ملاقات سعيد و عبدالله با قطام











ملاقات سعيد و عبدالله با قطام



اما سعيد با تمام خوشحالي به طرف خانه اش رفت، رفيقش را ديد که بخاطر خستگي زياد هنوز خوابيده و از اين جهت خيلي خوشحال شد، به طرف رختخوابش رفت، اما بخاطر شدت تأثرش نتوانست بخوابد.

مدتي از شب گذشت ولي خوابش نمي برد و درباره ملاقات با قطام فکر مي کرد و براي او قابل قبول نبود که رأي و نظرش هم مثل رأي و نظر خودش ‍ شده باشد، اما وقتي بيادش مي آمد که قطام از رأي خود برگشته نزديک بود از شادي و خوشحالي به آنچه رسيده پرواز کند، سپس به ياد جدش و وصيت او مي افتاد که بايد از علي دفاع کني و آن توطئه گر را بيابي و او را از کارش ‍ منصرف کني اين مسائل ترس و وحشتي را در قلبش بوجود آورده بود، علاوه بر اين دفاع از علي چيزي نبود که او را از ازدواج با قطام منع کند.

بهر حال تا صبح چشم روي چشم نگذاشت، آن شب را با ترس و وحشت صبح کرد خورشيد پرفروغ با شعاع دلنوازش ديوار خانه اش را نوازش مي داد و او تأسف خورد از اينکه چرا دير بلند شد چون وقت براي او خيلي با ارزش ‍ بود، از جا برخاست، عبدالله را نديد، بدنبالش رفت، او را ديد که لباسهايش را پوشيده و نماز مي گذارد، سعيد هم با او به نماز ايستاد ولي نمي دانست و نمي فهميد که او چه مي گويد، وقتي نماز تمام شد عبدالله رو به سعيد کرد و گفت: اي برادر اموي من، چرا دير از بسترت بلند شدي؟ سعيد گفت: بخاطر رنج و زحمتي که در مسافرت براي من ايجاد شده بود دير پا شدم. عبدالله حرف سعيد را قبول کرد، با هم نشستند و صبحانه اي تناول کردند، ولي سعيد غرق در افکارش بود، عبدالله هم به اين مسئله پي برده بود و احساس مي کرد به خاطر اشتياق ديدار با قطام اينگونه شده است، به سعيد گفت: آيا قصد نداري به ديدار قطام بروي؟ گفت: آري، مي خواهم به پيش او بروم شايد خدا او را بوسيله من راهنمايي کند و ببينم که چگونه به سوي حق باز مي گردد و از آن عهد نامبارک صرفنظر مي کند. عبدالله خواست سعيد را آزمايش کند و ببيند تا چه اندازه بر قول و قرارش استقامت دارد، از اين رو گفت: فرض کنيم که قطام حرفهايت را قبول نکند چکار مي کني؟ آيا به قول و قرار قطام باقي مي ماني؟ يا اينکه به وصيت جدت عمل مي کني؟ سعيد گفت: تمام سعي و کوشش خودم را براي راضي کردن او انجام مي دهم، اگر راضي نشد به وصيت جدّم عمل مي کنم، چون او براي من مقدس و عزيز است. عبدالله او را به خاطر ثبات قدمش تشويق کرد، در حالي که او نمي دانست اين تصميم و ثبات قدم سعيد بعد از ملاقات با لبابه و قول دادن او براي راضي کردن قطام حاصل شده و اگر آن اطمينان که لبابه به او داد نبود چه بسا عهد و پيمان قطام را بر وصيت جدش ترجيح مي داد و عشق و محبت و دلدادگي نسبت به اين دختر دلربا (قطام) بر عواطف و احساسش نسبت به جدش غلبه مي کرد. وقتي عبدالله اطمينان سعيد را ديد، در رفتن به خانه قطام عجله کرد، تا مبادا در تصميم سعيد ضعف و خللي بوجود آيد.

