ملاقات پنهاني با لبابه











ملاقات پنهاني با لبابه



وقتي سعيد اطمينان حاصل کرد که عبدالله خوابيد، لباسش را پوشيد و به طرف خانه لبابه حرکت کرد، ولي در بين راه چاره جويي مي کرد که چگونه سخن را آغاز کند؟ وقتي به نزديکي خانه لبابه رسيد او را ديد که از خانه خارج مي شود و خودش را پوشانده و با عصائي که همراه دارد حرکت مي کند. سعيد از ديدنش غافلگير شد و از شرم و حياء سلامي کرد و او هم جواب داد. لبابه فکر نمي کرد که به اين زودي باز هم او را ببيند، ولي وقتي معلوم شد که او سعيد است برگشت و دم به دم به او خوش آمدمي گفت و آن خنده هاي هميشگي خودش را سرمي داد، سعيد از خوش آمدگوي لبابه خوشحال شد، وقتي او به ياد آنچيزهاي که اتفاق افتاده بود مي افتاد قلبش مي گرفت، به دنبال لبابه حرکت کرد تا به خانه رسيدند، لبابه به خادمش امر کرد که چراغي روشن کند، و شروع کرد به صحبت کردن با سعيد. از او پرسيد که چه ساعتي رسيدي؟ سعيد گفت: همين الان رسيدم، اگر چه اين سفر طولاني و همراه با رنج و سختي بود ولي قبل از خواب نمي توانستم خودم را راضي کنم که شما را نبينم. لبابه چنان قهقهه اي سرداد که تمام فضاي خانه را دربرگرفت، سعيد از ترس اينکه مبادا کسي حرفهايش را بشنود به آهستگي به لبابه گفت: خاله جان! براي چه مي خندي؟ لبابه گفت: خنده ام از اين جهت است که تو چقدر به اين صورت زشت من آرزومندي (و به صورتش اشاره اي کرد) ولي نه، تو به صورتي که زيباتر و دلرباتر از اين باشد آرزومندي و مشتاق ديدنش ‍ مي باشي، آيا اينگونه نيست؟ سعيد حرفهاي لبابه را قطع کرد و با صداي آهسته گفت: نه به خدا قسم خاله جان! الان آرزوي زيارت و ديدار تو از قطام برايم بيشتر اهميت دارد، چون به گردابي افتاده ام که کسي جز تو را نجات دهنده خود نمي دانم، از تو خواهش مي کنم با هوش و زکاوتي که داري مرا از از اين گرداب نجات دهي. و قبل از هر چيزي از تو تقاضا دارم که آمدنم را به اينجا به کسي نگويي و به عنوان يک سرّ در نزد خودت نگه داري، چون به همراه من رفيقي است که از مکه آمده و او مرا از آمدن به اينجا جلوگيري مي کرد و وقتي او به خواب رفت، پنهاني به اينجا آمدم. هنوز حرفهايش تمام نشده بود که خادم خانه با چراغ وارد خانه شد.

سپس آن دو وارد اطاق شدند، سعيد گفت: خاله عزيز! تو هميشه يار و ياورم بودي تو همان کسي بودي که با حيله و نيرنگ خودت قطام را راضي به ازدواج با من کردي، الان هم از تو تقاضا دارم آنچه را که به تو گفتم او را قانع سازي.

