توطئه قتل خليفه دوم











توطئه قتل خليفه دوم



قواي اسلام را مهرمز و شوشتر را به تصرف درآورد و هرمزان سپهسالار نيروي ايران در جنگ قادسيه و فرمانرواي خوزستان اسير شد و اين خبر به گوش مردم مدينه رسيد و از ورود عده اي از نيروي اسلام که هرمزان و ساير اسيران را به همراه داشتند مطلع شدند، مردم به کوچه و خيابان ريختند عده اي بر در و ديوارها بالا رفتند تا اسيران را بهتر تماشا کنند.

هرمزان، اين فرمانده سابق قواي ايران که از تحصن در ارگ شهر شوشتر دست کشيد و خود را تسليم فرمان عمر کرد در حالتي که سربازان اسلام او را در ميان گرفته بودند به مدينه وارد شد. هرمزان لباس بسيار زيبا و زر دوزي شده به تن داشت که مدالها و نشانهاي فراواني بر آن آويزان بود و تاج مرصع و مکلل به ياقوت و ساير سنگهاي قيمتي بر سر داشت. مردم او را به يکديگر نشان مي دادند و هر يک چيزي درباره ي وي مي گفتند و اظهار نظر مي کردند. برخي معتقد بودند خليفه وي را به خاطر اين که چند تن از ياران پيامبر را کشت و چند بار نقض عهد کرد قصاص مي کند عده اي مي گفتند عمر او را عفو مي کند و از مجازاتش درمي گذرد.

هرمزان را به سوي مسجد مدينه بردند. چون خليفه در مسجد بود. همين که به مسجد رسيدند هرمزان وارد مسجد شد، جوياي عمر گرديد. بدو گفتند آن که به خواب فرورفته و کلاه خود را زير سر گذاشته و تازيانه اي در دست دارد خليفه است.

[صفحه 148]

هرمزان پرسيد که نگهبان، حاجب و دربانش کجا رفتند، مغره بن شعبه که تا حدودي فارسي مي دانست بدو جواب داد که او نگهبان، حاجب، دربان، منشي و کاتب ندارد و از روش پيامبران پيروي مي کند نه پادشاهان.

عمر از سر و صداي مردمي که در مسجد گرد آمده بودند بيدار شد نشست.[1] .

پس از کمي، به قيافه شخص تازه وارد ايراني که لباس شاهزادگان و فرماندهان نظامي ايران را بر تن داشت خيره شد. سپس گفت که اين هرمزان است در مقابل من ايستاده است بدو پاسخ دادند که چنين است.

عمر گفت خدا را سپاس فراوان مي گويم که اين مرد و مانند او به وسيله ي نيروي اسلام خوار گرديدند. آن وقت دستور داد که تاج را از سرش بردارند و لباس فرماندهي را از تنش درآورند و يک جامه ي سبک بر او بپوشانند. دستور خليفه بموقع اجرا گذاشته شد.

هرمزان که از مدتها پيش در زمينه ي خصوصيات اخلاقي و عدالت خليفه تحقيق کرده بود براي چنين روزي از پيش انديشه اي داشت و همين که او را با لباس ساده ديگر بار به حضور خليفه آوردند آب طلب کرد و از خليفه خواست که دستور دهد تا بدو آب دهند تا بنوشد چون زياد تشنه است.

خليفه دستور داد. چون آب آوردند و به دستش دادند از خليفه اجازه خواست که در هنگام نوشيدن آب جانش در امان باشد. خليفه امان داد، هرمزان آب را نخورد و به زمين ريخت و گفت که خليفه مرا امان داده است. بدين ترتيب از خليفه امان گرفت و مسلمان شد، عمر براي هزينه ي زندگي او ماهانه دو هزار درهم معين کرد و در مدينه سکني داد.[2] .