وقتي صبحانه خوردند، به طرف خانه قطام حرکت کردند، گرچه خيال سعيد آسوده نبود، ولي از وعده اي که لبابه به او داده بود کمي آسوده خاطر بود. وقتي به خانه قطام رسيدند وارد باغي شدند، قلب سعيد به تپش افتاد و به ياد اولين ديداري که با قطام داشت و عشق و محبتي که بين آنها رد و بدل شده بود افتاد، از ميان نخلهاي که مي گذشتند لبابه را دمِ در ديدند که تبسمي بر لب داشت، وقتي سعيد او را ديد خوشحال شد و هنگاميکه او و رفيقش به نزديکي لبابه رسيدند سلام و احوالپرسي کردند مثل اينکه بعد از برگشت از مکه او را نديده است. لبابه جواب سلامش را داد و به رفيقش سعيد هم خوشآمد گفت. داخل اطاق قطام شدند، او کنار پنجره ايستاده بود و به درياچه نظر دوخته بود، لباس سياهي همراه با نقاب پوشيده بود، وقتي آنها را ديد نقاب از چهره گشود و به سمت آنها آمد، سعيد سلام کرد و رفيقش را به او معرفي نمود و گفت: من با دوست و برادرم عبدالله که يار و ياور من مي باشد به اينجا آمده ام. قطام به آنها خوش آمد گفت و تعارف به نشستن کرد، آن دو نشستند سکوت فضاي اطاق را دربرگرفته بود، لبابه لب به سخن گشود و گفت: از غيبت طولاني تو در هراس و وحشت شديم، ريحان (خادم خانه) به ما خبر داد آن وقتي که مي خواستي به سفر بروي به اينجا آمدي، ولي قطام را نديدي و اميدوار بوديم که زودتر برگرديد، انشاءالله که قضيه ناگواري براي تو رخ نداده باشد.

سعيد آهي کشيد و گفت: اي خاله جان! برايم امر خيري نبود، به طرف جدم که در مکه بود رفته بودم چون او برادرم عبدالله را بدنبالم فرستاده بود. قطام گفت: به چه علت شما را خواسته بود؟ سعيد گفت: بعد از اينکه پيري و ناتواني و مريضي بر او چيره شد و پيش از اينکه اجلش فرا رسد دوست داشت قبل از مرگش مرا ببيند، و من بيش از يک شب پيشش نماندم تا اينکه او دعوت حق را لبيک گفت. قطام مثل اينکه تازه اين خبر را شنيده باشد تظاهر به تعجب و اندوه کرد و گفت: آيا جدت مُرد؟ خداوند او را رحمت کند و به تو صبر در عزايش دهد و عمرت را زياد کند، سپس آهي کشيد و گفت: همانا مرگ دوستان و نزديکان سخت و ناگوار است.

عبدالله پيوسته مراقب قطام بود و زيبائي او را خيلي شنيده بود و موقعي که او را ديد بر سعيد ملامت نمي کرد که چرا عاشق و دلباخته او شده، ولي عبدالله ترس داشت که قطام از قتل علي چشم نپوشد و از سعيد بخواهد که به عهدش وفا کند. عبدالله تصميم گرفت که قضيه را به ميان بکشد تاببيند که قطام چه عکس العملي از خود نشان خواهد داد ولي وقتي ديد سابقه آشنائي با قطام را ندارد شايسته نديد چنين موضوعي را پيش بکشد، يا اينکه در گفتگو شرکت کند، از اين رو براي اينکه سعيد و قطام را تنها گذاشته باشد از جا برخاست و بيرون رفت. لبابه هم براي اينکه نيرنگش کارگر شود بدنبال آنها بيرون رفت.

