دو تعهد نامه متضاد











دو تعهد نامه متضاد



بعد از اين سخنان او از آمدن خود به نزد جدش پشيمان شد، چون بين دو کار، يکي تعهدنامه اي که به قطام داده و پيمان نامه اي که امضاء کرده بود و دومي عمل کردن به توصيه هاي جدش که آخر روزهاي زندگي خود را مي گذراند، مردد مانده بود. سکوت سراسر وجودش را احاطه کرده بود به طوري که حرکتي از او انجام نمي شد، جدش شک و دودلي را از او به وضوح ديد، ولي طوري وانمود کرد که چيزي نمي داند، و سعي کرد که حرفهايش را تمام کند، سپس ادامه داد و گفت: اي فرزندم! مي بيني که علي سزاوارتر و شايسته تر به خلافت از بقيه مي باشد، بخاطر نزديکي او به رسول خداصلّي اللّه عليه و آله و همچنين داماد و وصي اوست، علاوه بر اينها او داراي فضائل و ويژگيهايي است که هر کدام از آنها به تنهايي او را به خلافت از سايرين ممتاز مي کند، در حالي که هيچ يک از اين فضيلتها در معاويه وجود ندارد، همانا علي مردي پارسا و زاهد نسبت به امور دنيوي است. روزي او راديدم که شمشيرش را به بازار آورد و فروخت، از او سؤال شد: چرا اين کار را کردي؟ گفت: «اگر چهار درهم پول براي خريد پيراهن داشتم آن را نمي فروختم». و کلام او در توصيف مؤمنان همين بس که فرمود: ويژگي مؤمنان عبارتند از اينکه: شکمهايشان از گرسنگي خالي، لبانشان از تشنگي خشک، و چشمهايشان از گريه زياد تار و کم نور شده، اگر روزي خانه اش را بنگري چيز قابل توجهي در آن نخواهي يافت. (از همه اينها فهميده مي شود که مؤمن زندگي سختي دارد البته اين نه به خاطر اين است که او تنبل و بي کار است نه، بلکه او همه را براي خدا انفاق مي کند).

علي کسي بود که عمرش را در عزّت اسلام، و پيروزي بزرگ براي مسلمانان گذراند، لباس تازه و نو نپوشيد،خانه و ملکي را مالک نشد، در حاليکه چنين مقامي اقتضاء اين را داشت که داراي اموال زياد، و بندگان و کنيزکان زيبارو، و هر آنچه که شايسته اين مقام بود داشته باشد، همچنان که طلحه و زبير و عثمان و حاکم و پسر عموي ما معاويه چنين ثروتهاي دارند.

سپس سکوت کرد و آه عميقي کشيد و علي رغم ميلش که صدايش بلند شده بود گفت: همانا معاويه با خدعه و حيله گري و ادعاي خونخواهي از خليفه مقتول (عثمان) ما را وادار کرد که نسبت به امام علي عليه السّلام کينه به دل داشته باشيم، و ما هم در گمراهي غرق شده بوديم، و حق را نمي ديديم ولي الان پرده جهالت و گمراهي از چشمانمان برداشته شد، و از معاويه بيزار و متنفر شديم و هنگامي که در اعمال و کارهاي علي و معاويه تفکر کردم، تنفّر و بي زاري نسبت به معاويه و آه و تاسف نسبت به علي به خاطر آن همه مصيبتهاي که بر او وارد شده نمودم، چگونه اينطور نباشد در حالي که او مردي بود که مي شناختم، چگونه در روز جنگ جمل بر ما پيروزي يافت، و بر دشمنانش رحم و شفقت مي کرد، همچنانکه نسبت به فرزندانش مهرباني مي کرد.

او همان کسي بود که به اصحاب و ياران و جنگجويان خود توصيه کرد که نسبت به فراريان از جنگ، خويشتن دار باشيد، و دنبالشان نکنيد، و به زنان ومجروحان جنگي و بچه ها به مهرباني رفتار کنيد. و چه بسا به حکمرانان خود توصيه مي کرد که نسبت به آنها به عدالت رفتار کنند. مردي به من خبر داد که از او شنيده بود که به يکي از کارگزاران (مأمور جمع آوري ماليات) توصيه مي کرد که: هيچ کس را براي گرفتن درهمي نزنيد و نگذاريد بخاطر گرفتن ماليات از بدهکار لباس تابستاني يا زمستاني و مرکبي را که با آنها به کارهايش مي رسد بفروشد، و بخاطر گرفتن درهمي به کسي اذيت و آزار نرسانيد.[1] .

