نقش ابورحاب در تغيير افكار سعيد











نقش ابورحاب در تغيير افکار سعيد



سعيد پيوسته به ناتواني و ضعف جدش مي نگريست، تا اينکه صداي آرام و لرزاني را از او شنيد، کاملا به سخنان او توجه کرد، و اولين کلامي که از او شنيد اين بود: «فرزندم! خدا را سپاسگزارم که سالم برگشتي، از طولاني شدن سفر تو نگران بودم».

سعيد گفت: همينکه دانستم شما مرا خواسته ايد سريع خودم را به شما رساندم، بگو ببينم حالا حالت چطور است؟

پدربزرگ گفت: من قبل از آمدن تو خود را در نزديکي مرگ احساس ‍ مي کردم، وقتي تو را ديدم، احساس مي کنم قدرتم به من برگشته است، در هر حال خداوند بر من منت نهاده و مثل اين است که خداوند عزم مرا جزم کرد، تا در زمان حياتم نصيحتهاي گرانبهائي به شما بکنم.

سعيد گفت: من هميشه مشتاق و آرزومند نصيحتهاي شما بودم، و اميد آن را دارم که خداوند به شما عمر طولاني بدهد تا شاهد ازدواج من با قطام باشي.

پس از اين سخنان سعيد به طرف چپ و راست نظاره اي کرد تا مبادا کسي متوجه گفتارش بشود، وقتي همه جا را خالي از افراد ديد، با صداي آهسته اي گفت: علاوه بر اين شما را به انتقامي که آرزويت بود بشارت مي دهم. پدربزرگ با حالتي متعجب و نگران به سعيد نگريست، به طوري که سعيد حالت ناراحتي و نگراني را از چهره او احساس کرد، سپس صداي جدش را شنيد که مي گفت: اما ازدواج تو را با قطام فهميدم و از اين جهت خوشحال شدم، اما از قضيه انتقام تو از علي عليه السّلام و علاقه و رغبت تو به اين کار چيزي نفهميدم. سعيد تبسمي کرد و گفت: اي جد بزرگوار! آيا فراموش ‍ کرده اي که ما و همه بني اميه سالهاست که مطالبه خون خليفه مظلوم مي کنيم؟ آيا تا کنون کسي جرأت پيدا کرده که انتقام خون عثمان را از قاتل بگيرد، تا عقده هاي دل ما را بگشايد؟ امّا آثار خشم و غضب در چهره پيرمرد هويدا شد و گفت: قاتل او کيست؟ چه کسي او را خواهد کشت؟ سعيد سرش را به گوش ‍ جدش نزديک کرد و گفت: قاتل علي بن ابي طالب من هستم، و من او را خواهم کشت، و افتخار و مباحات را نصيب خود خواهم کرد، و اميدوارم که خداوند به شما عمر دهد تا به کمک راهنمائي هاي تو به اين هدف برسم.

پدربزرگ از شدت غضب و عصبانيت نگذاشت سعيد سخنش را ادامه دهد، سعيد از لرزش دستها و حرکت لبها و سيخ شدن موههاي صورتش ‍ عصبانيت جدش را فهميد و تعجب کرد. جدش کلامش را قطع کرد و با لحني خشن گفت: نه! نه! نه! اي سعيد تو نبايد مظلوم را بکشي. سعيد مبهوت شد و گمان کرد که جدش حرفهاي او را نفهميده، پس به او گفت: اي جد بزرگوار! بگو ببينم منظورت از مظلوم چه کسي است؟ من از علي بن ابي طالب انتقام خواهم گرفت، چگونه تو مي گويي که او مظلوم و بي گناه است، در حالي که تو از اولين کساني بودي که مطالبه خون عثمان مي کردي؟ پس معلوم مي شود که تو منظورم را متوجه نشده اي. پدربزرگ گفت: نه هرگز! من هدف تو را مي دانم و فهميدم، ولي تو منظورم را نفهميدي و اشتباه مي کني، علي بن ابي طالب بي گناه است و نسبت به آنچه ما او را متهم مي کنيم مبرا است، او عثمان را نکشته و در قتل او دست نداشته، و بدي براي مسلمانان نخواسته، و مرتکب گناهي نشده که سزاوار سرزنش باشد.

