توطئه شوم











توطئه شوم



هنگاميکه سعيد پنهان شده بود، سه مرد ناآشنا و غريبي را ديد، و نتوانست آنها را بشناسد، چون سرهايشان به وسيله عمامه هايشان بسته بود، يا بخاطر سرما، يا به جهت اينکه کسي آنها را نشناسد، سعيد از کارشان تعجب کرد و قلبش از ترس به تپش افتاد، او از آن مي ترسيد که مبادا آنها درباره کسي نقشه اي کشيده باشند و به محض اطلاع او از اين سرّ او را بکشند، از اين رو سعي زيادي کرد که خودش را بيشتر پنهان کند، ولي از اين مي ترسيد که مبادا عطسه اي کند و رسوا شود، اما آنها به در کعبه و به نزديکي سعيد رسيده بودند به نحوي که سعيد همه آنها را مي ديد، اگر ماه در آسمان يا چراغي بود کاملا چهره آنها را مي شناخت، ولي در تاريکي شب نتوانست آنها را بشناسد، ازحرکات و سکنات آنها فهميد که درباره امر مهمي گفتگو مي کنند، يکي از آنها که بلند قامت بود و جنب و جوش زيادي هم داشت. گفت: ما با آنها چکار داريم، آنها ترسو هستند بيا تا ما اينکار را شروع کنيم تا افتخار و مباهات از آنِ ما باشد.

دومي که شخص کوتاه و قوي هيکلي بود گفت: من حرف تو را قبول دارم، از خلفاء جز بدي و شرّ چيزي به ما نرسيده، درخلافت با هم جنگ مي کنند و مسلمانان براي پيروزي آنها کشته مي شوند، اگر اينها را بکشيم، فتنه و شر از مسلمانان از بين خواهد رفت، بله همه آنها را مي کشيم البته او اين سخنان را آهسته و لرزان، که گاهي هم به اين طرف و آن طرف خودنگاه مي کرد بيان مي داشت تا اينکه صدايش را کسي نشنود.

رفيق سوم آنها که پيوسته ساکت بود گفت: من هر وقت روز نهروان و کشته شدن دلاوران را به ياد مي آورم دلم پر از خون مي شود، علي قاتل آنهاست چون آنها به حکميت رضايت ندادند.

اما رفيق ديگرشان که مردي بلند قد و پرجرأت بود با صداي بلند و رسايي گفت: سزاوار و شايسته نيست که ساکت بنشينم و آه و ناله سر دهيم و ببينيم که فرزندان و برادران ما براي ياري اين خلفاء و سردمداران کشته شوند و ما عکس العملي نشان ندهيم، آيا وقت آن نرسيده که مسلمانان را از شر آنها کوتاه کنيم؟

سعيد سخنان آنها را که توطئه کشتن عده اي از بزرگان زمان را کشيده بودند و علي هم يکي از آنها بود شنيد ولي کسان ديگري هم که بايد کشته مي شدند نشناخت، در اين هنگام ترس وحشت عجيبي او را فرا گرفت که مبادا جايگاهش براي آنها معلوم شود.

مرد بلند قامت که جرأت بيشتري داشت ساکت شد ولي وقتي سکوت آن دو را ديد به سخنان خودش ادامه داد و گفت: اگر در اين راه مرگ ما فرا رسد باکي نيست، چه خوش و گوارا خواهد بود مرگ در راه نجات مسلمانان از فتنه اي که به آن مبتلا هستند، ريشه اين فتنه ها براي خلافت و دنياطلبي، سه نفرند: علي بن ابي طالب، معاويه بي ابي سفيان و عمر بن عاص. برويم براي کشتن آنها تا مردم از شر آنها نفس راحتي بکشند.