وقتي قطام با سعيد در خانه تنها ماندند، قطام گفت: اين جوان کيست؟ آيا مي توان به او اطمينان کرد؟ سعيد با لحن عاشق دلخسته اي گفت: او از کودکي همراهم بود و سِر نگهدار اسرارم مي باشد، وهيچ ترس و واهمه اي از او ندارم، از اينکه به همه چيز آگاهي داشته باشد. قطام گفت: آيا بر عهد و پيمان ما آگاهي دارد؟ سعيد گفت: بله محبوبه عزيز! آيا شما در اين کار اشکالي مي بينيد؟ قطام گفت: هرگز! هيچ اشکالي ندارد ولي بهتر بود که او را از اين موضوع مطلع نمي ساختي، زيرا بعد از رفتن تو به مکه فکرهايي به ذهنم رسيد. سعيد از اين آغاز نيکو خوشحال شد و پرسيد: چه انديشيده اي؟ قطام گفت: براي تو تعريف خواهم کرد و اميدوارم بر طبق آن عمل کني و از من نخواهي که به پيمان پيشين خود وفادار باشم. سعيد گفت: سخن من همان چيزي است که تو بگويي، هر چه تو بخواهي من عمل خواهم کرد، من دراختيار تو هستم. قطام گفت: آيا بياد مي آوري وقتي به هنگام سفر به طرف مکه به خانه من آمدي مرا پيدا نکردي؟ سعيد گفت: چگونه به ياد نياورم، آن روز خيلي ناراحت و گرفته شدم، قطام گفت: آيا مي داني من کجا رفتم؟ سعيد گفت: نه. قطام گفت: به طرف خويشاوندانم رفتم، هدفم تنها ملاقات و ديدار با آنها نبود، بلکه احساس نگراني و دلهره اي درباره آن عهدي که با هم بسته بوديم در من ايجاد شده بود، که خواب و آرامش را از من سلب کرده بود، وقتي صبح شد، به خودم گفتم شايد آن همه نگراني و تشويش بخاطر گناهي است که درباره قتل علي مي خواهم مرتکب شوم، بهتر آن ديدم که پيش ‍ خويشاوندان خود بروم و از حقيقت ماجرا باخبر شوم، بعد از جستجو و دقت فراوان به اين نتيجه رسيدم که مسؤل مرگ برادر و پدرم، علي نمي باشد و او در اين باره گناهي ندارد، علي بارها و بارها پدر و برادرم را قبل از شروع جنگ نصيحت و خيرخواهي کرد ولي آنها نپذيرفته بودند، وقتي جنگ شروع شد، و علي فهميد که آن دو در خطر قرار دارند، به ياران و طرفداران خودش توصيه کرد که به آنها آسيبي نرسانند، اما بعضي از فرصت طلبان و نادانان آن دو را کشتند و علي از آن آگاهي نداشت، وقتي قضيه را فهميد خشمگين شد و از آنها انتقام گرفت و من در اين مدت روي اين مسئله خيلي فکر کردم و فهميدم که اشتباه مي کردم و تصميم گرفتم از آن تعهدي که دارم برگردم و در اين مدت متحير و سرگردان بودم که چگونه تو را قانع کنم، اين موضوع را از همه مخفي نگاه داشتم حتي از خاله ام لبابه.

سعيد با شنيدن اين حرفها نتوانست خودش را کنترل کند، بلند شد و عبدالله و لبابه را صدا زد، وقتي آنها آمدند سعيد رو به عبدالله کرد و گفت: بيا و بشنو اي برادر! که براي راضي کردن قطام خداوند وسايل سعادت را و ديگر لزومي ندارد که خودم را خسته کنم براي راضي کردن قطام که از قتل علي صرفنظر کند، بلکه خودش مي خواهد آن عهدي را که براي تو بيان کردم و قصد ترک آن را داشتم فراموش کند.

قطام خودش را به ناداني زد و گفت: اي سعيد از چه حرف مي زني و اميدوار چه خبر خوشي بودي؟ لبابه به سخن درآمد و گفت: برايم آشکار شد که تو به همان جايي رسيدي که قطام به آن رسيده. سعيد گفت: بله اي خاله جان! و خداوند را بر اين لطفش شاکر و سپاسگزارم، وقتي از مکه برگشتم به بيگناهي علي يقين داشتم و نزد جدم براي خودم عهدي بستم از اينکه علي را به بدي ياد نکنم و مي ترسيدم که قطام در اين موضوع با من موافقت نکند، تا بدترين مردم باشم، پس حمد و ستايش خداوندي را که براي همه ما در اين امر، خير و نيکي فراهم نمود. آنگاه سعيد تمام قصه جدش و وصيتهاي او را تعريف کرد و موجبات شادي و خوشحالي همه را فراهم کرد. بعد از آن، قصه توطئه گروهي در مدينه را هم بيان کرد.