اگر بخواهم از اين مثالها براي تو بگويم وقت تنگ است و اجل مهلت نمي دهد که آنها را تمام کنم. فرزندم! گوش کن و در عدالت و بخشش و حلم علي و آنچه که معاويه و کارگزارانشان در دشمني با مسلمانان مرتکب شده اند تأمل و دقتي بکن. به دليل ترس از طولاني شدن کلام و خستگي که برايم عارض شدة حادثه عجيبي را براي تو نقل مي کنم که صدايش پيوسته در گوشهاست. آه! آه! از قساوت طمع کاران و دنياطلبان، آيا عبيدالله بن عباس را مي شناسي؟ سعيد گفت: چگونه او را نشناسم، در حالي که او پسرعموي رسول اکرم صلّي اللّه عليه و آله پسرعموي علي بن ابي طالب است، بله او را مي شناسم. پدربزرگ گفت: گوش کن و از قصّه اي را که برايت تعريف مي کنم عبرت بگير.

بعد از واقعه صفين و ماجراي حکميت که با خدعه و نيرنگ عمر و عاص، معاويه پيروز شد و به خلافت رسيد، اهل شام با او بيعت کردند، و علي در عراق ماند، اما معاويه از آنچه که به او رسيده بود قناعت نکرد، حُکامي را براي بيعت گرفتن و شکستن بيعت علي به طرف حجاز و عراق روانه کرد، يکي از آنهاي که براي اين کار به سوي حجاز و يمن فرستاد بُسر بن ارطاة[2] بود، او به مدينه آمد و بر شهر مسلط شد، چون نماينده علي از آن شهر فرار کرده بود. بعد از دو ماه وارد شهر مکه شد و مردم پيوسته از فرار حاکم آن يعني ابوموسي اشعري سخن مي گفتند، مردم از بيعت با بسر بن ارطاة خوشايند نبودند ولي ناچارا با او بيعت کردند، من مريض بودم و نتوانستم او را ببينم. تا اينجا عملش جاي ملامت و سرزنش نداشت ولي وقتي به يمن رسيد حاکم آن شهر عبيدالله بن عباس از ترس او به طرف کوفه فرار کرد، و بجاي خود عبدالله بن عبدالمدان را به حکمراني آنجا قرار داد، بعد از آنکه بُسربي ارطاة وارد شهر يمن شد امر کرد که عبدالله و پسرش به نام «صبر» را بکشند، و شنيده بود که عبدالله دو پسر خردسال نيز دارد که به يک نفر از قبيله کنانه که در صحرا زندگي مي کنند داده تا از آنها نگهداري کنند، تصميم گرفت آن دو فرزند خردسال عبدالله را نيز به قتل برساند، از اين رو به دنبال آنها فرستاد، مرد کناني با آن دو بچه خردسال آمدند، وقتي آن مرد فهميد که بُسر بن ارطاة قصد کشتن آنها را دارد با دادو فرياد گفت: اينها را نکش! بچه ها گناهي ندارند، اگر مي خواهي آنها را بکشي اول مرا بکش. بُسر هم شرم نکرد و آندو بچه را همراه با آن مرد کشت. و بعد شنيديم که مرد کناني تا آخرين نفس از بچه ها دفاع کرد تا کشته شد، و هرگز فراموش نمي کنم از آن زن کناني وقتي که به بسر رسيد گفت: اي بُسر! مردان را کشتي، اما از کشتن اين بچه ها واهمه اي نکردي! بخدا قسم! بچه ها را نه در زمان جاهليّت کشتند، و نه در عهد اسلام، بخدا قسم! اي بسر! سلطنت و حکومت با کشتن بچه ها و پيران دوامي نخواهد يافت.

