حركت به طرف مكه براي ديدار با پدر بزرگ











حرکت به طرف مکه براي ديدار با پدر بزرگ



وقتي صبح فرا رسيد سعيد و عبدالله با همراهانشان سوار شترها شدند و براه افتادند، سعيد بهتر ديد که قبل از سفر ديداري با قطام داشته باشد. از اين رو مدت کوتاهي را از همسفران خود اجازه گرفت و با لباس سفر به سوي خانه قطام شتافت.

زماني که نزديک خانه قطام رسيد ماجراي شب گذشته يادش آمد و ملاقات با پدربزرگ، او را دچار اضطراب نکرد ولي ترس و وحشت او از اين بود که قبل از مرگش نتواند به نزد او برسد. داخل منزل قطام شد، ريحان را ديد و از او درباره قطام سئوال کرد. ريحان گفت: او براي انجام کاري به بيرون رفته و زود برمي گردد. سعيد گفت: قطام کجا رفته؟ ريحان گفت: نمي دانم. سعيد از اينکه قطام صبح زود بيرون رفته بود نگران شد و او دوست نداشت دختري مثل او به اين زودي از خانه خارج شود از اين رو غيرتش به جوش ‍ آمد و گفت: آيا او تنها بيرون رفته؟ ريحان گفت: با لبابه رفت. سعيد گفت: آيا فکر مي کنيد زود برگردد؟ ريحان گفت: نمي دانم شايد تا شب و شايد هم تا فردا برنگردد چون ممکن است پيش بعضي از خويشان خود که در خارج کوفه هستند رفته باشد.

سعيد مردد بود که منتظر قطام بماند يا اينکه حرکت کند ولي آرزو داشت بداند که قطام کجا رفته تا به سوي او برود و از او خداحافظي کند. چون اگر برگشت او مدت کوتاهي طول مي کشيد مانعي نداشت ولي ترس اين را داشت که غيبتش چند روز طول بکشد از اين رو تصميم گرفت به حرکتش ‍ ادامه دهد و به ريحان گفت: وقتي قطام برگشت سلام مرا به او برسان و بگو که براي کاري ضروري به مکه مي روم و آمدم با شما خداحافظي کنم ولي تو نبودي انشاالله زود برمي گردم.

سعيد با همراهانش به قصد مکه حرکت کردند در حالي که قلبش در کوفه براي قطام مي تپيد. هنوز از کوفه بيرون نرفته بود که از خروج و نديدن قطام پشيمان شد ولي خودش را به خاطر ملاقات با پدربزرگش تسلي مي داد.