دومي گفت: من از اول با حرفهايت موافق بودم اما همراه آنها محافظين و ياوراني است که آنها را محافظت مي کند چگونه بايد آنها را به قتل برسانيم؟ بنابر اين بايد چاره اي انديشيد و ابراز آلاتي تهيّه کرد تا پيروزي ما را تضمين کند و از خطر درامان باشيم. اولي با سرعت به او پاسخ داد و گفت: مي بينم که شک و دودلي ترا فرا گرفته و از عظمت کار ترسيده اي يا از اينکه قسمت تو کشتن علي باشد وحشت کرده اي؟ پس بياييد تا اين کار مهم را بين خودمان تقسيم کنيم و هر کدام از ما يکي از آنها را بقتل برسانيم، يکي از ما بايد در کوفه براي قتل علي برويم ويکي براي قتل عمروعاص به مصر و ديگري براي کشتن معاويه به شام برويم و هر کدام از ما آن شخص مورد نظر را در يک روز خاص به قتل برساند تا مسلمانان از شر آنها درامان باشند و بعد مردم هر شخصي را که مي خواهند براي خودشان به عنوان خليفه انتخاب کنند.

با شنيدن اين سخنان ترس و وحشت سراسر وجود سعيد را دربرگرفت و اين کار در نظرش بزرگ جلوه کرد، ولي آيا آنها مي توانند آن را انجام بدهند يا نه مردد بود و باور نمي کرد، از طرفي مي دانست که قتل علي، قطام را خوشحال مي کند اگر چه با دست او کشته نشده باشد.

اما وقتي صحبتهاي جدش را بخاطر مي آورد و وصيتهاي او را که از علي بايد دفاع کند چون او مظلوم و بي گناه است دلش مي گرفت، ولي با از سرگرفتن سخنان توطئه گران اضطراب و وحشتش از بين رفت، و همينکه اولي سخنانش را تمام کرد و از طرف رفقايش تائيدي دريافت نکرد بي صبرانه و بدون اينکه بگذارد آنها حرفي بزنند ادامه داد: شک و ترديد به خودتان راه ندهيد، نترسيد، کار خيلي آساني است و فکر مي کنم درباره شخصي که نصيب شما خواهد شد فکر مي کنيد که نکند يکي از آنها کارش ‍ دشوارتر و سخت تر باشد، نترسيد، من شجاعترين شخص از آن سه نفر را نصيب خودم مي کنم، من علي را مي کشم اگر چه خانه من در شهر فسطاط است ولي اشکالي ندارد به کوفه مي روم و او را مي کشم، اين را گفت و وارد کعبه شد و حلقه هاي آن را بدست گرفت و ادامه داد: ببينيد من حلقه در کعبه را گرفته ام، به خدا و به اين خانه کعبه قسم مي خورم که علي بن ابي طالب را بقتل برسانم و خدا را شاهد مي گيرم که در اين راه از هيچ کوششي دريغ نورزم.

وقتي اولي اين کار را انجام داد آندو به غيرتشان برخورد و بلند شدند، حلقه درِ کعبه را گرفتند و هر کدام قسم خوردند که يکي معاوية بن ابي سفيان و ديگري عمرو بن عاص را به قتل برساند. سعيد هر چه سعي و تلاش کرد تا توطئه گران در اين امر مهم را بشناسد نتوانست، ولي تا اندازه اي متوجه شد شخصي که علي را به قتل مي رساند از اهل فسطاط مصر مي باشد.

