سعيد در شهر مكه











سعيد در شهر مکه



اما سعيد راه بين کوفه و مکه را با نگراني و خوشحالي پيمود، نگراني از جانب جدش و خوشحالي از جانب قطام، از شدت علاقه اي که به قطام داشت، دوست داشت که جدش زنده باشد، تا پذيرش ازدواج از طرف قطام را به او ابلاغ کند چون ابورحاب هم به اين وصلت راضي بود. سعيد با اين فکرها خوشحال مي شد، ولي وقتي شرط ازدواج و کشتن علي يادش مي آمد، ترس و وحشت او را فرا مي گرفت. بيشتر راه را با اين افکار و خيالات طي کرد، طوري غرق در افکارش بود که گويا تنها مسافرت مي کند، و کوهها و درّها و صحراها هيچ توجه او را جلب نکرد، تا اينکه نزديک مکه رسيدند، و شهر کاملا پيدا و نمايان شد، به طوري که مکه در ميان دشتي واقع شده وکعبه در وسط آن چون نگيني خودنمائي مي کند، مثل پادشاهي که در ميان ياران خود ايستاده باشد. خورشيد هم کم کم به غروب نزديک مي شد. سعيد به سرعت به طرف خانه جدش حرکت کرد و قلبش به تپش افتاده بود که نکند قبل از رسيدن به منزل، پدربزرگش دار فاني را وداع کرده باشد، وقتي به شهر رسيد شب فرا رسيده بود. قبل از اينکه کاملا هوا تاريک شود همراه شترش به طرف منزل خود حرکت کرد، و از رفقاي که همراهش بودند خداحافظي کرد.

عادت او اين بود که وقتي وارد شهر مکه مي شد، قبل از رفتن به خانه اش ‍ براي طواف بيت الله الحرام وارد خانه خدا مي شد، ولي اين بار برخلاف دفعات پيش به طرف خانه جدش رفت و اين هم به اين دليل بود که مي ترسيد نکند قبل از مرگش او را نبيند. وارد کوچه اي شد که به طرف خانه اش بود، در آن کوچه گروهي از دوستان و آشنايان را ديد و بعد از احوالپرسي، از حال جدش سؤال کرد، وقتي سعيد را مطمئن به سلامت جدش کردند، بعضي از آنها به پيش ابورحاب رفتند تا بشارت ورود نوه اش را به او بدهند، همينکه او خاطرش از جدش راحت شد از شترش پائين آمد و آن را به خادمش ‍ داد.

وارد خانه اي شد که داراي چند اطاق بود، در يکي از اطاقها چراغي روشن بود، اتاقهاي ديگر تاريک به نظر مي رسد، قبل از اينکه به در خانه برسد شخصي که به آرامي و با انگشتان پا حرکت مي کرد تا مبادا اينکه مريض از خواب بيدار شود به استقبال او آمد، سعيد او را شناخت و دانست که يکي از نزديکان جدش است، از او درباره جدش سؤال کرد، آن مرد گفت: الان به خواب عميقي فرو رفته، او چند روزي است که نخوابيده، ولي امروز احساس خواب بر او چيره شد، از همه افراد به جز من خواست که از اطاقش ‍ بيرون روند، و توصيه کرد که تا سعيد نيامد مرا بيدار نکنيد سعيد گفت: بگذار وارد اطاق شوم و او را در حال خواب ببينم. اين را گفت و کفشش را درآورد، وارد اطاق شد، چراغي بر روي طاقچه اي در کنار رختخواب قرار گرفته بود فتيله چراغ بالا کشيده شده بطوري که دودش تمام اطاق را فرا گرفته بود و ديوار را کاملا سياه کرده بود، سعيد به طرف رختخواب جدش حرکت کرد طوري که قلبش به تپش افتاده و ترس از مرگ جدش سراسر وجودش را فرا گرفته بود. ابورحاب به پشت خوابيده بود و دستهايش زير لحاف پنهان بود. چشمان فرو رفته اش بسته بود، در حاليکه سايه ابروان ژوليده اش بر گودي چشمانش مي افزود.

وقتي به جدش نزديک شد نگاهي به سينه او کرد تا ببيند نفس مي کشد يا نه، وقتي ديد تنفس منظم و آهسته اي مي کشد اضطرابش آرام گرفت. ابورحاب در برابر آن روشنايي ضعيف، خيلي ترسناک و عجيب بنظر مي رسيد. سر او چون توده پنبه و ريش او تا نيمي از گردنش را فرا گرفته بود، گويي آن مرد سالخورده به آمدن نوه خود پي برده بود، زيرا حرکتي کرد و چشمان خود را باز نمود و همينکه سعيد را در برابر خود ديد، تبسمي بر لبانش نقش بست، اما سعيد وقتي که ديد پدربزرگش بيدار شده است، جلوي تخت خواب او زانو زد و دست او را در دستش گرفت و همينکه خواست او را ببوسد، ابورحاب مجال نداد، سعيد را به سينه خودش چسباند و سر و صورتش را بوسيد. سعيد پس از لحظه اي بلند شد، و جدش را در نشستن ياري کرد.