لبابه از اين اصرار زياد سعيد تعجب کرد، و نگراني و وحشتي در خود احساس کرد و سعي کرد که اين وحشت و نگراني را اظهار نکند، از اين رو به سعيد گفت: هر سرّي که در دل داري برايم بازگو، تا با تمام سعي و تلاش، خواسته هاي تو را برآورده کنم، سعيد ساکت شد، ولحظه اي با تعجب به او نگريست سپس ادامه داد: مطلب مهمي را به تو مي خواهم بگويم، ولي نمي دانم از کجا شروع کنم، لبابه گفت: باکي بر تو نباشد، داد و فرياد نکن! من گرمي و سردي روزگار را چشيده ام نگراني هاي زيادي ديدم، چيزي برايم عجيب و غريب نيست، حالا هر چه در دل داري بگو. سعيد گفت: آيا عهدي که با قطام درباره کشتن علي بسته ام مي داني؟ لبابه گفت: ميدانم. سعيد گفت: آيا مي داني چرا به مکه رفتم؟ لبابه گفت: مي دانم که به طرف مکه رهسپار شدي ولي علتش را نمي دانم. سعيد گفت: براي اين به مکه رفتم که جدم به دنبال من فرستاده بود. لبابه گفت: جد تو ابورحاب!! چه اتفاقي براي او افتاده! سعيد گفت: بعد از اينکه به مکه رسيدم به نداي حق لبيک گفت و به همين دليل به دنبالم فرستاده بود تا مرا ببيند. لبابه گفت: ابورحاب مُرد! خدا رحمتش کند، او رفيق و شفيق خوبي براي تو بود و مي دانم که تو در دامن او پرورش يافتي، او توجه خاصي به تو داشت و شکي نيست که مرگ او برايت خيلي دشوار است، دوست داشتم که او را زنده مي ديدم تا از ازدواج تو با قطام خوشحال مي شد و از تعهدي که به قطام درباره کشتن علي دادي مسرور مي شد.

سعيد حرفهاي لبابه را قطع کرد و گفت: من هم قبل از ديدار جدم همين فکر را داشتم، ولي با ملاقات با او مطلبي را برايم بيان کرد که شک و دودلي در اين امر براي من بوجود آمد و نسبت به تعهدي که به قطام داده ام مردد شده ام. لبابه گفت: آيا جدت از قصد تو براي کشتن علي باخبر شد؟ سعيد گفت: بله، به او خبر دادم ولي او مرا از قتل علي بازداشت و در هنگام مرگش به من توصيه کرد که اين عمل را انجام ندهم، و مي گفت که هاتفي به او خبر داد، علي از اين اتهامي که به او زده مي شود مبرا و بي گناه است.

سعيد همينطور حرف مي زد و لبابه خيره خيره به او نگاه مي کرد، و از اينکه حيله و نيرنگ او کارگر نشد اندوهناک و ناراحت شده بود، ولي از حيله گري و مکاري زيادي که داشت به روي خودش نياورد و چنين وانمود کرد که اهميتي به حرفهاي سعيد نمي دهد، اما سعيد که منتظر خشم و غضب از طرف لبابه بود، وقتي او را با آرامش خاصي ديد و سکوت او را مشاهده کرد به سخنانش ادامه داد و گفت: وقتي حرفهاي جدّم را شنيدم با او به مجادله برخاستم، ولي او برعقيده و نظر خودش پافشاري مي کرد و دلايل و شواهد زيادي براي حرفش برايم بيان کرد. سعيد با گفتن اين حرفها ساکت شد و منتظر عکس العمل لبابه ماند، ولي باز او را در حال سکوت ديد، و عکس العمل غيرمنتظره اي از او ديده نشد.

سعيد بدنبال سخنانش آن حادثه اي که در مکه اتفاق افتاده بود و توطئه و نقشه اي که براي مرگ عده اي از بزرگان کشيده بودند براي لبابه بيان کرد، وقتي لبابه قصه توطئه بر عليه عمروعاص - معاويه و علي را شنيد احساس ‍ آرامش کرد، ولي موضوع را بي اهميت نشان داد، و سعي کرد آن آرامش قبلي را داشته باشد. از اين رو به سعيد گفت: آيا جدت هم از اين توطئه باخبر بود؟ سعيد گفت: بله، قبل از اينکه جان بجان تسليم حق کند: من موضوع را به اطلاع او رساندم، او هم با سفارش و وصيتي که در اين مورد در آخرين لحظه هاي عمر... و ديگر نتوانست ادامه دهد و گفت: آه از آن وصيت! لبابه گفت: آن وصيت چه بود؟ سعيد گفت: او مرا از قتل علي بازداشت، علاوه بر آن بر من لازم کرد که از او دفاع کنم، هنوز تصميم نگرفته ام که خواسته اش را به جا آورم. تو از حال و روز من آگاهي آري من وقتي ديدم قطرات اشک بر روي محاسن جد ضعيف و ناتوانم مي شنيد و صدايش لرزان مي نشيند و زبانش از تکلم بند مي آيد قدرتي در خود نديدم.

