ريحان تعجب کرد و گفت: اي غلام سياه برو، بخدا قسم تو از هزار غلام سفيد بهتري.