وقتي قطام شنيد که يکي از آن توطئه گران بر خودش لازم کرده که علي را به قتل برساند، تظاهر به خشم و غضب کرد و گفت: آيا مي شناسي او کيست؟ سعيد گفت: نمي شناسم، ولي از گفته هايش فهميدم که از شهر فسطاط مصر است، قطام گفت: حالا که فهميدي اين شخص کمر به قتل علي بسته سکوت کردن و کاري انجام ندادن، مشارکت در قتل اوست، پس بايد او را از اين عمل زشت باز داري و الاّ او را به قتل برساني. سعيد از اين توافق عجيب تبسمي کرد و گفت: من فراموش کردم که بگويم جدم به من وصيت کرده که از علي دفاع کنم و شرّ و بدي را از او دور گردانم. قطام گفت: اين همان چيزي است که من هم معتقدم، چون سکوت در برابر اين جنايت گناه نابخشودني است، ولي خواهشي که از شما دارم اين است که اين خبر توطئه را به هيچ کس بازگو نکنيد، تا مبادا کسي بر ما سبقت گيرد و فخر و پيروزي را از جانب خود گرداند، يا اينکه اين خبر به گوش توطئه گران برسد و زود بکار شوند و به نيّت شوم خود که همان کشتن علي است برسند و ما بعد از آن نتوانيم آنها را شناسائي کنيم، آيا اين رأي و عقيده را مي پسندي اي عبدالله؟ عبدالله تعجب کرد! و اگر ملاقات سعيد با لبابه را مي دانست، حيله و نيرنگ قطام را مي فهميد، ولي موضوع را عادي تصور کرد و گفت: عقيده درست همين است، من و برادرم سعيد تمام سعي و تلاش خود را براي جلوگيري آن مرد از قتل علي انجام مي دهيم. قطام گفت: شما چه تصميمي گرفته ايد؟ سعيد گفت: من فکر مي کنم که به طرف شهر فسطاط برويم تا آن مرد را پيدا کنيم و وقتي پيدا کرديم او را از عملش منصرف کنيم. قطام گفت: رفتن شما فايده اي ندارد، چون نه او را مي شناسيد، نه مي دانيد کجاست؟ چگونه به اسمش پي مي بريد؟ آيا کسي از شما تا الان به آن شهر رفته؟ و کسي را در آنجا مي شناسد؟ عبدالله گفت: من شهر فسطاط را مي شناسم، ولي خيلي آنجا نبودم و کسي را هم در آنجا نمي شناسم، اما تمام سعي و کوششم را در اين راه بکار مي برم.

لبابه با قيافه اي مصمم جلو آمد و مثل اينکه فکر تازه اي به ذهنش رسيده باشد گفت: بنشينيد! من راهي را براي شما نشان مي دهم که شما را در برابر هر مشکلي آسان گرداند. همگي نشستند. لبابه گفت: به رأي و نظر پيرزني چون من نخنديد من به اسراري آگاهي دارم که شما نمي دانيد، بدانيد و آگاه باشيد که طرفداران علي و شيعيان خالص او در مصر زيادند و نسبت به عمر و عاص ‍ تمايلي ندارند و از روي ناچاري بر دستوارت او گردن مي نهند آنها آنچه به فرزند ابوبکر، محمد[1] رسيده صبر و شکيبايي پيشه کردند و انتظار فرصت مناسبي هستند تا خود را از اين قيد و بند عمر و عاص رهايي دهند. عبدالله گفت: با اين اطلاعات و اسرار بر ما فخر و مباهات مي کني؟ هيچ مسلماني نيست که اين امر را نداند امّا من مسائل و اسراري بيش از آن مي دانم.