فرزندم! اين بود کارهاي معاويه و کارگزارانش، آيا از علي و کارگزارانش ‍ اينگونه اعمال سراغ داري؟ چگونه بعد از اين همه حقايقي را که براي تو بيان کردم نسبت به او دشمني مي ورزي، و او را قاتل عثمان و سزاوار مرگ مي داني؟

هنوز کلام پيرمرد تمام نشده بود بدنش سست شده و از تمام کردن سخنانش عاجز شد، و از حال رفت به طوري که زبانش از تشنگي و خستگي از دهان بيرون آمد، و عرق از صورتش جاري شده بود. سعيد ترسيد، فورا دستمالي آورد تا عرقش را پاک کند، و شيري که براي او تهيه کرده بود آورده به او نوشاند و براي استراحت دراز کشيد. سعيد هم کنارش نشست و مات و متحير مانده بود. بياد قولي که به قطام داده بود مي افتاد، ولي چيزي نمي گفت، جدش زير چشمي متوجه حرکات و رفتارش بود، و نگراني او را فهميد و دانست که او درباره قطام و خانواده او فکر مي کند، از اينرو به او نگريست و با يک حالت ستيزه جويانه اي به او گفت: آيا درباره قطام و خانواده اش که اهل خوارج بودند انديشه مي کني؟ و خروج آنها از اطاعت علي، مانع آن چيزي مي شود که من به تو گفتم و گفتار مرا درست نمي داني؟ ولي بدان که آنها خروجشان بر علي بخاطر طمع و چشم داشت براي دنيا بود، متمسک به حيله اي شدند که هيچ عاقلي از آنها نمي پذيرد، مگر اينکه آنها را به واسطه آن علت مسخره شان کند، يا يقين به حيله و نيرنگ آنها پيدا مي کند. از علي دست کشيدند به اين دليل که او حکميت را پذيرفت، درحالي که او گناهي نداشت، همين افراد بودند که او را مجبور به قبول حکميت کردند، حالا بر فرض اينکه او خطا کرده باشد آيا شايسته است که با او جنگ و دشمني ورزند و بر عليه او خروج کنند؟ ولي حقيقت امر اين است که وقتي آنها ديدند معاويه در شام به حکومت رسيد طمع ورزي آنها را وادار کرد که اطراف معاويه جمع شوند و با علي بيعت شکني کنند، مؤيد اين گفتار اين است که آنها براي خودشان هم رهبري تعيين کردند، و با او بيعت کردند، ولي در جنگشان به پيروزي نرسيدند و همه (به جز 10 نفر) به هلاکت رسيدند، اما شکست آنها فقط بخاطر بد نيّتي آنها نسبت به علي نبود، بلکه حکايتي را که از يک مرد مورد اطميناني شنيدم براي تو تعريف مي کنم و آن اينکه: خوارج بعد از جنگ صفين از صف علي خارج شدند، و سر از اطاعت او برداشتند، وقتي که به کنار نهروان رسيدند، مردي را ديدند همراه با الاغي که بر آن زني سوار بود، با حالتي تهديد آميز او را صدا زدند و گفتند: تو کي هستي؟ گفت: من عبدالله بن خبّاب[3] از صحابي رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله ستم، گفتند: آيا ما تو را ترسانديم؟ گفت: آري. گفتند: بيم و هراسي بر تو نباشد. حديثي که پدر تو از رسول خداصلّي اللّه عليه و آله نيد برايمان بگو، او اين حديث را از رسول خداصلّي اللّه عليه و آله روايت کرد که فرمود: فتنه و آشوبي بپا مي شود که در آن وقت مردم قلبهايشان بسان جسمهايشان مي ميرد، شب کافرند، صبحش ‍ مؤمن، و باز شبش کافر مي شوند (يعني ايمان محکم و پايداري ندارند هر لحظه به اين طرف و آن طرف سوق داده مي شوند) آنها گفتند اين چه روايتي بود که براي ما خواندي، حالا بگو ببينم نظرت درباره ابوبکر و عمر چيست؟ عبدالله از آن دو تعريف و تمجيد کرد. گفتند: درباره عثمان در اول خلافت و آخر خلافتش چه نظر داري؟ گفت: او اول و آخر به حق بود، آنها گفتند: نظر تو درباره علي قبل از پذيرش حکميت و بعد از آن چيست؟ گفت: او به خدا عالم تر از شماست و با تقواتر در دينش و با بصيرت و بيناتر از شماست، گفتند: تو از هوي و هوس خود پيروي مي کني، تو مردم را بر اساس اسم و شهرتش دوست مي داري نه براي اعمالشان، بخدا قسم! طوي تو را بکشيم که هيچ کس را آنگونه نکشته باشيم سپس او و زنش را که حامله بود گرفتند، و دستهايشان را بستند، و به کنار نهري که زير درخت خرما بود بردند، ناگاه يک رطب از درخت افتاد، و يکي از آنها (خوارج) آن را گرفت و به دهانش ‍ گذاشت، ديگري به او گفت: آيا مال حرام مي خوري؟ و بدون اينکه قيمتش را بپردازي از آن استفاده مي کني؟ (با اين سخنان) آن شخص خرما را از دهانش ‍ انداخت، بعد از آن خوکي که متعلق به يکي از اهل کتاب بود از آنجا مي گذشت يکي از خوارج آن خوک را با شمشيرش کُشت، ديگران به وي گفتند: اين کاري که تو کردي کار بدي بود، آنگاه بدنبال صاحب آن خوک رفتند و او را با پناه هستم، آيا از خدا ترس و واهمه نداريد که زني را بکشيد؟ آنها شکمش را پاره پاره کردند و آن زن راهم کشتند.