وضع زندگي هرمزان در مدينه با زندگي سلطنتي سابق او مناسبت نداشت، بي شک تحمل چنين وضعيتي براي او بسيار سخت و طاقت فرسا بود. بنابراين هميشه به اين انديشه بود که ترتيبي فراهم کند تا به ايران مراجعت نمايد، شايد او تنها راه رهايي از اين گرفتاري و پريشاني را برانداختن حکومت اسلامي يا ايجاد هرج و مرج در نظام کشور وسيع اسلام مي دانست و به نظرش رسيد که از بين بردن خليفه که نگهبان و حاجب و دربان ندارد کاري سهل و آسان است. از اين رو دنبال ياران صميم مي گشت، تا اين که فيروز غلام مغيره بن شعبه و جفينه غلام سعد وقاص را با نقشه هاي خود همراه و آماده

[صفحه 149]

ديد، نزديکي و دوستي آنان زيادتر شد تا جايي که در تاريکيهاي شب با يکديگر انجمن مي کردند و در موضوعات مختلف به راي زني مي پرداختند، چنانکه در شبي که فرداي آن عمر سخت مجروح شده بود، عبدالرحمن بن ابي بکر که از محلي عبور مي کرد، ديد که هرمزان شاهزاده ايراني و فيروز غلام گبري که عمر خراج سنگين او را کاهش نداد، جفينه غلام مسيحي که از حيره به اسارت گرفته شده بود با هم انجمن کرده و گفتگو مي کردند.

اجتماع اين سه تن غير عرب که هر يک دلي آکنده از درد و رنج حکومت و عدالت عمر داشتند در زير پرده ي شب باعث سوءظن عبدالرحمن شد ولي کاري صورت نداد، هنوز صبح روشن نشده بود که يکي از آن سه تن خليفه را به بستر مرگ روانه ساخت.[3] .

فيروز[4] از مغره بن شعبه نزد خليفه شکايت کرد که او نمي تواند هر روز دو درهم به مغيره بن شعبه بپردازد، دادخواهي از او خواست تا به مغيره فرمان دهد که از ميزان درهم بکاهد:

عمر گفت چنانکه خود گفتي، تو نجاري، آهنگري، نقاشي، کنده کاري، و آسياب ساختن مي داني با چندين کار که مي تواني انجام دهي چگونه دو درهم زياد مي باشد ؟

حال که آسياب نهادن مي داني من از تو مي خواهم که بيايي و براي من آسياب بسازي.

فيروز گفت، من توان آن را دارم که آسيابي برايت بسازم که همچنان با روزگار بچرخد[5] .

عمر در بامداد چهارشنبه روزي از ذي الحجه سال بيست و سوم هجرت هنگامي که براي نماز بامداد، سپيده دم از خانه ي خود بيرون آمد مورد حمله فيروز قرار گرفت و او با کارد دوسري که ساخت حبشه بود، شش ضربه بر عمر وارد ساخت و زير شکم تا ناف وي را دريد، عمر بيفتاد و در همان حال عبدالرحمن بن عوف را بخواند و بدو گفت با مردم نماز گزارد.

در اين وقت که جامه ي عمر از خون رنگين شده و ضعف بر وي بشدت راه يافته بود او را از مسجد بيرون بردند و در خانه اش بر بستر خواباندند.

[صفحه 150]

فيروز خود را نيز با همان کارد بکشت تا ديگران دست به قصاص نزنند ولي برخي نوشتند که فيروز در ميان مسجد چند تن را زخمي کرد و آنها را از پاي درآورد تا اين که توسط مردم دستگير و بي درنگ کشته شد[6] .

عمر از بستر برنخاست و رخت از اين جهان بربست و در جوار رسول خدا مدفون شد که آرزويش چنين بود.

برخي نوشتند مرگ عمر صدمه بزرگي به پيشرفت اسلام وارد ساخت، او شديد و سخت ولي ناشر عدل و داد و همچنين دورانديش بود و به روحيات مردم آشنايي کامل داشت. براي رياست و پيشوايي اعراب که خوي تند و خونخوار داشتند بسيار مناسب و شايسته بود، عمر از نشر ملاهي و مناهي سخت جلوگيري مي نمود، در تاريکيهاي شب به محله هاي مدينه و به خارج از دروازه هاي شهر مي رفت و از حال مستمندان و بيچارگان آگاهي مي يافت. عمر بسيار ساده و با کمتر وسيله زندگي مي کرد.[7] .

عمر براي ماليه، ديوان تاسيس کرد، نظامات و قوانين معيني براي زمامداران و کارمندان دولتي وضع کرد[8] به نظر مي رسد براي دولت اسلامي در حال توسعه اين قبيل نظامات کاري درست و نظمي پسنديده بوده است. عمر نسبت به فرماندهان خود دقيق و سختگير بود.