قطام گفت: تو چه مي داني؟ عبدالله تبسم تمسخرآميزي زد و گفت: آنجا چيزهاي زيادي است که جدّ ما ابورحاب درباره آن به ما گفته و به ما توصيه کرده که به کسي نگوييم. لبابه سعي داشت که از آن اسرار آگاهي پيدا کند. از اين رو شانه اش را تکاني داد و به قطام نگاه معني داري نمود و قطام هم مقصودش را فهميد. قطام با ناز و کرشمه بر عبدالله پيشدستي کرد و گفت: اگر اسراري داري پيش خود نگهدار، و پيش خوارجي مثل من آشکار نکن. عبدالله از اين سرزنش به جاي او خجالت زده شد و به سعيد نگاهي کرد و او هم نگاه معناداري به عبدالله کرد مثل اينکه انتظار داشت که عبدالله تمام اسرار را براي او فاش کند تا گمان بد به آنها نبرد.عبدالله با شرمندگي گفت: هرگز سرورم! من قصد ندارم که چيزي را از شما پنهان کنم، بعد از آنکه فهميدم شما هم مثل ما و حتي بيشتر براي دفاع و حمايت از علي پيشگام هستي از گفته پيشين خود عذرخواهي مي کنم، هر وقت به حُسن نيت من اطمينان پيدا کردي اسرارم را براي تو و خاله ام لبابه بيان مي کنم، اين را گفت و به اين طرف و آن طرف خود نگاهي انداخت و منتظر بود تا کسي حرفي بزند، وقتي که ديد همه بگوش هستند گفت: از جدم شنيدم که فرمود: گروهي از شيعيان و پيروان خالص علي، در شهر فسطاط هستند که پيوسته در اطاعت علي مي باشند و سراسر وجودشان متحد و يکپارچه و براي قيام و ياري رساندن به او آمادگي کامل دارند، آنها اجتماعات سرّي مرتبي دارند تا مقدمات قيام خود را فراهم کنند. وقتي که کلام را به اينجا رساند، زبانش ‍ توانائي ادامه سخن را نداشت، مثل اين بود که چيزي او را از ادامه سخن باز مي دارد، آثار پشيماني و ندامت در چهره اش ظاهر شد و از اينکه تااين اندازه هم در اين باره صحبت کرد ناراحت بود و از ادامه سخن خودداري مي کرد.

لبابه مکار علت سکوت عبدالله را فهميد و خنده کنان گفت: اين چه رازي است که تو ميداني؟ تو کلمه اي براي آنچه من گفتم نيفزودي، مگر من نگفتم، طرفداران علي در مصر زيادند و منتظر فرصت هستند که به طرفداري او قيام کنند، فقط چيزي که تو بر سخنان ما افزودي اين بود که آنها اجتماعات سرّي و پنهاني دارند، اما از اينکه تو اين سخنان را گفتي و پشيمان شدي و حرفهايت را قطع کردي و به ما اطمينان نداشتي ترا ملامت و سرزنش ‍ نمي کنيم، چون تو تا چند لحظه پيش ما را نمي شناختي. قطام حرفهاي لبابه را قطع کرد و گفت: تو مي گويي که او را سرزنش نمي کني در حالي که در کلام تو پر از پرخاش و سرزنش وجود دارد. او را به حال خودش واگذار تا گمان نکند که ما سعي و تلاش داريم اسرارش را بدانيم، ما همان چيزي را مي خواهيم که عبدالله مي خواهد، احتياجي به اسرارش نداريم، در هر حال ما به او سفارش ‍ مي کنيم که سعيد را طبق وصيت جدش ياري کند، همين ما را بس ‍ است.

سپس رو به سعيد کرد و گفت: من از اينکه عبدالله راز خود را افشاء نکرد خوشم آمد و من که از اولين خونخواهان علي بودم الان بزرگترين متدافعان او هستم و کار خوبي کرد که نسبت به من هم مسائل امنيتي را رعايت کرد و افشاي اسرار نکرد، چون اگر چه من از طرفداران علي شده ام ولي ممکن است شيطان گولم بزند و نتوانم زبانم را نگه دارم.