لبابه ترسيد که اگر اظهار خشم و نگراني و بي اعتنايي به سعيد نمايد او قضيه قطام و او را براي علي بازگو کند، باز لبابه سعي کرد با خدعه گري و حيله گري خودش اطلاعات بيشتري از سعيد بگيرد، از اين رو به او گفت: چرا به توصيه هاي جدت عمل نکردي؟ حرفهاي چنين پيرمردي مثل حرفهاي است که از دهان فرشتگان بيرون مي آيد. وقتي سعيد حرفهاي لبابه را شنيد خوشحال شد، و تبسمي کرد و با سادگي تمام گفت: چگونه قبول نکنم؟ بله قبول کردم و عهدي با او بستم، آيا توانائي غير از اين را هم داشتم؟ به جدم در اين باره تعهد دادم، اما عهدي هم که به قطام دادم باعث دل مشغولي من شده که نکند آن عهدي که با جدم بسته ام مانع وصلت من با قطام شود ولي وقتي علاقه و محبّت و غيرت تو را نسبت به خودم مي بينم کار برايم آسان مي شود و به خود مي گويم، آنچيزي که براي من دشوار نمايان مي کند براي خاله ام لبابه آسان است.

ترا به خدا قسم اي خاله جان! آيا از منصرف شدن قطام بر کشتن علي مرا ياري مي کني؟ به خدا قسم که علي از اين تهمت مبرا و بي گناه است. ولي من اميدوارم که تو مرا ياري خواهي کرد، در يک گرداب مهيبي گرفتار شده ام که فقط تو مي تواني نجاتم دهي. سعيد پس از بيان اين حرفها در مقابل لبابه زانو زند و با قطرات اشکي که تمام صورتش را فرا گرفته بود دستهاي لبابه را بوسيد. لبابه هم با تمام آن حيله گري هايي که داشت به روي خود نياورد، تبسمي بر لبانش نقش بست، و دستهايش را به هم بسته بود تا مانع بوسيدن آنها به وسيله سعيد شود، و سعيد را ساکت کرد و گفت: فرزندم! راحت باش ‍ هر چه را تو خواستي من انجام مي دهم و از خداوند تقاضا دارم که در راضي کردن قطام مرا ياري کند.

وقتي سعيد اين حرفها را از او شنيد خوشحال شد و اشک در چشمهايش ‍ حلقه بست و از او تعجب کرد چون توقّع اين عکس العمل را از او نداشت و شادمان شد از اينکه اين شب را براي ملاقات لبابه انتخاب کرد و قبل از ديدار قطام پيش لبابه آمد. لبابه نگاهي به او کرد در حالي که پشت گوشش را با نوک انگشتش خاراند و مثل اينکه مي خواهد درباره راههاي راضي کردن قطام فکر کند ولي در حقيقت چاره انديشي و حيله گري براي گمراه کردن سعيد مي کرد، از اين رو گفت: راحت باش! مادامي که از من اطاعت و پيروي مي کني، هيچ نگراني در خودت راه نده، سعيد بدون درنگ گفت: من فرمانبردار اوامر شما هستم، مال و همه دارايي من در اختيار توست.

