ملاقات سعيد با قطام











ملاقات سعيد با قطام



وقتي غلام خبر ديدار قطام را به سعيد داد، با خوشحالي زياد و با شتاب لباس پوشيد و ديوانه وار در کوچه ها مي دويد تا پس از مدتها انتظار به وصال معشوقش برسد. او از اينکه رضايت خاطر قطام را بدست آورده بود خيلي خوشحال به نظر مي رسيد ولي وقتي که به عاقبت کار نسبت به علي مي انديشيد نگران و مضطرب مي شد، افسوس که عشق هم کارگشا است و هم عاشق را به هر جنايتي وادار مي سازد.

سعيد در بين راه به خودش اين اميد را مي داد که وقتي قطام، زيبائي و دلربائي او را ببيند آتش انتقام نسبت به علي در او فروکش مي کند، او با اين فکر بدنبال غلام (ريحان) مي رفت. آن دو از شهر خارج شدند و هيچ صدائي شنيده نمي شد، رفتند و رفتند تا به نزديکي باغي رسيدند، داخل باغ شدند، قبل از ورود به خانه غلام از سعيد اجازه خواست تا کمي صبر کند واو داخل خانه شود. سعيد در ميان باغ در لابه لاي درختان قدم مي زد و به صداي قورباغه ها گوش فرا مي داد و خود را آماده ملاقات با قطام مي کرد و به وضع ظاهري خودش توجه خاصي داشت، گاهي عمامه اش را درست مي کرد گاهي شانه اي به ريش و صورتش مي زد. وقتي بازگشت غلام طول کشيد سعيد تحمل خودش را از دست داد و با اجازه خواستن وارد ايوان خانه شد روشنائي نمايان شد و ريحان او را صدا زد تا وارد خانه شود، از شدت، و اشتياق و خوشحالي سر از پا نمي شناخت، غلام و پيرزن (لبابه - ريحان) در خانه منتظر ورود او بودند. لبابه او را به گرمي استقبال کرد و دستش را گرفت و براه افتاد، ريحان هم چراغ به دست در جلو آنها حرکت مي کرد لبابه سعيد را وارد اطاق قطام کرد و او را بر تشکي نشاند و خودش هم بر روي تشکي ديگر نشست، غلام چراغ را در اطاق گذاشت و رفت.

سعيد گفت: خاله جان چرا حرف نمي زني، مگر به دنبال من نفرستاده بودي؟ لبابه گفت: بلي. سعيد گفت: قطام کجاست؟ لبابه گفت: صبر کن، چند لحظه اي ديگر به نزد او خواهيم رفت. سعيد گفت: خاله جان چرا تو را نگران مي بينم؟

چيزي نمي گفت و طوري وانمود مي کرد که خبري را کتمان مي کند سعيد گفت: خاله جان بگو ببينم چه خبر شده، صبر و انتظار من به پايان رسيد. لبابه گفت: نگران نباش چيزي نيست، فقط اين را بگويم که دخترک بجز گريه و زاري چيزي نمي گويد و نتوانستم مهر و محبتش را بسوي تو جلب کنم او فقط مي گويد: انتقام! انتقام! و غير از اين حرف پاسخي نمي شنوي. سعيد گفت: آيا درباره من چيزي به او نگفتي. لبابه گفت: چگونه چيزي نگفته باشم؟ در غير اينصورت پاسخي به من نمي داد چون من درباره انتقام تو از علي با او صحبت کردم.

آنگاه لبابه خودش را به سعيد نزديک کرد و به او گفت: اگر چه او هيچ حرفي را درباره عشق و محبت نمي پذيرد ولي همينکه اسم تو را نزد او آوردم آثار خوشحالي در او ظاهر شد و به نظر مي رسد که نسبت به تو علاقه اي داشته باشد ولي باز به فکر انتقام افتاد و وقتي به او گفتم تو انتقامش را خواهي گرفت باور نکرد و حرفم را شوخي پنداشت و اين شايد به اين دليل باشد که تو را قادر به انجام اين عمل نمي داند يا فکر مي کند که تو مي ترسي چون او از شجاعت و جوانمردي تو اطلاعي ندارد.

لبابه اين حرفها را طوري بيان مي کرد که به قول و عمل و جوانمردي سعيد ايمان کامل دارد. او اشکهاي چشمش را که بر اثر پيري جاري شده بود پاک مي کرد، حرفهاي لبابه در سعيد تأثير زيادي گذاشت. سعيد گفت: من قطام را ملامت و سرزنش نمي کنم و به او حق مي دهم که نسبت به من سوءظن داشته باشد چون کاملا مرا نمي شناسد حالا بگو ببينم او کجاست تا وفاداري کامل خود را نسبت به او بيان کنم. لبابه وقتي اين حال را از سعيد ديد به او گفت دنبالم بيا تا تو را به نزد او ببرم.

لبابه چراغ به دست در پيشاپيش سعيد حرکت مي کرد و او را به اطاقي که قطام در آن بود برد. قطام در حالي که با گيسوان پريشان بر روي بالش قرار گرفته بود با صدايي بلند گريه مي کرد، اما وقتي که او ديد نوري از دور به او نزديک مي شود فورا گيسوان خود را بست و نقابي بر چهره خود زد. لبابه داخل شد و گفت: قطام! بر جواني و زيبائي خود ترحم کن و اين قدر گريه و زاري مکن، برخيز از دلبند خود سعيد پذيرائي کن.

قطام صحبتهاي پيرزن را قطع کرد و گفت: مگر به تو نگفتم که از عشق و محبت حرفي نزني و هميشه از انتقام بگويي و هر کسي بتواند انتقام مرا بگيرد لياقت دوستداري مرا دارد.

همينکه سعيد قطام را با آن حالت ديد پيش رفت و به او فرصت ادامه صحبت نداد و گفت: اي قطام! من انتقام تو را خواهم گرفت، آيا تو راضي نيستي که من انتقام تو را بگيرم؟ قطام گفت: نه! من راضي نيستم که تو خود را به خاطر من به خطر بيندازي من خود اين کار را انجام مي دهم، سپس با انگشت به سينه اش اشاره کرد و با حالتي بغض آلود گفت: من با دست خودم قاتلان پدر وبرادرم را خواهم کشت، من علي را خواهم کشت، انتقام و عشق به آن مرا شجاع خواهد ساخت و حاضر نيستم کسي که هيچ دشمني با علي ندارد او را به قتل برساند.

سعيد گول حرفهاي او را خورد و فکر کرد قطام از روي بزرگواري اين چنين حرف مي زند، از اين رو در خودش احساس شديدي کرد که اين کار را انجام دهد و به قطام گفت: اي دلربا! چگونه راضي باشم که تو اين کار را انجام دهي در حالي که من در جان نثاري آماده ام. شايد تو مرا قابل و شايسته اين کار نمي داني و از اينکه گفتي من هيچ دشمني با علي ندارم سخت در اشتباه هستي چون من از امويان مي باشم و همه آنها طالب خون عثمان از علي هستند، اگر من علي را به قتل برسانم هم اقوام خود را خوشحال کرده ام و هم قطام را راضي کرده ام، اگر اجازه دهي که تو دلبر و ماهروي من باشي همه چيز حتي نثار جان در راه تو بر من آسان خواهد بود.

وقتي که قطام مطمئن شد که سعيد کاملا در دام عشقش افتاده تصميم گرفت از او تعهد نامه کتبي بگيرد تا علي را به قتل برساند.