مرگ ابورحاب











مرگ ابورحاب



من با اين حالم، چند روز پيش بايد مي مردم، ولي خداوند بزرگ تأخير در مرگم انداخت، تا اين وظيفه را براي تو بيان کنم که انجام دهي، همانگونه که تو را از کشتن علي بازداشتم، تو هم آنها را پيدا کن تا از اين کار شوم برحذرشان داري، اگر خداوند عمري دوباره به من دهد، در ميان خوارج خواهم رفت، و بي گناهي علي را با صراحت بيان خواهم کرد، ولي مرگ چنگالهايش را بر روي من باز کرده و بزودي از ميان شما به ديار جاودان سفر خواهم کرد، ولي آخ‍رين وصيت من به تو آنکه با دست و زبان از او دفاع ديگر نتوانست اين کلمات آخر را به روشني بيان کند، آهي کشيد و ساکت شد، و جان به جان آفرين تسليم کرد.

سعيد فرياد کشيد، واجدا، واجدا، اي جد بزرگوار با من سخن بگو، نصيحت ديگري بکن. ولي افسوس از پاسخي!! عبدالله هنگام مرگ ابورحاب در منزل نبود، وقتي برگشت و از مرگ ابورحاب آگاهي پيدا کرد، اهل منزل را خبر کرده و همه را جمع کرد و به نوحه گري و گريستن براي او پرداخت، براي ابورحاب گريه و زاري زيادي نکردند چون چند روزي بود که منتظر مرگش بودند، اما ناراحتي و حزن سعيد خيلي زياد بود، دوباره اضطراب و پريشاني که بخاطر وصيت جدش و عهدي که با او بسته بود به سراغش آمد.