قطام با لحني تمسخرآميز اين کلمات را بيان مي کرد، اين سخنان مثل تيري بود که بر قلب سعيد مي نشست، او شرمنده شد و به عبدالله نگاهي کرد و گفت: ديگر طاقت اين همه گوشه و کنايه را ندارم، هر چيزي را که شنيده اي براي او بازگو کن، تا ما بقيه کلامت را نشنويم از اينجا بيرون نخواهيم رفت. عبدالله از کاري که کرده بود پشيمان شد و مانده بود که چگونه از اين آشفتگي و شرمندگي نجات يابد، وقتي اصرار سعيد را در اين باره مشاهده کرد، عذري برايش باقي نماند از اين رو گفت: شما مرا به گناهي متهم مي کنيد که من از آن مبرا هستم، من از اينکه کلامم را قطع کردم نه به خاطر مشکوک بودن نسبت به قطام درباره علي هستم، بلکه صبر کردم تا تمام حرفهاي جدم يادم بيايد، حالا که قطام اجازه مي فرمايد، همه را مي گويم. سعيد گفت: هر آنچه که مي داني بگو، اگر قطام گوشهايش را از شنيدن باز دارد، من حرفهايت را گوش خواهم کرد.

سپس عبدالله ادامه داد و گفت: جدم ابورحاب به ما گفت: که هواخواهان علي در معبد قديمي بيرون شهر فسطاط که به «عين الشمس» معروف است در روز جمعه هر هفته جمع مي شوند و اسراري را با هم درميان مي گذارند. قطام و لبابه از اين سرّ خيلي خوشحال شدند، ولي لبابه از روي حيله و نيرنگ آن را کوچک جلوه داد و گفت: آيا به نظر تو اين سرّ بزرگي است، علاوه بر آن، اين حرف تو از عقل بدور است. عبدالله از تنفر و استهزاء او خشمناک شد و گفت: چه دليلي بر باطل بودن آن داري خاله!!

لبابه گفت: تو مي گويي که هوخواهان علي هر روز جمعه در آنجا جمع مي شوند و ما مي دانيم که هواخواهان علي هزاران نفرند، چگونه آن معبد گنجايش آن همه افراد را دارد، بر فرض هم گنجايش آنها را داشته باشد چگونه ممکن است هزاران نفر در هر جمعه در اين معبد دور هم جمع شوند و از چشم عمروعاص و جاسوسان او بدور باشند، آيا اين حرف قابل قبول است؟ عبدالله از اينکه حرفش را نپذيرفته، و سرّش افشاء نشد خوشحال شد و دوست داشت تا همين مقدار بسنده کند. ولي سعيد به اين مقدار راضي نشده و در دنباله حرفهاي عبدالله ادامه داد و در نزد خودش فکر مي کرد که مطلب جديدي را بيان مي کند از اين رو گفت: منظور عبدالله اين نيست که همه اين افراد و طرفداران علي از کوچک و بزرگ، زن و مرد در آن جا جمع مي شوند بلکه فقط نمايندگان و بزرگان آنها در آن مکان اجتماع مي کنند. لبابه خنديد و خواست جوابي دهد که قطام به او مهلت نداد و گفت: خاله جان! معلوم مي شود که تو قصد شوخي و مزاح داري، اول از او خواستي که سرّش ‍ را بگويد، بعد از گفتن اسرارش با او به مجادله مي پردازي، ما همه آرزو و هدفمان آن است که به مراد و مقصودمان برسيم و اين براي ما بس ‍ است.

آنگاه قطام رو به سعيد کرد و گفت: پرگويي لبابه را به حال خودش بگذار، به طرف طرفداران و ياوران علي که در فسطاط هستند برو و آنها تو را براي جستجو و پيدا کردن آن مرد کمک مي کنند، فقط خواهشي که از شما دارم اين است که اين موضوع را به هيچ کس نگوييد، تا آن خائني که قصد کشتن امام علي را کرده پيدا کنيم، وقتي که او را شناختيم يا او را از قصد و تصميمش ‍ بازمي گردانيم، يا اينکه درباره اش تصميم مقتضي را مي گيريم، اما اگر از هم اکنون ماجراي او را آشکار سازيم او خودش را بيشتر مخفي خواهد کرد، يا اينکه زودتر علي را خواهد کشت و تمام کوشش و تلاش ما بيهوده خواهد بود، ولي اکنون يقين داريم که او زودتر از 17 رمضان کارش را عملي نخواهد کرد و ما تا آن روز فرصت زيادي داريم، علاوه بر آن اگر تو اين سرّ را پوشيده داشته باشي و تنهايي بدنبال آن شخص رفتي پاداش تو بزرگتر خواهد بود، بنابراين ديگر فايده اي در ادامه دادن صحبت نمي بينم، همانگونه که مشاهده مي کني من از طرفداران علي شده ام و مي دانم که دوستم داري و شکي در آن ندارم، اگر بتواني زود اين عمل را انجام دهي و علي را نجات دهي با تو ازدواج مي کنم و اين عبدالله و لبابه شاهد ازدواج ما خواهند بود.