سعيد ساکت ماند او خيال مي کرد که در عالم خواب است، چون مي دانست که جدش از پيشگامان مبارزه با علي بود، چگونه تغيير رأي داد؟ به ذهن او خطور کرد که جدش پير و اختلال حواس پيدا کرده. امّا ابورحاب (جد سعيد) آنچه را که سعيد فکر مي کرد فهميد، پس به او گفت: درباره فکر و عقل من قضاوت نادرست مکن چونکه الان من با کمال صحّت و سلامت فکر هستم، به همين خاطر هم شما را از کوفه خواستم، اين حرف را بدون دليل و برهان نمي گويم بلکه براي اين ادعاي خود دليل و برهان هم دارم.

سعيد مبهوت ماند و کمي صبر کرد و گفت: چه چيز باعث شد که اينگونه در عقيده ات تغيير پيدا کني، چگونه اين مطلب درست است؟ و چگونه علي از خون عثمان مبرا است و در قتل او دست نداشته؟ چگونه اعتراف به برائت علي از اين گناه داري، در حالي که تو از اولين کساني بودي که او را متهم به اين عمل مي کردي؟

پيرمرد با دست اشاره اي به سعيد کرد که بنشيند و کمي صبر کند، سپس ‍ ادامه داد و گفت: اما چيزي که باعث شد من چنين عقيده اي پيدا کنم اين بود که، بارها مي شنيدم که ندا دهنده اي مکررا مي گفت: «همانا علي بي گناه است، و کساني که اهداف پليد و شومي دارند، و اهل طمع و ثروت اندوزي هستند او را به اين گناه متهم مي کنند». به هر طرف که توجه مي کردم اين صوت و صدا را مي شنيدم، به طوري که آرامش را از من سلب کرده بود، و من ناچار شدم که جوياي حقيقت شوم، و دقت زيادي از تاريخ عثمان و علي و افراد ديگري که در فتنه جنگ جمل شرکت داشتند کردم، در نتيجه معاويه و بقيه امويان را بر گمراهي يافتم، و دانستم که آنها خونخواهي از خليفه مظلوم را وسيله اي قرار داده اند تا به اهداف شوم خود برسند.

پيرمرد صورت درهم کشيد، چشمانش از لابه لاي صورت چروکيده او برق مي زد، و صراحت بيان در آن آشکار بود. وحشتي که از اين سخنان بر سعيد عارض شده بود، قدرت تکلم کردن را از او سلب کرده بود. سپس ‍ پيرمرد دستي به ريشش کشيد و موهاي ابرو و صورتش را جمع و جور کرد و نگاهي به سعيد کرد و گفت: آيا تو فکر مي کني که هدف معاويه و يارانش از لشکرکشي و جنگ کردن و خونريزي مطالبه خون عثمان بود؟ اگر راست مي گفتند چرا قبل از قتل عثمان از او دفاع نکردند؟ اما آنچيزي که بيشتر جاي تعجب و خنده دار است آنکه عمرو عاص مطالبه خون عثمان مي کند، در حالي که او از اولين کساني بود که سعي و تلاش در کشتن عثمان داشت، و حتي افتخار مي کرد که وقتي او در فلسطين بوده عثمان کشته شد. اما آن چيزي که من به آن علم پيدا کردم اين است که، وقتي مرگ عثمان فرا رسيد او در وادي السباع[1] بود، چون بنا بر نقلي خود او گفت: من او را کشتم در حالي که در وادي السباع بودم و اين سخنان به معناي اين بود که او از دور سعي و تلاش در قتل عثمان داشت. تعجب نکن از اينکه او و پسرانش بعد از مرگ عثمان به سمت دمشق حرکت کردند و داد و فرياد مي کردند، که اي واي عثمان کشته شد، و اي واي دين و حيا و شرافت از بين رفت، البته اين را از روي مکرو حيله مي گفتند تا اينکه به رئيس نيرنگبازان يعني معاويه ملحق شدند.