آنگاه پدربزرگ ادامه داد: اين دشمنان علي، و آن هم علي، کداميک از آنها شايسته و سزاوار مرگ است؟ و چگونه است که نسبت به او کينه به دل داري و در صدد کشتن او برآمده اي. آيا سزاوار است با حقايقي که براي تو بيان کردم، در مقابل کشتن او سکوت کني، و مانع کشتن او نشوي؟

وقتي که سخنان پدربزرگ به اينجا رسيد سعيد آن وعده هاي که به قطام براي کشتن علي داده بود، چيزي به پدربزرگش نگفت، تا خشم او زيادتر نشود، سکوت او را فرا گرفت و به فکر فرو رفت که چگونه از اين حيله و نيرنگ به نحو شايسته اي عبور کند، فکرش ديگر کار نمي کرد و احساس ‍ خستگي شديدي بر او عارض شده بود. به پدربزرگش نگاهي کرد ديد او هم خستگي از چهره اش هويداست از اين رو به او گفت: اي جد بزرگوار خودت را به زحمت انداختي، و خسته شدي، از اينکه رعايت حال مرا کردي و وصيت نيکوي کردي سپاسگزارم، حرفت را راست مي دانم، به اميد خداوند همان کاري را انجام مي دهم که تو گفتي، امشب را استراحتي کن تا فردا ادامه سخن را آغاز کنيم. اين را گفت و دست جدش را بوسيده ديد دستهايش سرد و خشک شده. سپس جدش به او رو کرد و گفت: خوب بخوابي فرزندم! ولي من مي ترسم که تا فردا زنده نباشم بگذار تا آخرين وصيتها را که مقدار کمي از آن باقي مانده براي تو بگويم. اين را گفت و دست سعيد را کشيد، سعيد هم به سوي او آمد با هم معانقه (روبوسي) کردند و گريستند، آنگاه جدش با حالتي که چشمانش از اشک پر شده و لبها و چانه او مي لرزيد گفت: اگر مي خواهي که جدت با دلي آرام و قلبي مطمئن از اين دنياي فاني برود با او پيمان ببند که به وصيتش عمل کني، و آن اينکه: نسبت به علي بي انصافي، ظلم و ستم روا نداري، و اگر راهي براي دفاع و حمايت از او پيدا کردي با کمال قوت و صلابت او ياري را کني، آيا اين عهد مرا مي پذيري؟ آيا متعهد مي شوي؟ بپذير تا قلبم را آرامش دهي، آيا بياد مي آوري که من جد تو هستم و بزرگت کرده ام؟ تربيت تو را به خوبي انجام دادم و تعهد کردم که براي تو چيزي جز خير و نيکي نخواهم؟ آيا قول مي دهي؟ قبول کن تا مرا از آشفتگي رهايي دهي و قلبم آرام گيرد.

