اگر محمد پيامبر نبود باز هم علي جانشين او بود











اگر محمد پيامبر نبود باز هم علي جانشين او بود



در گزارش تاريخ ملاحظه مي کنيم علي با فضائل و خصائص مخصوص خود که ميان امور مختلف را الفت داده بود بالاتر و سزاوارتر فردي بوده است که مي بايست جانشين پيامبر شود. ولي بحث ما اين است که اگر محمد «ص» پيامبر نمي شد علي تنها شخصيت والايي بود که به طور طبيعي جانشين محمد امين مي شد.

حيات علي از جايي سرچشمه گرفته که زندگي پيامبر از آن سيراب شده است، در ميان اين دو، رشته اي از استعدادها و رموز وجود داشت که در پرتو وحي در محمد مشتعل گرديد و او با وحي درآميخت و با آن سخن گفت و در علي آنها به صورت شاهد رسالت ظاهر شد. اينک به راهي گام مي گذاريم که مراحلي از زندگاني اين دو را که رازها و نيازهايي در سينه دارند و با خداوند جهان براي پرواز روح و معراج انسان سخن مي گويند تشريح مي نمايد.

به مردم مکه خبر رسيد که کاروان بازگشته و به دروازه ي شهر نزديک شده است، زنان براي ديدن شوهران، فرزندان و کسان خود خوشحال شدند.

هر کسي براي ديدن عزيزان خود به شکلي به ميان کاروانيان چشم دوخته بود و آنها را به يکديگر نشان مي دادند. مسافران يکي پس از ديگري پياده مي شدند و به سوي خانه هاي خود مي شتافتند، همسران و بستگانشان شادي کنان از آنها استقبال مي کردند.

آمنه دختر وهب منتظر شد که شوهرش عبدالله بازگردد، ولي بازنگشت، به انتظار

[صفحه 114]

ماند خبري نشد، ديگر از مسافران در ميدان و گذرگاههاي شهر کسي ديده نمي شد.

عبدالله نيامد، آمنه دلش پر از بيم و نگراني شد.

از زناشويي آمنه و عبدالله چيزي نگذشته بود، آمنه پس از ازدواج با عبدالله سه شب در خانه ي پدر خويش با او به سر برد و بعد از آن به خانه ي شوهر رفت. هنوز از عشق و محبت و زندگي زناشويي بهره اي نبرده و چند روزي از اقامت در خانه ي شوهرش نگذشته بود که عبدالله عازم سفر شد.

اشتياق آمنه براي ديدار شوهرش که بيش از بيست و پنجسال نداشت، بيشتر از اين نظر بود که به او بگويد فرزندي در شکم دارد و اميد فراوان آن است که او پسر باشد و روشنايي کانون زندگاني اين دو جوان گردد. عبدالله بازنگشت، آمنه دانست که شوهرش بيمار شده و در يثرب نزد جد مادري خود مانده است. هنوز آمنه در آرزوي زندگي شيرين با عبدالله بود که به او خبر رسيد عبدالله قبل از آن که يک بار ديگر آمنه را ببيند و فرصتي داشته باشد که فرزندش را در آغوش بگيرد، دور از زن و پدر و برادران خويش به جوار حق شتافت و در يثرب، که بعدا از آنجا فروغ اسلام با نام فرزندش محمد «ص»، جهان را در اختيار گرفت سر به خاک تيره فروبرد.

آمنه به فرزندي که در شکم داشت فکر مي کرد و دلخوش بود که از عبدالله يادگاري در پيش خود دارد. ماه ربيع الاول فرارسيد، نوزادي که قبل از تولدش، پدرش به جهان باقي شتافته بود چشم به جهان گشود و در بازوان جدش، عبدالمطلب جاي گرفت و محمد ناميده شد.

عرب را عادت بر اين بود که کودکان خود را براي شير خوردن به باديه مي فرستادند تا زبان آنها به راستي گرايد و فصيح بار آيند، و با زبان عربي خالص و بدون شائبه صحبت کنند. دايگان عرب در مواقع معيني به مکه مي آمدند و به جستجوي کودکان شيرخوار مي پرداختند و سعي مي کردند که براي بردن اطفال توانگران و شير دادن به آنها با هم رقابت کنند.

برکه، کنيزي که از عبدالله به جاي مانده و در اختيار آمنه بود، محمد را به آغوش گرفت و او را به مرکز دايگان برد تا دايه اي برايش بيابد، او چشم خود را به ميان دايگان انداخت که هر يک کودکي را به آغوش مي گرفتند، ولي کسي را نديد که به سوي او و کودک شيرخواري که در اختيار دارد بيايد. مثل اين که همه دايگان مي دانستند که اين کودک يتيم

[صفحه 115]

و فقير است و زندگي او به وسيله ي جدش اداره مي شود که خود فرزنداني بسيار و هزينه ي فراواني براي خوراک و پوشاک آنها بر دوش دارد.