سعد بن ابي وقاص امير کوفه و مداين و فرماندهي کل نيروهاي ممالک مفتوحه، در کوفه خانه اي ساخت که مردم آن را کاخ سعد مي گفتند، به عمر خبر رسيد که سعد گفته است هياهو و غوغاي بازاريان کوفه را از او دور کنند که اين صداها آسايش را از او گرفته است.

عمر دستور داد که محمد بن مسلمه به سوي کوفه برود و همين که به کوفه وارد شد، آتش بر در قصر سعد افروزد و آن را بسوزاند و برگردد، او هم اين دستور را انجام داد.

[صفحه 151]

سعد بر ورود او آگاه شد به نزد او کس فرستاد که مخارج سفر او را بپردازد، او نپذيرفت وي را نزد خود دعوت کرد و او از حضور خودداري نمود و نامه عمر را براي سعد فرستاد که چنين نوشته بود:

شنيده ام که تو کاخي براي خود ساخته و برگزيده اي، و آن را دژ و پناهگاه خود کرده اي تا جايي که به نام قصر سعد معروف شده است. ميان خود و مردم در و دربان قرار داده اي، آسوده و دور از مردم مي نشيني، آن کاخ تو نيست، بلکه جاي ديوانگان است از آن قصر فرود آي و در يکي از خانه هاي نزديک بيت المال مسکن بگير، براي قصر هم در نباشد که مانع ورود مردم گردد. مبادا مردم را هنگام ضرورت و اقتضا به سبب بستن در و بودن حاجب و دربان منتظر دخول و خروج و جلوس تو شوند.

سعد سوگند ياد کرد که او چنين کاري نکرده است. محمد بن مسلمه از همانجا بدون توقف فورا حرکت کرد و چون نزديک مدينه رسيد توشه او پايان يافت ناگزير از پوست درخت هاي صحرا تغذيه کرد تا به مدينه رسيد و گزارش کار به خليفه داد و سوگند سعد را ابلاغ کرد.

عمر سوگند سعد را تصديق کرد و گفت او از کساني که اين خبر را به من دادند راستگوتر است.[9] .

بي شک عمر مردي نيرومند و مومن و متوکل بود و از پيشامدهايي که مقدر شده بود باک نداشت او مي دانست که ابرهاي تيره اي از افق برخاسته و ممکن است وي را دستخوش حوادث نمايد، اما با عدالتش که همه را فراگرفته و راضي نگهداشته بود، خود را در امان مي ديد. حتي پيشگويي کعب الاخبار آن کهنه يهودي را که شايد در توطئه دست داشت به مسخره گرفت تا جايي که تسليم مرگ شد و روحش وابسته به رحمت الهي گرديد در حالي که شرافت نسبت با رسول الله «ص» را با ازدواج با ام کلثوم دختر علي «ع» به همراه داشت.

[صفحه 153]


صفحه 148، 149، 150، 151، 153.








  1. شايد باور آن باشد که عمر از آمدن هرمزان باخبر بود و خوابيدن او مصلحتي و سياسي بود.
  2. به سال 17 يا 19 يا 20 هجرت ص 2:389-2:383 کامل ابن اثير.
  3. نقل آزاد از امام علي بن ابيطالب ص 1:402.
  4. ابولوءلوء، فيروز حبشي، نصراني بود بعضي گويند ايراني و مجوسي و از مردم نهاوند است- دهخدا به نقل از طبري و حبيب السير.
  5. تاريخ فخري ص 131.
  6. امام علي بن ابيطالب ص 404.
  7. درباره ي عمر نوشتند روزي عمر براي صرف ناهار به منزل ام کلثوم (دختر علي بن ابيطالب) همسرش رفت و غذا خواست. ام کلثوم تکه اي نان جو با مقداري روغن زيتون و کمي نمک درشت نزد او گذاشت. عمر گفت چيزي نپختي، ام کلثوم بدو گفت چه چيز توانم پخت که مرا جامه اي نيست که آن را بپوشم و جامه ي ام کلثوم مندرس و پاره است. عمر بدو گفت تو را چه حاجت به جامه است، همين بس که دختر علي بن ابيطالب و زن عمر بن خطاب مي باشي. ام کلثوم گفت چنين است اما از قوت روزانه و پوشش تن گريز نتواند بود- تاريخ طبري ص 63 «از انتشارات بنياد فرهنگ ايران».
  8. تاريخ عرب و اسلام ص 48 و 49.
  9. کامل ابن اثير ص 354:1.