حركت به سوي كوفه











حرکت به سوي کوفه



بعد از چند روزي سعيد از خانواده اش خداحافظي کرد، و با همراهي عبدالله از کوه و صحرا به سمت کوفه حرکت کرد، در بين راه عبدالله هيچ نشانه اي از علاقه سعيد به قطام و توطئه آن سه نفر در مکه از جانب سعيد نشنيد. عبدالله از صحبتهاي که با ابورحاب داشت فهميد که سعيد تصميم بر کشتن امام علي گرفته و ابورحاب تصميم او را عوض کرده بود و حرف سعيد درباره توطئه گران را هم شنيد، ولي دقت کافي نکرده بود، وقتي که به وسط صحرا رسيدند سعيد کنايه وار از کُشتن علي عليه السّلام صحبت به ميان آورد، او نسبت به عبدالله انس و الفتي خاص داشت، و فطرتا هم آدم صاف و ساده اي بود، تمام آن چيزهاي که مي دانست و اسراري را که در قلبش داشت براي عبدالله گفت و از او در اين باره مشورت خواست، هنوز به کوفه نرسيده بودند که عبدالله به همه اسرار سعيد آگاهي پيدا کرد، و از عهد و پيماني که با قطام بسته بود و شکستن آن پيمان اطلاع پيدا کرد، و به سعيد گفت: به وصيت جدّت عمل کن، و عهد و پيمان قطام را فراموش کن، و اگر نتوانستي او را قانع کني از او درگذر. زن زياد است، من براي تو زيباترين زن از جهت خلق و خوي و شکل و شمايل و از بالاترين نَسب اختيار مي کنم (اين حرفها هنگامي بين آن دو رد و بدل ميشد که بر شترشان سوار بودند و طيّ طريق مي کردند).

سعيد گفت: نه! نه! اين حرف را نزن! هيچ زني زيباروي تر از قطام در جهان نيست و دوري او را نمي توانم تحمل کنم، پس معلوم مي شود که تو از عشق و عاشقي اطلاعي نداري. اين را گفت و نفس بلندي کشيد و آرام گرفت. سپس ‍ ادامه داد: بر فرض که او را دوست نداشته باشم، ولي از نوشته اي که به او دادم مي ترسم که وقتي از من ناراحت بشود آن را نزد علي ببرد، اما من مطمئن هستم که در دوستي خود با من راست مي گويد او چيزي جز خشنودي مرا نمي خواهد. عبدالله گفت: اما آنچه که تو مي گويي از محبت او نسبت به تو، پس قانع کردن او و برگرداندنش از قتل علي عليه السّلام کار دشواري نخواهد بود و اما آن کسي که قصد کشتن علي را دارد پيدا کن و او را از کارش منصرف کن، اگر نتوانستي او را منصرف کني، يا او را بکش، يا خبرش را به امام بده تا درباره او تصميم بگيرد.

سعيد از اين پيشنهاد استقبال کرد، وقتي به کوفه رسيدند، خورشيد کم کم از ديده ها پنهان مي شد، سعيد در آن روز فشار زيادي به شترش آورد تا قبل از غروب وارد شهر شود و بتواند قطام را ديدار کند، با اينکه به نزديکي او رسيده بودند تأخير در ديدار او را جايز نمي دانست، اما وقتي ديد که غروب شده و هنوز به کوفه نرسيده دلتنگ شد. عبدالله که به ناراحتي دروني او پي برده بود، خواست که او از اين وضع راحت کند، به او گفت: آيا ما از خانه ات که در کوفه است خيلي دوريم؟ سعيد گفت: اگر داخل شهر شويم نزديک است چون خانه ما در اطراف شهر قرار دارد، عبدالله گفت: من مي خواهم هر چه سريعتر به شهر برسم تا از رنج و سختي سفر راحت شوم، از سوار شدن شتر بدنم مجروح شده. سعيد گفت: اما من برعکس تو هستم مايلم که قبل از رسيدن به منزل نماز عشاء را در مسجد بجا آورم. عبدالله فهميد که هدف سعيد ديدار با قطام است، تا از توصيه جدش او را مطلع کند، و بداند که عکس العمل قطام در اين قضيه چيست، عبدالله سعي کرد که او را از اين کار بازدارد تا راهها و روشهايي براي مقابله با قطام آماده کند، چون سعيد آدم خوبي بود و سلامت نفس داشت از حيله هاي قطام نسبت به او مي ترسيد، از اينرو به او گفت: اين حرفها را بگذار، با هم برويم نماز عشاء را در منزل بخوانيم و به اميد خدا نماز صبح را در مسجد بجا مي آوريم.

سعيد بخاطر آن شرم و حياي که داشت قبول کرد و در قلبش چاره اي مي انديشيد که چگونه به منزل لبابه برود تا از اوضاع و احوال آنجا با خبر شود؟ زماني وارد کوفه شدند که سياهي شب همه جاي کوفه را فرا گرفته بود، تصميم گرفتند وارد منزل سعيد شوند، پياده حرکت کردند، وقتي به خانه رسيدند، سر و صورتي آب زدند و نماز خواندند و غذايي خوردند، سعيد وانمود کرد که خوابش مي آيد و هر کدام از آنها به رختخواب خودشان رفتند، امّا سعيد منتظر به خواب رفتن عبدالله بود.