سعيد از حرفهاي جدش متأثر شد، تا اينکه چشمانش پر از اشک شد، و آن همه مهرباني و شفقت جدش را نسبت به خودش به يادآورد، چاره اي جز قبول نداشت، و به قول او متعهد شد اما هنوز قولش به جد خود تمام نشده بود که به ياد تعهدنامه اي که به قطام داده بود افتاد، کار برايش مشکل شد، به جد خود نگاهي کرد ديد که تمايلي به خواب دارد، مردي را که به عنوان خادم در خانه آنها بود مأمور کرد که وسايل خواب او را آماده کند، و بعد از آن به اطاق ديگري برود. سعيد هم لباسش را درآورد و آماده رفتن به خواب شد، اما با آن همه مسائلي که در اطرافش مي گذشت مانع به خواب رفتن او مي شد، اين فکر آرامش او را سلب کرده و دل مشغولي او را بيشتر کرده بود و خود را در برابر دو تعهد متضاد مي ديد، هر وقتي از انصراف قتل علي فکري به ذهنش مي زد خوشحال و مسرور بود، ولي وقتي به ياد تعهدي که به قطام داد مي افتاد لرزه بر اندامش مي افتاد در کارش سرگشته و متحير مي شد.

سعيد تا نصفه هاي شب به همين حالت بود، و هيچ آرام و قرار نداشت و پلکهاي چشمش بسته نشد، از جايش برخاست عباء و عمامه را برداشت و به بيرون خانه رفت. تاريکي شب همه جا را فرا گرفته، همه مردم در خواب فرو رفته بودند. کوچه هاي مکه خالي از رفت و آمد بود، و اين سکوت و خلوت، هيجان و اضطراب او را کاهش مي داد. و بدون هدف به اين طرف و آن طرف حرکت مي کرد و به آن همه حوادثي که اتفاق افتاده بود فکر مي کرد تا اينکه خودش را در مقابل مسجدالحرام ديد، دوري بر آن زد و به خودش گفت: خوب است داخل مسجد شوم، و دو رکعت نماز بخوانم، شايد براي من گشايشي حاصل شود و دردهايم تسکين يابد. در مسجدالحرام باز و داخل آن خالي از مردم بود. کفشهايش را درآورد وارد کعبه شد، نماز خواند و به درگاه الهي سجده کرد، در اين وقت يک احساس راحتي به او دست داد، طوافي دور کعبه کرد بعد به طرفي رفت و نشست ولي باز آن انديشه پريشان به سراغش ‍ آمد، او خيره خيره به ستارگان که در آسمان نيلگون به او چشمک مي زدند مي نگريست، افکار مشوّش و سردي هوا هم بر او غلبه کرده بود از اين رو سرش را داخل عبايش قرار داد و او را به حالت خماري درآورد و چون خيلي خسته و هوا هم سرد بود خواب بر او چيره شد. هنوز خواب کاملا به چشمش نيامده بود که قطام را در خواب ديد که جامه سياهي بر تن دارد، و آن جامه بر زيبايي او افزود، بر روي فرشي که از پر شترمرغ بود پابرهنه راه مي رفت، سعيد از ديدنش لرزه بر اندامش افتاد، خواست که به او سلام کند ولي ديد که او با يک نگاه سرزنش گونه اي از او روي برمي گرداند، قطرات اشک بر چشمانش حلقه زده قلبش از اين حالت قطام گرفت، خواست دنبالش برود ولي پاهايش از شدت لرزش همراهيش نمي کرد، صدايش ‍ مي کرد جواب نمي داد، و همچنان به سعيد بي اعتنايي مي کرد، گوئي زبان حالي دارد که مي گويد: تو بر عهد من خيانت کردي، و شايستگي و لياقت ازدواج با من را نداري. سعيد هر چه تلاش کرد که به او برسد و بگويد که من به قولم هستم ولي نتوانست، و همينکه از او دور شد خواست او را صدا بزند، امّا خودش را در کنار کعبه ديد که هنوز هم تاريکي شب برقرار بود، دستي به چشمانش کشيد تا ببيند که آيا خواب است يا بيدار، وقتي مطمئن شد در خواب بود شکر خداي بجا آورد ولي يقين داشت که وقتي قطام را ملاقات کند چيزي جز اين نخواهد بود، ساکت شد، ناراحتي و غم از هر طرف بر او هجوم مي آورد و راه حلي هم براي آن پيدا نمي کرد.