سعيد تمايل داشت قبل از آنکه به اين مأموريت برود با قطام ازدواج کند. وقتي که حرف قطام را شنيد براي اينکه او نگويد از وي در هواخواهي علي جدي تر است قضيه ازدواج را ادامه نداد. حيله قطام کارساز شده بود و چاره اي جز پذيرش آن نداشت از اين رو گفت: من هم با عقيده تو موافقم و اميدوارم که ازدواج ما بدست مبارک علي باشد. عبدالله اين حرفها را مي شنيد و از سخنان قطام مشکوک بود و از اينکه اسرارش را افشاء کرده بود پشيمان بود و سکوت کرد تا پشيماني او بيشتر نشود. ولي نخواست که چيزي از آنها کم داشته باشد از اين رو گفت: من برادرم سعيد را بخاطر آشنايي با تو سعادتمندترين انسانها مي دانم و از خداوند مي خواهم که ما را براي رسيدن به اهدافمان کمک کند، مقداري سکوت کرد و سپس ادامه داد: به تو اي قطام تبريک مي گويم از اينک اصرار بر کتمان اين اسرار داري، بعد رو به لبابه کرد و گفت: اما تو اي خاله، ما اميدواريم که هميشه با راهنمايي هاي مفيد خودت مشکل گشاي ما باشي. لبابه گفت: من نظر و عقيده ام اين است که در کار عجله کرده و به طرف مصر حرکت کنيد و از خداوند توفيق شما را و آسان شدن کارتان را خواستارم، وقتي به فسطاط رسيديد، در روز جمعه به عين الشمس ‍ برويد و به هر کسي اطمينان نکنيد.

مقداري از اينگونه سخنان بين آنها رد و بدل شد، همچنانکه قبلا گفته شد عبدالله از سخنان قطام مشکوک شده بود ولي چون مي ديد سعيد نسبت به قطام خيلي علاقه دارد موقتا چيزي نگفت ولي تصميم گرفت بعدا او را با اصلاح انديشي هاي خود ارشاد نمايد.







  1. محمد بن ابي بکر از فرزندان ابوبکر بود و در دامن علي 7 پرورش يافته بود به طوري که امام بارها مي فرمود: محمد فرزند من است از صُلب ابوبکر، در جنگهاي مختلف همراه با امام بود و امام 7 هم بعد از قيس بن سعد او را به حکومت مصر منصوب کرد، عمر و عاص از جانب معاوبه براي جنگ با محمد بن ابي بکر عازم مصر شد و جنگي که بين آن دو درگرفت بعضي از ياران محمد بن ابي بکر به شهادت رسيدند و برخي هم از اطراف او کنارگيري کردند، ناچارا او به خرابه هاي مصر پناه برد، عمرو عاص، معاوية بن حديج که يکي از دشمنان سرسخت امام 7 بود به دنبالش روانه کرد و او را در خرابه هاي مصر در حالي که سخت تشنه بود پيدا کرد، محمد از او درخواست آب کرد ولي او گفت: شما عثمان را تشنه کشتيد و من هم تو را تشنه خواهم کشت، در اين وقت معاويه بن حديج او را پيش برد، و گردنش را زد و سپس بدنش را در شکم الاغي گذاشت و در آتش سوزاند. 1- الغارات جلد 1 ص 276 - 289. 2- تاريخ سياسي اسلام ج 2 ص 325. 3- زندگاني اميرالمؤمنين 7 ص 675.