بعد از اين سوگند، آنها برگشتند به جايگاه اولشان، يکي از آنها که مردي کوتاه قد و بود گفت: ما متعهد شديم که اين سران فتنه را بکشيم اما روز کشتن آنها را معلوم نکرديم، در غير اين صورت به پيروزي نخواهيم رسيد و شکست خواهيم خورد. سومي گفت: اين همان چيزي است که من به آن اعتقاد دارم، چونکه اگر ما روز را معين نکنيم، فرصت زيادي خواهيم داشت و از آن مي ترسم که اگر يکي زودتر اقدام کند و پيروز نشود يا کشته شود يا دستگير شود ديگران بترسند و کار را ادامه ندهند، پس لازم است که روز و ساعت آن را معلوم کنيم. اولي گفت: ساعت خاصي را قرار دادن مشکل است خوب است شب خاصي را معلوم کنيم تا در يک شب کار را به پايان برسانيم، سپس ادامه داد، الان در چه ماهي قرار داريم؟ آن دو گفتند: در ماه جمادي هستيم. اولي گفت: پس قرار ما يکي از شبهاي ماه مبارک رمضان باشد تا در روز عيد فطر شاهد رهايي مسلمانان باشيم، و اگر هم کشته شويم به لقاي حق و به ثواب اعمال خودمان خواهيم رسيد، خوب است يکي از شبهاي ماه رمضان را براي اين کار بزرگ انتخاب کنيم. دومي گفت: من شب 17 رمضان را انتخاب مي کنم نظر شما چيست؟ آنها گفتند: بهترين شب است، همگي از جا برخاستند و سعيد مي ترسيد که مبادا آنها از کنارش بگذرند و او را ببينند، آنها رفتند که طواف خانه خدا را بجا بياورند سعيد درنگي کرد و منتظر بازگشت آنها بود ولي آنها برنگشتند، وقتي تأخير کردند سعيد يقين پيدا کرد که از درِ ديگر کعبه بيرون رفته اند، سعيد سرش را بالا گرفت و نگاهي به اطرافش کرد، هيچ کس را در آن حوالي نديد و هيچ صدايي نشنيد، بلند شد و طواف خانه خدا انجام داد و معلوم شد که آنها از داخل کعبه بيرون رفته اند، با آرامش نشست و درباره حوادثي که اتفاق افتاده بود و وصيت جدش که از علي بايد دفاع کني فکر مي کرد، نگاهي به آسمان کرد، درخشيدن ستاره زهره خبر از طلوع فجر مي داد، به ياد جدش افتاد تصميم گرفت قبل از اينکه خورشيد عالمتاب زمين را روشن کند و مردم از خانه ها خارج شوند به خانه اش برگردد. حرکت کرد، به نزديکي خانه که رسيد قلبش به تپش افتاد و ترسيد که مبادا حادثه اي براي جدش رخ داده باشد، وارد منزل شد سکوت چونان خيمه اي فضاي منزل را در برگرفته بود، خوشحال شد و به طرف اطاقي که جدش خوابيده بود حرکت کرد، چراغ روشني را ديد نگاهي به خانه افکند، عبدالله را کنار فِراش جدش که خوابيده بود ديد، نگاهي به عبدالله کرد و مثل اين بود که عبداللّه هم متوجه ورود او شده بود، بلند شد و به گرمي از او استقبال کرد، قلب سعيد آرام گرفت و قبل از اينکه سلامي بگويد عبدالله شروع به سخن کرد و گفت: در غياب تو نگران شدم، جدت چندين بار ازخواب بيدار شد و سراغ تو را مي گرفت و من هم از جايگاهت مطلع نبودم و خيلي به دنبالت گشتم ولي تو را پيدا نکردم، سعيد گفت: الان حالش چطور است؟ عبدالله گفت: خوب است، او چند روزي است که مثل امروز آرامش ‍ نداشت.

هنوز صحبتهاي عبدالله تمام نشده بود که ابورحاب حرکتي کرد، سعيد بطرفش رفت چشمهايش را باز کرد به او اشاره اي کرد، سعيد نزديک شد و مقابلش زانو زد ابورحاب گفت: فرزندم کجا بودي؟ براي پيدا کردن تو هر چه گشتيم نيافتيم، سعيد گفت: براي حاجتي به کعبه رفتم ولي حادثه اي آنجا اتفاق افتاد که تا حالا مرا به خودش مشغول کرده بود، ابورحاب دستش ‍ راکشيد و بر دست سعيد گذاشت و فشارش داد و مثل اين بود که ابورحاب نمي خواست سعيد از او جدا شود، سعيد ساکت بود و از شدت ناراحتي حرکتي نمي کرد و اين ناراحتي به خاطر وضع و حال نامساعد جدش بود ولي احساس کرد طوري دستهايش را مي فشارد مثل اينکه براي جهان ديگر آماده مي شود، اشکها در چشمهايش حلقه زد و وقتي به جدش نگاهي کرد او را هم به همين حال ديد.