او به طرف منزل حرکت کرد تا ببيند براي پدرش چه اتفاقي افتاد، بعد از آن سرما و ناراحتي که بر او عارض شده بود، دوست داشت سريع به محل خوابش برگردد، پيوسته سوره فاتحه الکتاب را هنگام برگشت به خانه مي خواند، تا اينکه صداي همهمه اي به گوشش رسيد خودش را به مقام ابراهيم نزديک کرد، پشت کعبه ايستاد و گوش کرد گامهاي آهسته اي را شنيد که به طرف کعبه نزديک مي شود، مثل اينکه درباره امر مهمي با هم مشورت مي کردند، خودش را پشت مقام ابراهيم پنهان کرد تا د رآن تاريکي شب کسي او رانبيند، به طوري خودش را پنهان کرده بود که بجز کعبه و اطرافش چيز ديگري را نمي ديد.







  1. نهج البلاغه، نامه 51/4.
  2. بُسر بن ارطاة يک از سنگدلترين و خشن ترين فرماندهان معاويه بود که براي تجاوز و هتاکي به شهرهاي مدينه، مکه، طائف، يمن، نجران، أرحب، صناء اعزام شده بود و مأمور بود که هر چه از شيعيان علي عليه السّلام را ببيند به طور فجيعي به قتل برساند او هم در نهايت قساوت حدود سي هزار از شيعيان امام عليه السّلام را به شهادت رساند و حتي به کودکان و پيران هم رحم نکرد، بعد از اين همه جنايات بُسر بن ارطاة حضرت درباره او فرمود: «خدايا او را نميران تا عقل او را از او بگيري.» سپس نقل مي کنند که پس از اين نفرين طولي نکشيد که عقل بُسر زايل شد و پيوسته مي گفت: شمشيري بدهيد تا با آن مردم را بکشم. شمشير چوبي به او دادند و با آن آنقدر به اين طرف و آنطرف مي زد تا غش مي کرد و به همين حال بود تا مُرد. (1- الغاراب جلد 2 ص 591 و 628. 2- تاريخ طبري جلد 3 ص 106 و 108. 3- تاريخ يعقوبي جلد 1 ص 186 و 189. 4- زندگاني اميرالمؤمنين ص 694 و 702. 5- تاريخ سياسي اسلام ص 332. 6- فروغ ولايت ص 746.
  3. ابن قتيبه در «الامامة و السياسة» مي نويسد:

    عبدالله بن خبّاب فرزند صحابي پيامبر صلّي اللّه عليه و آله بود. قبل از جنگ نهروان او به اتفاق همسرش در مسيري حرکت مي کرد و در بين راه با گروهي از خوارج روبرو مي شوند، آنها گفتند: تو کيستي؟ عبدالله گفت: بنده مؤمن به خدا. گفتند: نظرت درباره علي چيست؟ عبدالله گفت: او اميرالمؤمنان و نخستين مؤمن به خدا و رسول اوست. گفتند: اسم تو چيست؟ گفت: عبدالله بن خبّاب الاّرت. وقتي فهميدند او فرزند صحابي پيامبر است گفتند: حديثي را که از پدرت و او از پيامبر صلّي اللّه عليه و آله شنيده است براي ما نقل کن. عبدالله گفت: پدرم نقل کرد که پيامبر صلّي اللّه عليه و آله فرمود: «پس از من فتنه اي رخ مي دهد که قلب مؤمن در آن مي ميرد، شب را با ايمان مي خوابد و روز را کافر مي شود». گفتند: با شنيدن اين حديث، به خدا سوگند تورا به گونه اي مي کشتيم که تا کنون کسي را چنان نکشته ايم. آنگاه دست و پاي او را بستند و همراه زن باردارش به زير نخلي کشاندند. در اين هنگام خوکي را که متعلق به يکي از مسيحيان بود و از آنجا عبور مي کرد با تير يکي از خوارج از پاي درمي آمد. آنگاه همه خوارج به او اعتراض ‍ کردند که اين عمل فساد در زمين است و بايد از صاحب آن رضايت طلبيد. پس از آن عبدالله را در کنار نهر آوردند و مثل گوسفند سر بريدند و به اين هم اکتفا نکردند و همسر او را نيز به قتل رساند، و شکم او را دريدند. باز به اين هم اکتفا نکردند و سه زن ديگر را که يکي از آنان بنام صحابيه پيامبرصلّي اللّه عليه و آله امّ سنان بود را نيز کشتند.

    الامايه و السياسه ص 136 فروغ ولايت ص 724. تاريخ سياسي اسلام ج 2 ص 311.