برکه متاثر و اندوهگين بود چون مي دانست يتيمي و فقيري کودک باعث شده است که زنان شيرده به سوي محمد نيايند. برکه، خسته و ناراحت بود، و مي دانست اگر دايه اي براي محمد پيدا نشود دلشکستگي و اندوه آمنه بيشتر خواهد شد. از اينرو، مي خواست به هر ترتيب که شده دايه اي براي محمد يتيم پيدا کند تا اندکي شادي، در قلب مهربان آمنه ايجاد نمايد.

در همين انديشه و نگراني بود که ناگهان زني از زنان شيرده بني سعد که خانه اش در حوالي طائف و نامش حليمه بود به سوي برکه آمد و بازوان خود را گشود و کودک را در آغوش خود گرفت. برکه با شادي به سوي آمنه روان شد تا اطلاع دهد که بالاخره براي کودک يتيم آمنه دايه اي پيدا شد.

محمد سال دوم شيرخوارگي را در دامن حليمه تمام کرد و از شير گرفته شد ولي تا سه سالگي نزد دايه خود ماند و در اواخر اين سال بود که به آغوش مادر بازگشت.[1] .

محمد به شش سالگي رسيد، آمنه عازم يثرب شد تا محمد و خودش بر مزار عبدالله بنشينند و به راز دل پردازند. آمنه با خود گفت:

- اگر محمد پدر خود را نديد اکنون قبر پدر را ببيند و از بالاي قبر با روح پدر گفتگو کند. آمنه پس از ديدار با بستگان مادري عبدالله، عازم مکه شد ولي در ابواء ميان مکه و مدينه درگذشت و به خاک سپرده شد.

يتيمي محمد با از دست دادن مادر کامل شد. اينک اين طفل نه پدر دارد و نه مادر و خوب مي فهميد که با سرنوشت عجيبي روبرو مي باشد.

محمد دو سال تحت سرپرستي عبدالمطلب قرار داشت و از عطوفت جدش برخوردار بود ، در اين موقع که محمد به هشت سالگي رسيد جدش به سراي باقي شتافت و با فوت او درد يتيمي محمد تجديد و زيادتر گرديد.

ابوطالب که با عبدالله از يک پدر و مادر بودند سرپرستي برادرزاده را عهده دار شد، ابوطالب مردي بي چيز بود و نان خور زياد داشت، محمد در خانه ي ابوطالب با فقري که

[صفحه 116]

انسان را با قناعت و رضامندي دمساز مي کند آشنا شد.

ابوطالب مردي مهربان و با عاطفه بود و محمد را در دل خود مانند فرزندان خويش جاي داد و دوست مي داشت. در خانه ي ابوطالب، محمد براي تحصيل قسمتي از هزينه ي زندگاني خود به کار پرداخت و کار شباني را پيشه ساخت و با گوسفندان بر فراز کوهها مي رفت و با آنها به دره ها و دشتها فرود مي آمد و درنگ مي کرد تا گوسفندان چرا کنند، در عين حال او در سکوت صحرا به خود مي انديشيد شايد به آسمان و زمين و آفريدگار آنها فکر مي کرد.

محمد در آستانه ي جواني[2] به همراه ابوطالب به شام سفر کرد، در شام چيزهايي را مشاهده کرد که مانند آنها را در سراسر عربستان نديده بود:

نهرهاي آب، سبزه ها، کاخ ها، زندگي وسيع و مرفه مردمي که از خوشي و نعمت بهره بيشتري داشتند.

اينها و موضوعات ديگر از جمله امتيازات طبقاتي، دقت محمد را به خود جلب کرد. محمد با ابوطالب به مکه مراجعت کرد، اما ديري نگذشت که بنا به توصيه ي عمش قبول کرد که به وکالت از طرف خديجه دختر خويلد کالا به شام ببرد و براي او کالا خريد و فروش کند. در اين سفر تجارتي، ميسره غلام خديجه همراه محمد بود، ميسره در اين سفر از محمد لطف و مهر و عطوفتي بي اندازه ديد و از او سخنان نغز و شيرين و متين شنيد و در برابر خود انساني ديد خوش رفتار و ملايم، خوشخو و خوش معاشرت و در داد و ستد باانصاف، تا جايي که در هر قدم مواجه با توفيق و در هر معامله با سود روبرو بود.

ميسره همين که به مکه بازگشت، نزد خديجه رفت و آنچه از محمد ديده بود براي او گفت و سخناني توام با حرارت و محبتي که از محمد به دل داشت، همه اخلاق و رفتار و عادات محمد را ستود تا جايي که خديجه فهميد مي تواند سرنوشت خود را با سرنوشت اين جوان 25 ساله مرتبط کند.

