چگونگي كشته شدن اميرالمؤمنين











چگونگي کشته شدن اميرالمؤمنين



و اما چگونگي کشته شدن علي (ع) اين بود که وي در آغاز فجر از خانه ي خود در کوفه خارج شده همچنان ندا مي کرد: الصلوة يرحمکم الله. در اين وقت ابن ملجم- لعنه الله- با شمشير ضربتي بر او زد و گفت: داوري با خداوند است نه با تو اي علي! در اين هنگام فرياد مردم بلند شد، و ابن ملجم پا به فرار نهاد، اميرالمومنين (ع) به مردم گفت: اين مرد از دستتان نگريزد. مردم نيز دويده او را گرفتند و اميرالمؤمنين (ع) نيز يکي از اصحاب خود را براي اداي نماز صبح به نيابت گماشت، و سپس او را به خانه بردند.

اميرالمؤمنين (ع) فرمود تا ابن ملجم را نزد وي بياورند. چون ابن ملجم نزد وي حضور يافت اميرالمؤمنين (ع) بدو گفت: اي دشمن خدا! آيا من به تو نيکي نکردم؟ ابن ملجم گفت: آري اميرالمؤمنين (ع). گفت: پس چرا دست به اين کار زدي؟ ابن ملجم گفت: من چهل صبح شمشير خود را تيز کردم و از خدا خواستم که بدترين خلق خدا با آن کشته شود. اميرالمؤمنين (ع) گفت: «تو با اين شمشير کشته خواهي شد؛ زيرا تو از جمله ي بدترين خلق خدا هستي».

سپس فرمود: «يک نفس در مقابل يک نفس، اگر من در گذشتم او را بکشيد؛ چنانکه

[صفحه 3]

مرا کشت، و اگر زنده ماندم خودم نظرم را درباره ي او به کار خواهم بست. اي فرزندان عبدالمطلب! از هر سو گردهم نياييد و بگوييد اميرالمؤمنين کشته شد، آگاه باشيد که براي من جز قاتل من نبايد کشته شود».

سپس رو به فرزندش حسن (ع) کرده گفت: «اي حسن! بدانکه هرگاه من بر اثر اين ضربت در گذشتم يک ضربت در عوض ضربتي که به من زده بدو بزنيد، مبادا اين مرد را مثله کنيد؛ زيرا من از پيغمبر (ص) شنيدم که مي گفت: از مثله بپرهيزيد؛ گرچه درباره ي سگ گزنده باشد». آنگاه وصيت کرد، و فرزندان خود را به پرهيزگاري و خواندن نماز در اوقات معين، و دادن زکات هنگام وجوب آن، و درست وضو گرفتن، و بخشش گناه، و فرو بردن خشم، و پيوند با خويشان، و بردباري در مقابل نادان، و به کار بردن فهم در دين، و پايداري در امور، و همواره به ياد قرآن بودن، و نيکي با همسايگان، و امر به معروف و نهي از منکر، و دوري جستن از گناه و کارهاي زشت، سفارش کرد، و وصيت خود را نوشت، و از آن پس به سخني جز به کلمه ي «لا اله الاّ الله» لب نگشود، تا آنکه در گذشت. صلوات ا لله و سلامه عليه.

چون اميرالمؤمنين(ع) در گذشت حسن (ع) دستور داد ابن ملجم را نزد وي بياورند، چون ابن ملجم نزد حسن (ع) آمد بدو گفت: آيا منظوري درباره ي من داري؟ من با خدا پيمان بسته ام که عهدي نبندم مگر آنکه بدان وفا کنم. من در کنار کعبه با خدا پيمان بستم که علي و معاويه را به قتل برسانم، يا آنکه خود در اين راه کشته شوم، تو مرا رها کن تا بروم و معاويه را نيز بکشم. با تو عهد مي کنم که اگر او را نکشتم، و يا او را کشتم و سالم ماندم نزد تو بيايم و دستم را در دست تو بگذارم، ولي حسن (ع) گفت: به خدا اين کار را نخواهم کرد تا گرمي آتش را بچشي، سپس ابن ملجم را پيش کشيد و او را به قتل رسانيد، و مردم جثه اش را گرفته در بوريا پيچيدند و او را با آتش سوزاندند.


صفحه 3.