عبدالله و سعيد با حالت خيره کننده اي به جدش نگاه کردند خواست که چيزي بگويد، جدش پيشي گرفت و گفت: من پيوسته از آينده تو نگران بودم و مي ترسيدم که نکند نصيحت مرا فراموش کرده باشي، نصيحتي که به تو کردم مثل اين بود که اين لحظات آخر عمر به من الهام شده بود، وقتي از من جدا شدي غرق در درياي خواب بودم که سروشي مرا از غيبت تو ترساند آيا تو برقول و قرارت باقي هستي؟ سعيد گفت: اي جد بزرگوار! عهد مطمئني که با تو بسته ام تا زنده ام از آن عهد روي گردان نخواهم شد و بر ضرر و زيان امام علي عليه السّلام کاري نخواهم کرد و يقين من نسبت به علي بيشتر شد وقتي که گروهي از توطئه گران را در کعبه ديدم که متعهد شده بودند علي و معاويه و عمروعاص را به قتل برسانند.

شيخ غافلگير شد و به سعيد خيره شد و فرياد کشيد: آنها چه کساني بودند؟ سعيد قصه را براي جدش تعريف کرد و در پايان گفت: آنها را نشناختم و جرأت نکردم که نزديک آنها بروم، چون سلاحي نداشتم از آنها مي ترسيدم. ابورحاب گفت: آيا آن شخصي را که براي کشتن علي قسم خورده بود مي شناسي؟ سعيد گفت: خير، ولي از سخنانش فهميدم که از مردم اهل مصر و از اهل خوارج مي باشد. شيخ لحظه اي ساکت شد مثل اينکه درباره کار مهمي فکر مي کند و سعيد از خيره شدن و خشک شدن چشمهايش ‍ و دگرگوني صورتش فهميد که او نگران است، اما ابورحاب شکيبايي ورزيد. و در حالي که قدرت بيان الفاظ را بدرستي نداشت گفت: اي کاش! در ميان آنها بودم تا آنها را از اين عمل خطرناک باز مي داشتم، اگر اجل مهلتم داد او را پيدا کرده و آگاه مي کنم و با دليل و برهان از اين گناه باز مي گردانم، بخدا قسم آن ها ظالمند. سپس مقداري سکوت کرد، در حالي که به نفس نفس افتاده بود و اضطراب و پريشاني از او آشکار شده بود سعيد مي دانست که پدرش در حال جان کندن است خيلي ناراحت و محزون شد وبه گوش ايستاد تا آخرين حرفهاي جدش را بشنود که مي گفت: اما تو اي سعيد حرفم را گوش بده و به نصيحت من عمل کن، سکوت کردن در اين کار از جانب تو جايز نيست، تو وظيفه داري که او را پيدا کني... تو وظيفه داري که او را پيدا کني... مرد مصري... شام... عراق... تا اينکه جايگاهش را بيابي، يا اينکه او را قانع مي کني تا از کارش پشيمان شود يا اينکه او را به امام معرفي مي کني، اين وظيفه را برگردن تو قرار دادم مبادا از آن شانه خالي کني و الا تو با دست خودت علي را کشته اي، اين وصيت من به تو بود مبادا سستي کني و انجامش ندهي، خداوند را برگفتهايم شاهد مي گيرم، اين وصيت آخري بود که به تو کردم و اين آخرين کلامي بود که در اين زندگي دنيوي به تو گفتم.