محمد با خديجه ازدواج کرد. اين ازدواج پر از خوشي و سعادت بود. محمد پس از ازدواج با خديجه، خانه ابوطالب را ترک کرد اما همواره به او رسيدگي مي کرد و در اين انديشه بود که زحمات ابوطالب را که به طور عميق بدان ارج مي گذاشت جبران کند.

[صفحه 117]

روزي نبود که محمد، ابوطالب، و فاطمه بنت اسد که همچون مادري دلسوز و پرمهر و محبت براي وي بود به ياد نداشته باشد و در پي آن نباشد که به آنها رسيدگي نمايد.

ابوطالب در زير بار سنگين زندگي خميده شده بود، محمد ديد که روزگار بر عمش سخت شده است، از اين جهت بي اندازه متاثر گرديد و به عم ديگرش عباس پيشنهاد کرد که بايد بار ابوطالب را به ترتيبي سبک کنند. عباس اين نظر را پذيرفت، و به اتفاق محمد به ملاقات برادر رفت.

ابوطالب گفت عقيل و طالب را براي من بگذاريد و هر کدام از پسران ديگرم را مي خواهيد ببريد.

محمد کودکي را که کمي بيش از 5 سال داشت و نامش علي بود در اختيار گرفت و عباس فرزند ديگر ابوطالب را که نام او جعفر بود انتخاب کرد. آيا تاريخ تکرار مي شود و سرنوشت ها به يکديگر مرتبط است؟

محمد يتيم در هشت سالگي تحت سرپرستي ابوطالب قرار مي گيرد و پس از چندي نه چندان دور، علي با سن کمي بيشتر از 5 سال با داشتن پدر و مادر، در خانه ي خديجه سرمايه دار بزرگ مکه که به همسري محمدامين درآمده است، همچون فرزندي در قلب محمد جاي مي گيرد. آن که ديروز تحت سرپرستي ابوطالب بود امروز خود سرپرست فرزند ابوطالب است.

علي در خانه ي محمد است با بازيهاي کودکانه و با سخنهاي شيرين خود که مقتضاي سن پنجسالگي است کانون زندگي محمد را گرم مي کند و سرشار از شادي مي نمايد.

علي روي زانوي محمد مي نشيند و محمد او را به گرمي در آغوش مي گيرد و به خود مي فشارد آنچنانکه ضربان قلب علي با ضربان قلب پيامبر هم صدا مي شود.

اين کاري است که دنياي کودکي علي را لذت بخش کرده است، علي با محمد مانوس است و بيشتر اوقات در کنار اوست.

پيامبر براي جبران محبتهاي پدر و مادر علي و علاقه اي که خود نسبت به علي دارد در تربيت او تا جايي پيش مي رود که علي جايگاه راز خدا و پناهگاه دين خدا مي گردد.

علي ديگر در خانه ابوطالب نيست. فاطمه، آري فاطمه بنت اسد مادر علي مي بيند که ديگر فرزند کوچک و شيرين زبانش در کنارش نيست، او چه مي انديشد.

آيا جز اين فکر مي کند که دو فرزندش يکي در پختگي جواني و ديگري در ميان سال

[صفحه 118]

کودکي که نياز فراوان به محبت و پرستاري و مراقبت دارد در کنار يکديگر قرار نگرفتند.

بي ترديد چنين است زيرا:

فاطمه بنت اسد مادر علي سعي کرده است که براي محمد يتيم همچون آمنه باشد از اين رو وي را بسيار دوست مي داشت.

او زني فاضله، متقيه، موحده بود، و پيامبر هر روز به او سلام مي کرد و احترام مادري نسبت به وي به جاي مي آورد، تا جايي که پس از فوتش پيراهن خود را کفن او نمود.

پيامبر از خاطرات کودکي خود براي علي سخن گفت، پيامبر فرمود، يا علي، مادرت فاطمه فرزندان خود را گرسنه مي گذاشت اما مرا «محمد» کسي که پدر و مادرش را از دست داده بود و نياز فراوان به مهر و محبت مادري داشت غذا مي داد و سير مي کرد، او فرزندان خود را به حال خود مي گذاشت و سر مرا شانه مي زد و به موهايم روغن مي ماليد و بسيار مرا پذيرايي مي کرد و محبت فراوان مي نمود.

چون ابوطالب در سن 78 سالگي از دنيا برفت پيامبر به علي فرمود، جنازه ي پدر خود را غسل بدهد و حنوط کند و کفن نمايد.

پيامبر بر جنازه ي ابوطالب اشک مي ريخت و با چشماني گريان فرمود چگونه مي توانم تو را فراموش کنم در حالي که تو مرا در کودکي تربيت نمودي و در جواني کفالت کردي و در بزرگي ياري نمودي. خدا تو را جزاي خير دهد که به من به منزله چشم در حدقه و روح در جسم تو بودم[3] .