اما معاويه و بقيه امويان: آيا فکر مي کني هدف آنها از ايجاد فتنه و جنگ آوري مطالبه خون عثمان بود؟ واقعا اگر راست مي گفتند چرا زماني که او در محاصره بود، از شام به مدينه براي نجات او نيامدند؟ بر فرض هم قبول کنيم چون که کينه اي از او در دل داشتند او را ياري نکردند، پس چرا بعد از مرگش هم، او و اولادش را فراموش کردند؟ اگر واقعا مطالبه خون او مي کردند، پس چرا يکي از فرزندان او را به مقام خلافت منصوب نکردند؟ آيا نديدي که چگونه به وسيله نام و خون خليفه به خواسته هاي شخصي خود رسيدند؟

اما طلحه و زبير: کار اين دو هم مثل ساير فرصت طلبان بود و چون وقتي عثمان کشته شد، آن دو در مدينه و در نزديکي او بودند، اگر قصد ياري رساندن به او را داشتند مي توانستند، ولي کاري نکردند (چون که مي خواستند به نيّت ديرينه خود يعني خلافت برسند، از اين رو وقتي خلافت به علي رسيد، تظاهر به دفاع و خونخواهي از عثمان کردند و گفتند که او مظلوم کشته شد.

پيرمرد در همان حالي که صحبت مي کرد، سعي داشت صدايش را آهسته کند، ولي شدت تأثر و هيجان صدايش را لرزان و بلند مي کرد. اما سعيد در حاليکه سرش را به زير افکنده بود، از شدت هيبت واحترام به جدش کلام او را قطع نمي کرد. وقتي که ابورحاب به اينجا رسيد لحظه اي سکوت کرد، تا کفي که دو طرف دهانش را فرا گرفته بود پاک کند.

سعيد اين فرصت را غنيمت شمرد و به جدش گفت: چگونه کارهاي (معاويه - طلحه و زبير) را طمع و آرزو داشتن براي رسيدن به خلافت ميداني و عمل علي را اينگونه نمي پنداري و در حالي که همه اينها در مدينه بودند؟ چگونه وقتي که خليفه (عثمان) کشته مي شود، بيعت براي يکي از آنها محقق مي گردد و بقيه که منتظر رسيدن به آن مي باشند، اين عمل را طمع از جانب علي براي خلافت نمي داني؟ پيرمرد خنده اي از روي عصبانيت کرد و آنگاه گفت: آيا تو از خلافت علي از من سؤال مي کني، درحالي که سزاوار بود من اين سؤال را از خودم بپرسم، اگر چه از اول به اين مطلب بي توجه بودم، و راست گفته اند که دوستي و علاقه داشتن نسبت به چيزي انسان را کور و کر مي کند (يعني انسان را از درک واقعيت دور مي سازد). همانا خلافت و حکومت شايسته و سزاوار هيچيک از صحابه جز علي عليه السّلام نبود، چون او پسر عموي پيامبرصلّي اللّه عليه و آله و شوهر دختر او فاطمه زهراعليهاالسّلام سرور زنان عالم است، و اولين کسي بود که بعد از حضرت خديجه ايمان آورد، و علاوه بر اين رسول اکرم صلّي اللّه عليه و آله ر دامن پدر علي يعني ابو طالب تربيت يافت و بزرگ شد، و از او در آغاز رسالت در مقابل دشمنان محافظت کرد و سرپرستي او را تقبل کرد، و قريش از دعوت رسول اکرم صلّي اللّه عليه و آله به يکتا پرستي ناخوشايند بودند، بارها خواستند که او را مورد اذيت و آزار قرار دهند که ابوطالب مانع اين عمل مي شد، به دليل همان منزلت و مقامي که رسول اکرم صلّي اللّه عليه و آله در نزد ابوطالب داشت. زماني که علي متولد شد، در دامن رسول اکرم صلّي اللّه عليه و آله پرورش يافت، در حالي که ده سال بيش نداشت، اسلام آورد، و دست و زبان و قلب او با اسلام عجين شد. فراموش نمي کنم روز هجرت را، آن روزي که قريش براي اذيت و آزار او نقشه اي کشيدند و حضرت رسول اکرم صلّي اللّه عليه و آله صميم به هجرت گرفت، نديديد که علي چگونه براي گمراه کردن آنها لباس او را پوشيد و بجاي او خوابيد، و خودش را به خطر انداخت، تا خداي بزرگ پيامبر اکرم صلّي اللّه عليه و آله را نجات داد.[2] علاوه بر اين علي چه در جنگهايي که پيامبرصلّي اللّه عليه و آله ضور مي يافت و چه در جنگهايي که حضور نداشت شرکت مي جست، حتي در مهمترين آنها و مشهورترين آنها نيز شرکت فعّال داشت، (مثل جنگ بدر، احزاب، احد...) و تمام وجودش را براي پيروزي اسلام در طبق اخلاص ‍ گذاشت، روزي که اموياني مثل معاويه و پدرش و تمامي نزديکانشان از دشمنان سرسخت اسلام بودند. و اينها از کساني بودند که بعد از فتح مکه و پيروزي کامل مسلمانان به اسلام گرويده بودند (البته آن هم از روي ناچاري و در امان بودن از خشم مسلمانان و بعد از آنکه اين گروه از پيروز شدن در مقابل مسلمانان نااميد شده بودند). در حالي ابورحاب اينگونه سخن مي راند که عرق از سر و صورتش جاري بود مثل اينکه کار مشکلي را انجام داده باشد. سعيد ساکت بود، و جرأت حرف زدن را نداشت.