وقتي سعيد صحبت مي کرد او در حال فکر کردن و راه حلي براي پيدا کردن اين موضوع بود، بعد از اينکه او ساکت شد لبابه هنوز در حال فکر کردن بود که ناگهان فرياد زد و گفت: پناه به خدا! چند روزي بود که از حرکات قطام متعجب بودم، مثل اينکه حرفهاي جدّت در اينجا به او اثر کرده ولي مقدار تاثيرش را نمي دانم. سعيد از آنچه شنيده بود تعجب کردو گفت: منظورت چيست؟ لبابه گفت: بعد از رفتن تو رفتار عجيب و غريبي از او مشاهده کردم، ديگر از انتقام حرفي نمي زد، روزهاي زيادي را مبهوت بود، مثل اين بود که خبر جديدي برايش رسيده خيلي کم حرف مي زد، شايد آن تغيير و دگرگوني که در جدت ايجاد شده براي او هم بوجود آمده باشد، ولي بهرحال تو آسوده خاطر باش من قضيه را دنبال مي کنم، ولي از اينکه قبل از ديدار با قطام پيش ‍ من آمدي با کسي در ميان مگذار. سعيد گفت: خداي به تو جزاي خير دهد، اگر اين کار را برايم انجام دهي نمي دانم چگونه از زحمات تو تشکر کنم، ولي من هم از تو تقاضا دارم که اين ملاقات مرا با خودت براي هيچکس حتي براي رفيقم عبدالله تعريف نکني. لبابه گفت: به چشم! ولي از تو مي خواهم وقتي که فردا به ديدار قطام آمدي من هم آنجا هستم، مواظب باش حرفهاي زيادي نزني فقط به حرفهاي معمولي اکتفا کن و از آن چيزي که بين من و تو امروز اتفاق افتاده چيزي را بيان نکني مگر اينکه از تو بخواهد، ولي بگو ببينم آيا فردا رفيقت را هم خودت خواهي آورد؟ سعيد گفت: او را با خودم خواهم آورد و هيچ مانعي ندارد که از اسرار من آگاه باشد، چون او به منزله برادر من است. لبابه گفت: هر کاري مي خواهي بکن، خداوند به ما توفيق دهد در آن چيزي که خير و صلاح توست.

سعيد از غيرت و همدردي او بسيار تعجب کرد و گفت: اجازه بده تا دستهايت را ببوسم، وقتي جدم که به منزله پدرم بود در گذشت، احساس ‍ يتيمي مي کردم، ولي الان از همدردي تو و رحم و مهرباني تو نسبت به من اين احساس از بين رفت و شما را مادري وفادار يافتم. اين را گفت و بارها دست لبابه را بوسيد و هر دو بلند شدند از همديگر خداحافظي کردند در حالي که لبابه مي گفت: خيالت راحت باشد قرار ما فردا در منزل قطام.

سعيد از اينکه از مصيبت بزرگي نجات يافته، با دلي هيجان زده و خوشحال، از خانه لبابه بيرون رفت، ولي افسوس که نمي دانست آن زن حيله گر و مکار چه خوابي برايش ديده بود. لبابه وقتي از سعيد جدا شد به اطاقش برگشت و افکار خبيثش را به کار انداخت که چگونه وانمود کند واقعا قطام از قصد کشتن علي صرفنظر کرده، او چون مي ترسيد که با اظهار خشم و بي توجهي به سعيد، اسرار آنها را در پيش علي افشاء کند، بنابر اين تصميم گرفت که قطام را از مسئله آگاه کند که از قتل علي چشم پوشيده و او را بي گناه مي داند و با بکار بردن حيله اي توطئه اي که بر قتل علي در مکه بسته شد، پوشيده بماند تا علي را بکشند اما لبابه نمي دانست که قطام او حيله گرتر و مکارتر است و او نيرنگ تازه اي براي قتل سعيد خواهد کشيد لبابه نمي توانست خود را راضي کند و بخواب رود قبل از اينکه اين موضوع را با او در ميان بگذارد، پس به سوي خانه قطام حرکت کرد تا حيله جديدي درباره سعيد طراحي کنند.