ديدار سعيد با قاصدان پدر بزرگ











ديدار سعيد با قاصدان پدر بزرگ



وقتي سعيد تنها شد از دشواري کاري که مي خواست انجام دهد و از اين که خودش نمي توانست کاري را که به عهده گرفته برگردد به خودش دلداري مي داد تا عظمت کار کم اهميت جلوه کند و زشتي کار در نظرش خوب جلوه کند. اينگونه خيال مي کرد که اگر بتواند علي را بکشد هم توانسته انتقام بني اميه را از او بگيرد و افتخار کند که کسي جز او نتوانسته اين امرمهم را انجام دهد و قرب و منزلتي در پيش معاويه پيدا مي کند و هم به وصال قطام خواهد رسيد.

با اين خيال به طرف کوفه حرکت کرد تا اينکه به کوفه رسيد از کنار مسجد بزرگي گذشت، آسمان صاف و ماه در آن خودنمايي مي کرد، نگاهي به خانه ها و چادرهاي که پيرامون منزل علي بود انداخت، خانه ها و چادرهاي که هواداران علي در آن سکونت داشتند و مي دانست که هواداران او مردمي مقاوم هستند و از مرگ ترس و واهمه اي ندارند، پايش لرزيد و از عظمت کاري که مي خواست انجام دهد ترس و وحشت سراسر وجود او را فرا گرفت. به طرف منزلش حرکت کرد و در اين فکر بود که چگونه به مقصودش ‍ برسد.

منزل سعيد در بازاري از بازارهاي کوفه بود قبل از اينکه وارد خانه شود شتري را ديد که مقابل خانه او زانو زده، وقتي داخل خانه شد، چندين شتر ديگر وعده اي را ديد که معلوم مي شد مهماناني هستند که بر او وارد شده اند. يکي از آنها به سعيد نزديک شد، تا اينکه خواست سلام کند سعيد او را شناخت که از افراد جدش ابورحاب است، از ديدن او متعجب شد و سبب آمدن او را سئوال کرد، بدون آنکه جواب سلام او را داده باشد گفت: عبدالله چه شده است که به کوفه آمدي! آن مرد گفت: ما از جانب آقا و مولاي من و جد بزرگوارت ابورحاب آمده ايم. سعيد گفت: براي چه آمده ايد؟ آن شخص ‍ گفت: مأموريت مهمي داريم. سعيد گفت: آن چيست؟ آن شخص گفت: پدر بزرگت پير و فرسوده شده و ما را فرستاد تا تو را نزد او ببريم. سعيد آه و فريادي کشيد و بي اختيار گفت: چه بر سر او آمده؟ آيا او بيمار است؟ آن شخص گفت: ناخوشي او فقط بخاطر پيري است ولي آزرو دارد که تو را ببيند و ما را مأمور کرده که تو را به سرعت پيش او ببريم. سعيد گفت: پدربزرگم الان کجاست؟ آن شخص گفت: در مکه. سعيد گفت: آيا من هم بايد به مکه بيايم؟ آن شخص گفت: اينگونه به ما امر کرده، حالا هر چه خود مي دانيد.

سعيد مدتي به فکر فرو رفت و به قدم زدن پرداخت، او کلمه «لاحول و لاقوة الا بالله العلي العظيم» را زمزمه مي کرد، عبدالله به دنبالش رفت تا وارد خانه شد، سعيد را ديد که عبايش را از تنش بيرون مي آورد و مي گويد: «حتما پدربزرگم براي امر مهمي مرا خواسته که بدنبالم فرستاده» عبداللّه گفت: او فقط مي خواهد قبل از فرا رسيدن مرگش تو را ببيند چون خيلي پيرو شکسته شده و کسي جز تو را ندارد. سعيد گفت: پس چاره اي نيست تا اينکه امشب را اينجا بمانيم و فردا حرکت کنيم. سعيد آن شب را با فکر کردن درباره قطام و سفرش به پايان رساند.