پيامبر نسبت به ابوطالب و فاطمه بنت اسد احساس خاصي داشت، احساس فرزندي، شايد چنين بوده است که محمد و علي دو برادر گرديدند.

به هر حال علي در دامن رسول خدا «ص» نشو و نما کرد و در تمام موارد با پيامبر بود تا هنگامي که محمد «ص» به رسالت مبعوث شد.

علي بدو ايمان آورد و نبوتش را تصديق کرد و پيروي از رسول خدا را بر خود واجب شمرد. ابن اسحق روايت مي کند که هنگام نماز، رسول خدا به سوي دره هاي شهر مکه مي رفت و علي نيز به همراه او مي رفت و با پيامبر به نماز مي ايستاد تا تجلي ليس کمثله شي ء را بر پيامبر در نهايت پنهاني ذاتش در شدت ظهور حس کند.

مسلمانان به مدينه مهاجرت مي کردند پيامبر و علي و ابوبکر و چند نفر ديگر در مکه

[صفحه 119]

بودند، مشرکين تصميم گرفتند به خانه ي پيامبر حمله کنند و به انديشه خود نور خدا را در بستر خواب خاموش نمايند. علي در جاي رسول خدا قرار مي گيرد و برد پيامبر را بر روي خود مي کشد و براي نخستين بار جسم و جانش را جاي پيامبر مي گذارد.

چون صبح شد مشرکين دانستند که علي در بستر محمد آرميده بود، نه محمد.

علي در جنگها فداکاري کرد. در جنگ احد با برداشتن 80 زخم محمد را رها نکرد و مراحل عالي فداکاري و اعتقاد و خلوص دروني خود را نسبت به پيامبر نشان داد. علي تمام ذرات وجودش آکنده از عشق و فداکاري نسبت به رسول خدا و اسلام بود کسي چه مي داند که آيا پيامبر نام فاطمه را براي قدرداني از زحمات فاطمه بنت اسد و زنده نگاهداشتن نام کسي که دست نوازش به سرش مي کشيد بر روي آخرين فرزند محبوب خود گذاشت يا اين که خواست نشانه اي بر روي دختر خود بگذارد تا همسري والا براي علي شود.

آيا پيمان همسري علي و فاطمه جنبه ي کيفيت روحي و احساسي براي پاداش خدمات علي بود.

نه، هرگز- زيرا:

اگر پيامبر دختر خود فاطمه را که از بطن خديجه، از بطن همسري برتر و والاتر و مقدس تر از همه ي همسرهاي خويش بود به پيمان زناشويي علي بن ابيطالب در نمي آورد باز مقام علي نزد پيامبر همچون نوري در دل ظلمت شب بود و ترديد نداريم که پيامبر بعد از خود رشته ي کارها را به دست علي مي داد.

در آن روز که عظمت و قدرتي از مسلمانان ديده نمي شد، علي پرچم اسلام را بر دوش گرفت و پيش رفت تا روزگار اسلام به عظمت و بلندي رسيد که در سقيفه براي به دست گرفتن رشته ي کار حکومت، مهاجرين و انصار تلاش مي کردند تا بر يکديگر سبقت گيرند. اما آنچه از درون تاريخ بيرون کشيده مي شود آن است که:

اگر محمدامين، به رسالت برانگيخته نمي شد، سزاوارتر و والاتر از علي کسي نبود که بر اساس تمايلات و علائق فطري و طبيعي، وصي و جانشين او شود.

با فروغ تابناک رسالت که علي ناظر آيات و نشانه هاي الهي بود با هر منطق و ميزاني مساله را بررسي کنيم مي بينيم که رابطه و پيوند محمد «ص» با علي «ع» از يک ميل و کشش و جاذبه اي برخوردار است که کمال مطلوب آن اين است که علي برنامه ي پيامبر را

[صفحه 120]

دنبال کند.

چون خود مي گويد:

ينحدر عني السيل، و لا يرقي الي الطير[4] .

علوم و معارف از سرچشمه فيض علي مانند سيل سرازير است و هيچ پرواز کننده اي از فضاي علم و دانش از علي پيشي نمي گيرد.

[صفحه 121]


صفحه 114، 115، 116، 117، 118، 119، 120، 121.








  1. بنابر نوشته ي مسعودي، محمد را به سال پنجم و به قولي در آغاز سال ششم به نزد مادرش آوردند- مروج الذهب ص 630 ج 1.
  2. در سن سيزده سالگي- مروج الذهب ص 630 ج 1.
  3. نقل با قلم آزاد از محمد رسول اکرم ص 44 الي 63 و پيامي بزرگ از بزرگ پيامبران ص 157 و 158.
  4. نهج البلاغه- خطبه 3.