ابورحاب گفت: در وجود تو آثار تعجب و ترس مي بينم، مثل اين است که اين سخنان را قبلا نشنيده اي، من تو را سرزنش نمي کنم، وقتي که اين موضوع را فهميده اي باز قصد داري که خودت را به ناداني بزني؟ چونکه من از تو بزرگترم و مي دانم که تو نسبت به اينگونه مسائل چگونه اي؟ زيرا علاقه و عشق به چيزي انسان را از حقيقت باز مي دارد، وکور و کر مي گرداند، اما براي من بعد از آن خبر غيبي، دنياي ديگري باز شد، و چشم بصيرتم بينا شد، و حقيقت را آنگونه که هست مي بينم.

بله، علي از همه آنها به خلافت سزاوارتر است، و رسول اکرم صلّي اللّه عليه و آله م او را بر همه آنها ترجيح و برتري داد، او برادر رسول خداصلّي اللّه عليه و آله بود؛ و بقيه اين افتخار را نداشتند. رسول اکرم صلّي اللّه عليه و آله بارها به علي در حضور اصحاب فرمود: «تو يا علي برادر من در دنيا و آخرت هستي». و باز به او گفت: «دوست ندارد تو را مگر مؤمن و دشمن ندارد تو را مگر کافر».

آنگاه ابورحاب به سعيد گفت: تو نسبت به آنچه که براي تو از فضل و کرامت علي گفتم تعجب خواهي کرد که با اين همه فضايل چگونه تا الان به خلافت نرسيده، خصوصا بعد از اين کلام رسول خداصلّي اللّه عليه و آله ه فرمود: «همانا علي از من است و من هم از علي هستم و او سرپرست و ولي هر مؤمني بعد از من است». و باز فرمود: «هر کسي که من مولا و آقاي او هستم علي مولا و آقاي اوست، خداوندا! دوست بدار کسي که او را دوست بدارد و دشمن بدار کسي که او را دشمن بدارد». آيا کسي که اين احاديث گهربار را از معدن علم و رسالت رسول اکرم صلّي اللّه عليه و آله داند، از خلافت او متعجب مي شود؟ بلکه بايد جاي تعجب باشد که چرا تا حال به خلافت نرسيده، و منشأ آن کجاست؟ سعيد سکوت کرد و آثار تغيير در صورتش هويدا شد، و با شگفتي احساس مي کرد که شايد درخواب باشد.







  1. وادي السّباع منطقه است بين بصره و مکه، که بين آن و بصره پنج ميل فاصله است. (هر ميل هزار گام است) - معجم البلدان، ج 5، ص 343.
  2. اين شب به «ليلة المبيت» معروف است.